رسیدن:  25.10.2011 ؛ نشر : 30.10.2011

حمید رحمانی

 

پرتو نادری با نشریه ی پامیر

(پاره هایی از یک گفتگو)

 

*- شعر در زنده گی شما چه نقشی داشته است؟

پاسخ: من با شعر زیسته ام.لذت ناک ترین لحظه ها برایم ، لحظه های آفرینش شعربوده است و لحظه یی که شعر پایان می یابد و بعد آن را با لذت تعریف نا پذیری مرور می کنم.شعرمرا نه تنها به جامعهء فرهنگی افغانستان، حوزهء گستردهء زبان فارسی دری معرفی کرده است؛ بلکه امروزه تا جایی که من خود می دانم و دیده ام پاره یی ازشعر هایم به زبانهای اردو، هندی، بنگالی، عربی، انگلیسی، فرانسوی ، جرمنی،  نارویژی ، هالندی و ایتالیایی و شاید هم زبان های دیگری ترجمه شده است . این ترجمه ها به گونهء پراگنده در سایت ها ونشریه های گوناگونی ادبی به نشر رسیده است. در پیوند به چگونه گی شعر های خود نوشته های خوانده یا دیده ام از نویسنده گان  و روزنامه نگاران غربی . به گمانم این همه کارساده یی نیست. بعضی از شعر هایم در تیاتر هایی در بریتانیا و امریکا به گونهء تمثلی اجرا شده است. دو پارچه شعر من در متروی لندن جایگاه که شعرهای شاعران را روی دیوار خطاطی می کنند، نیز خطاطی شده است.

 شاعر ارجمند فاروق فردا ، نویسنده و شاعر گرانقدر بانو بلقیس مکیز شماری از شعر های مرا به زبان پشتو نیز ترجمه کرده اند. به گمان من ترجمه آثار نویسنده گان وشاعران افغانستان به زبانهای رسمی کشور می تواند در معرفی ادبیات معاصر در میان اقوام گوناگون کشور و ایجاد تفاهم و همدلی در میان شهروندان بسیار سود مند باشد. من از این دو شاعر عزیز بسیار سپاساگزارم و آرزو دارم تا روزی ترجمه پشتوی شعر هایم را به نشر برسانم.

من همگام با شعر هایم راه درازی را پشت سر گذاشته ام ؛اما در تنهایی، در فقر، دربی سر پناهی ،در آواره گی ودر زندان.آن هایی که با چنین درد هایی در گیر بوده اند می دانند که یک چنین دشواریها و دردهایی به چه پیمانه روان آدمی و ذهن آفرینش گر انسان را خردوخمیر می کند. بخشی قابل توجهی شعر هایم سروده های سالهای زندان در دوران تجاوز شوروی سابق است. خداوند را سپاسگزارم که تا هم اکنون  دانه یی از در دری از دست و قلم من در زیرپای هیچ خوکی روز گار نیفتاده است. در آغازچنان بود که گویی از جنگل انبوهی می گذشتم در تاریکی و دشواری. من علوم طبیعی می خواندم و شعر می سرودم و از رموز وغموض شعرچیزی نمی دانستم.آموزشهای دانشگاهی مرا کمک نمی کرد.شعرنه تنها در نزد استادانم ؛ بلکه در نزد صنفی هایم نیز حرف مفتی بود. چیزی غیر علمی بود ، خیالبافی بود و چیز های دیگری از این دست که می گفتند.یگانه صنفی ام که با او در این پیوند، جهان مشترکی داشتم، دوست عزیزم علی محمد رسولی قندهاری بود که به زبان پشتو شعرمی سرود.انسان پاکیزه روانی بود. نخستین بار او بود که یکی از شعر های مرا به زبان پشتو ترجمه کرد.خداوند بر او ببخشایاد! جوان دوست داشتنی وصمیمی بود ، در سالهای جنگ به شهرکراچی پاکستان آواره شد و در همانجا بود که در زیر آسمان سربی غربت از این جهان پر ملال چشم پوشید.

 بر خلاف پندار ها و انگاره های نا درستی که در مورد من در ذهن شماری از افراد  وجود دارد تا هم اکنون ازهرگونه گروه بازی های ادبی و سیاسی به دوربوده ام. من هیچگاهی حمایت گروهی را با خود نداشته ام. این من خودم بوده ام که در تنهایی راه زده ام. کار کردن در تنهایی آن هم در کشور مانند افغانستان که هویت ترا یک چنین پیوند هایی تعیین می کند کار دشواریست.وقتی گرگان هار از چهار سو به سوی تو دهن باز می کنند و کسی نیست تا ترا یاری کند و تو یاری رسانی نداری ، می بینی که آن گرگان پاره های از هستی ترا می درند. نام ترا و هستی ترا خون آلود می کنند. من چنین تجربه های سختی را پشت سر گذاشته ام و هنوز نیز تنهایم و آن گلهء گرگان هار در دنبال من؛ اما هزاران سنگ سخت در فلاخن پایداری دارم. وقتی به اصطلاح با دَل و تپلی وابسته نیستی دیگر نمی توانی قابل توجه باشی!من هیچگاهی شاعر قابل توجهی درکشورخود نبوده ام. گاهی در این سرزمین جایگاه شاعری ترا مقام تو تعین می کند.  دانش ، آگاهی  و جایگاه هنری و ادبی ترا، نه کار های تو و خرد تو و فهم تو ؛ بلکه جیب تو تعین می کند. این روز ها جیب ها بیشتر از مغز های سخن می گویند  و آن هم سخنان آخرین را. جایگاه ترا آن موتری تعین می کند که ترا به یک نشست ادبی یا فرهنگی می برد! وقتی تو خاک آلود به نشستی می روی شاید کسی علاقه نداشته باشد که در کنارت بنشیند. چنین است که همیشه تلاش کرده ام تا در نشست ها در رده های آخرین بنشینم. موقعیت ترا این امر تعین می کند که زمانی نشست پایان می یابد تو به چهار سو نگاه می کنی تا شاید جوانمردی به سویت نگاهی کند وبگوید که فلانی کجا می روی که برسانمت! من چنین صداهایی را بسیار شنیده ام و بیشتر از شنیدن آن رنج برده ام ، چون در اکثریت این صداها طنین راستی را احساس نمی کنم. این صدا ها به تعارف همان پشاوریانی می ماند که اگر ترا در کوهستان دوری هم که  بینند می گویدند که بوتلی برایت بخواهم(بوتل درباندی سکم).  تو در شگفت می مانی که این جا بوتل از کجا خواهدشد! ومیدانی که یک تعارف دروغ است. وقتی آستین کهنه داری، شعر تو خود آستینچه وار است. وقتی از شعر تو بوی گرسنه گی می آید و بوی مصیبت و خون و انفجار، آن که از شعر هوای دیگری دارد، به این قضاوت می رسد که شعرهنرگرسنه گان است. امروزه شاعری در افغانستان یک امتیاز و فضیلت نیست. امروز شاعران افغانستان گرسنه اند. انسانهای های اند درد مند و رانده شده به انزوا. هر قدر که هنر و فرهنگ در این سر زمین رنگ می بازد به همان پیمانه هنرمندان، شاعران، نویسنده گان و فرهنگیان به  حاشیه های تاریک انزوا رانده می شوند.شعر و ادبیات جایش را به بسیار چیز های دیگری داده است. شاید دیگرمادری به کودکش داستانی روایت نمی کند، شاید مادرکلان ها ذهن افسانه پرداز خود را از دست داه اند، شاید هم کودکان امروز به جای بازی خوشدارند تا « گیم» بگویند. شاید شبانه ها همه گان می نشینند در مقابل تلویزیون تا سریال« تولسی» ، «عروس خرد سال» و چیز های ازین قماش را تما شا کنند. حالا دیگر کسی شاهنامه نمی خواند  و مثنوی معنوی را بر رواق بلند فراموشی خاک خورده است.  رسانه ها بر نامه های دلنشین و آموزنده  ای ادبی – هنری ندارند. در سازمانهای غیر دولتی و یا هم نهاد های مدنی نشریه ها نه بر اهداف فرهنگی ؛بلکه بیشتر برای  فریب منابع امداد فعالیت می کنند. در پشت سر بسیاری از تلاش های و رویداد های فرهنگی و یا هم نهاد های فرهنگی اهداف کوچگ گروهی، قومی ، زبانی و مذهبی استوارست. این امر دیگر به یک بیماری سرطانی واگیر بدل شده است. ما درون و نهاد خود را صادقانه به همدیگر توضیح نمی دهیم و چنین است که فضای بی اعتمادی نه تنها در میان سیاسیون روز تا روز کشور را به سوی بحران های تازه یی به پیش می راند ؛ بلکه  در میان فرهنگیان کشور نیز  فضای بی اعتمادی و یک فضای سرد و غیر دوستانه بیداد می کند.

با این همه شعر برای من  پس از خداوند بزرگترین متکای ذهنی بوده است. گاهی فکر می کنم که اگر خداوند این موهبت بزرگش را برمن ارزانی نمی فرمود، چگونه می توانستم  مشقت بزرگ زنده گی را بر دوش کشم.  فکر می کنم زبان پرخاش خود را نمی داشتم. فکر می کنم که هستی من ناکامل می بود.شعربرای من هم زبان عشق و زیبایست ، هم زبان اعتراض، پرخاش و ستیزه.شعربرای من دریاچه یی از قناعت و مناعت است که هر بامدان در آن شنا می کنم .باید بگویم که من نه دیروز و نه امروزهیچگاهی احسانمندهیچ وزیری ، دبیری وصدر نشینی نبوده ام. تازنده ام باید این سخن را بگویم. شاید تعجب آورباشد بگویم که کسی نمی تواند برای من بگوید که فلان زمان من  در این یا آن زمینه دست ترا گرفتم  و ترا راه رفتن آموختم و رساندم ترا به این یا آن جایگاه!

 پس از آن که پنجرهء مقدس شعر به رویم گشوده شد بیشترین سالهای زنده گیم با شعر و دغدغه های آن گذشته است.شاید یکی از دلایلی که کمتر به رفاه و آسوده گی مادی زنده گی اندیشیدم، همین ذهنیت شاعرانهء من از هستی بود. نمی دانم سرودن یک شعر چرا این قدر مرا از قناعت و استغنا لبریز می کند.  همیشه اندیشیده ام که پول هایی را که ازحق الزحمهء شعر ها و نوشته هایم از نشریه ها دریافت کرده ام، مقدس ترین پولهای جهان بوده اند. وقتی مقدارپول نه قابل توجهی از نشریه یی در یافت می کردم نمی دانم  چرا احساس می کردم که همه ء کابل در جیب من است ! بادریغ که دیگر نشریه ها با  همه گوناگونی که دارند فرهنگ پرداخت حق الزحمه به شاعر و نویسنده را گویی در بازار آزاد فروخته اند. نشریه ها به شاعر و نویسندهء این سرزمین حق الزحمه نمی دهند و اگر شاعر و نویسنده یی هم که در این باره با آنها سخنی در میان گذارد، چه معلوم شاید بگویند که این آقا یا خانم برای حق الزحمه می نویسد. همین جا باید بگویم که هم اکنون در افغانستان هچ ردهء اجتماعی به  پیمانهء شاعر و نویسنده استثمار نمی شود. من در این مورد می خواهم در آینده بحث کلی تری داشته باشم.

عشق به شعر وشاعری بسیاری از پنجره های علایق دیگر را به روی من بسته است. گاهی فکر می کنم که عمده ترین دلیل فقر من همین شاعرانه زیستن من بوده است .من در یکی از نهاد های مدنی افغانستان کار می کنم روزی رییس من به من گفت که شعر و دانش ادبی تو در این جا به درد ما نمی خورد و با اهداف نهاد مدنی ما هم آهنگی ندارد! ما به شعر و ادبیات نیاز نداریم! در سخن او حقیقت تلخی نهفته بود، امروز روزگار بی ادبان است، این سخن کسی است که مانند حامد کرزی یک نهاد مدنی را به صورت نامشروع قبضه کرده است و امروز رسیده است به جایگاهی که شاید روزی آن را در خواب هم نمی دید.

 من یکی چند بار در گفتگو های رسانه یی  خودگفته ام که امروزه همین نهاد های  گویا مدنی و سازمان های امداد غیر دولتی خود به بزرگترین سنگر های تخریب زبانهای فارسی دری و پشتو بدل شده اند. شما تصور کنید وقتی رییس یک نهاد مدنی یک چنین پنداری در مورد زبان و ادبیات دارد، حال این زبان و ادبیات بی پناه در آن موسسهء چه روز و روزگاری خواهد داشت. شاید چنین بود که من در کنار وظیفهء اصلیم مدت بیشتر از پنج سال مدیریت مسوُول مجلهء جامعهء مدنی را به گونهء یک کار شاق و اضافی بدون دریافت کوچکترین امتیاز مادی به پیش بردم. بزرگترین مشکل کنونی درجامعهء ما همین است که فرهنگ و ادبیات به چیزی بی مصرفی و بیهوده یی بدل شده است. پنجهء ششم است که باید قطع گردد. در سر زمینی که نوشتن یک جملهء شکستهء انگلیسی به مراتب با اهمیت تر از سرایش یک حماسه می تواند باشد، دیگر به اصطلاح یک فعال مدنی! باید یک چنین سخنانی سر به هوایی را بگوید.گویی بازار آزاد هم اکنون در چار راه ها فریا می زند که ای مردم بدانید و آگاه باشید: آنانی  که عمر برسر فرهنگ کرده اند، زنده گی بر بیهوده گی گذرانده اند! چنین است که دراین سرزمین همیشه فرهنگیانش گرسنه بوده  اند و جاهلانش آسوده بر اورنگ.

پرسش: چه دست آورد های از سفر های فرهنگی خود داشته اید!

 پاسخ: من تا پایان نظام کمونستی در کشور، هیچ گونه سفری به کشور های دیگر نداشتم ، حتی در زمان دکتر نجیب که گویی اندکی فضا به مقایسهء گذشته باز شده بود، ریاست امنیت ملی برای من اجازهء سفر نداد. قرار بود تا جهت آموزشهای فوق لیسانس درعلوم طبیعی به یکی از کشورهای اروپای شرقی بروم.

نخستین سفر فرهنگی من به سال 1975 به شهر دوشنبه بود، به مناسبت سمینار بین المللی کمال خجندی . آن جا سخنرانیی داشتم زیر نام« درکوچه باغهای شعر کمال خجندی» که  با استقبال گرم دانشمندان و شهروندان تا جیکستان رو به رو. به سال 2004 در شصت و نهمین کانگرهء سازمان جهانی قلم در شهرمکسیکو  اشتراک کردم  و در همین کنگره بود که افغانستان به عضویت سازمان جهانی قلم پذیرفته شد. از آن جا که برگشتم همراه با شماری از شاعران و نویسنده گان انجمن قلم افغانستان را پایه گذاری کردیم و من نخستین رییس دوره یی آن بودم.

همینگونه در همین سال در سیمناری در پیوند به شعر معاصر فارسی، در دانشگاه تهران اشتراک کردم که رشته شعر خوانی ها و گفتگو های رادیویی و تلویزیونی داشتم. به مناسبت هشتادمین سالروز پایه گزاری شهر دوشنبه، سفری داشتم به آن کشور ودراتفاق نویسنده گان تاجکستان شب شعری داشتم.

به سال 2005 در برنامهء سفر شاعران جهانی در بریتانیا اشتراک کردم و  همراه با شاعرانی از پنج کشور دیگر در جشنواره های ادبی در دوازه شهر بریتانیا به شعر خوانی پرداختیم. بعداً گزینهء کوچک ترجمهء انگلیسی شعر های من به وسیلهء مرگز ترجمهء شعر دربخش  سواس دانشگاه لندن به نشر رسید. به سال 2006 در برنامه نویسنده گی جهانی به ایالت آیوا امریکا سفر کردم و در چارچوب این برنامه ء سه ماهه، در شماری از دانشکده های دانشگاه آیوا ، کالیج ها و هم چنان در دانشگاه اندیانا و کتابخانهء کانگرس امریکا به شعر خوانی پرداختم. همچنان در کتابخانهء عامهء شهر ایوا در پیوند به شعر سیاسی و چگونه گی آن درافغانستان سخن رانی کرم.

در همین زمان بود که شعر من زیر نام« مردان خوشبخت» در تیاتردانشگاه ایوا به گونهء تمثیلی به وسیلهء یکی از بازیگران تیاتر اجرا شد.  در سالهای 2010 و 2011در جشنواره های ادبی کشور های سارک  در دهلی اشتراک داشتم که به ایراد سخن رانی و شعر خوانی پرداختم . در سفر آخرین موفق به دریافت جایزهء ادبی بنیاد  نویسنده گان و ادبیات سارک شدم. هرچند آنها این جایزه را به مجموع کار های ادبی من داده اند؛ اما ترجمه شعرهایم به زبان انگلیسی نقش اصلی را داشتند. غیر از این در این سالها به سمینار زبان فارسی دری که به وسیلهء دانشگاه حیدر آیاد هند دعوت شدم؛ اما وزارت اطلاعات فرهنگ در یکی از پنج شنبه ها به من اطلاع داد که  من به چنین کنفرانسی دردانشگاه حیدرآباد دعوت شده ام و من باید روز یک شنبه آن جا باشم. چیزی که نا ممکن می نمود. بعداً فهمیده شده که رییس اداری آن وقت وزارت  به عمد چنین وضعیتی را به پیش آورده بود تا من نتوانم در آن کنفرانس اشتراک کنم و کس دیگری را به جای من معرفی کرده بودند. این آقای رییس  پیش از این یکی از سفر های دیگر مرا به این بهانه که گویا من نمی روم نیز به شاعر دیگری داده بود یاری هم  در سمیناری امیر خسرو دهلوی به دهلی دعوت شده بودم، یکی از شاعران  دعوت نامهء مرا از بخش فرهنگی سفارت افغانستان در هنود با خود به کابل آورده بود،  مدت ها گذشته بود که از آن جا با من تماس گرفتند و شاعر معذرت خواهی کرد که  گویا فراموش کرده تا دعوتنامه را به من برساند  با وجود این او باز هم چنان امروز و فردا کرد که آن سیمینار سپری شد.باری هم در جشنوارهء شعر کشور های آسیایی به کوریای جنوبی دعوت شده بودم که به سبب مشکلاتی نتوانستم بروم و به همین گونه به سبب مشکلاتی از دو سفر فرهنگی  به کشور ایران نیز صرف نظر کرده ام.

*- در داخل کشور چه دست آورد هایی دارید!

پاسخ: به سال 1354 که هنوز دانشجوی دانشگاه بودم، نخستین جایزهء ادبی خود را به مناسبت روز مادر دریافت کردم. شام دل انگیزی بود که بانوی نخست کشور زینب داود آن جوایز ادبی و هنری را برای برنده گان توزیع می کرد. حس عجیبی داشتم .شماری از شاعران ارجمند را همانجا دیدم مانند محمود فارانی ، حیدری وجودی  و چند نقاش ، آواز خوان  و هنرمند  و آهنگ ساز معروف کشور سر مت را.بعداً به مناسبت روز استقلال موفق به دریافت جایزهء ادبی از وزارت اطلاعات و فرهنگ شدم.دوبار از کانون حکیم ناصر خسرو بلخی موفق به دریافت جایزهء درجه دوم شدم. البته در این هر دو بارجایزهء نخستین شعررابه کس دیگری نداده بودند واتفاقاً که درهردو بارمن و زنده یادعاصی آثارخود رانامزد کرده بودیم به هردوی ما جایزهء دوم دادند.

فکر می کنم که به سال 1369 بود که به مناسبت روز مادر موفق به دریافت جایزهء نخست ادبی شدم. وزارت اطلاعات و فرهنگ چند سال پیش با دادن تقدیر نامه یی از کار های فرهنگی من تقدیر به عمل آورد. پیام مجاهد با دادن جایزهء آزادی از من به عنوان شاعر برتر تقدیر کرده است، همچنان موسسهء فرهنگی ، آموزشی و اجتماعی زنان با دان تقدیر نامهء از کار های من ارجگذاری کرده است. در دهها سیمنار و کنفرانس علمی و فرهنگی در شهر کابل و ولایات کشور اشتراک کرده سخنرانی و شعر خوانی کرده ام. این نکته را نیز باید اضافه کنم که به سال 2004 گزینهء شعر های من « لحظه های سربی تیر باران» در نخستین جشنوارهء بین المللی کتاب در تاریخ فرهنگ افغانستان، که بنیاد جهانی ژورنالستان آریانای افغانستان، آن را راه اندازی کرده بود، برندهء جایزهء مطبوعاتی « بهزاد سلجوقی» شد.

پرسش- تا کنون چند اثر به نشر رسانده اید؟

پاسخ: باید بگویم که شاعری تنهایک بعد کار های فرهنگی مرا تشکیل می دهد. من در زمینه ء پژوهش های ادبی، اجتماعی و سیاسی نیز کار های دارم که هنوز پاره یی از آن ها به نشر نرسیده است. با این حال تا هم اکنون این گزینهء های شعری از من به نشر رسیده اند:

*- فقلی بر درگاه خاکستر

*- سوگنامه یی برای تاک

*- آن سوی مجهای بنفش

*- تصویر بزرگ، آیینهء کوچک

*-لحظه های سربی تیرباران

*-... وگریهءیک قرن در گلو دارم

*- شعر نا سرودهء من

*- با گامهای نخستین

*- دهکدهء بی بامداد

*- دهان خون آلود آزادی

*- شعر های پرتو نادری ، ترجمهء انگلیسی، نشر مرکز ترجمهء شعر، لندن

در زمینه پژوهشها و نقد ادبی این نوشته های از من به نشر رسیده اند:

*- عبوری از دریا و شبنم

*-مولانا جلال الدین محمد بلخی از بلخ تا قونیه

*- رودکی سمرقندی، پدر شعر فارسی دری

*- یک آیینه و چند تصویر

*- پنجره های رو به رو

*- زنده گینامه

*- افق تبعید

*- پرواز آخرین

*- چگونه گی رسانه ها در افغانستان

 

در زمینه های سیاسی این نوشته ها به نشر رسیده است:

*- رهنمون آموزشی پارلمان

*- رهنمون آموزشی قانون اساسی

*- رهنمون آموزشی حقوق شهروند

*-رهنمون آموزشی حقوق زن

*- رهنمون آموزشی دموکراسی

*-چرا می خواهم به پارلمان بروم

البته نوشته های دیگری هم هستند که هنوز به نشر نرسیده اند.

پرسش: وضعیت کنونی شعر در افغانستان را چگونه می بیند؟

پاسخ : شعرما درسالهای اخیر نه تنها بسیار گسترده شده ؛ بلکه متنوع نیزشده است.این امر داوری در این مورد را دشوارمی سازد.من در این پاسخ بیشتر به شعر درون مرزی توجه دارم. در سالها پس از طالبان شعر افغانستان بیشتر از هر زمان دیگری به زبانهای مهم جهان ترجمه شده است که این امر می تواند در شناسایی شعر معاصر افغانستان به جهانیان بسیار سود مندی باشد.چیزی که در گذشته بسیار اندک بوده است. به همین دلیل است که چهره های کمی ادبی درعرصهء جهانی داریم.

در جهت دیگرزمینه های دست رسی شاعران به شعر معاصر جهان گسترش یافته است. شاعران جوان به کارهای هم آهنگ روی آورده اند. یعنی تلاش می کنند تا با ایجاد نهاد های ادبی و فرهنگی درشهر کابل وشهر های دیگر با پویایی بیشتری کارکنند. کارهای تازهء خود را  و دید گاههای خود را با یک دیگر در میان گذارند و درپیوند به شعر های یک دیگر داوری کنند. شمار شاعران جوان رو به افزایش است. دیگرشعر افغانستان به چند آقا و بانوی از خود راضی تعلق ندارد. در گذشته ها چنین چیزها و چنین امکاناتی  یا وجود نداشت و یا هم اندک بود.شعرسالهای پسین در یک جهت همان غزلسرایی است، اما غزلسرایی نو آیین و غزل با هنجار های دیگر گونه که در گذشته چنین دید و چنین زبانی در غزل ما وجود نداشت. بر این گونه غزلهای چه نامی  می توان داد و یا این غزل ها خود چه نامی خواهند یافت، گذشت زمان آن را مشخص خواهد کرد. این غزل ها در یک جهت با سنت های قدیم شعری بسته است، یعنی در یک جهت آن محدویت های ساختاری و وزنی شعر کلاسیک را با خود دارد و در جهت دیگر از نظر دید و زبان و ارائه های ادبی با گذشته قابل مقایسه نیست،  همین مساله است که هویت این نوع غزل های را تعین می کند.در این گونه غزل ها شاعران تصویر پرداز مفاهم انتزاغی  نیستند؛بلکه از مشخصات می گویند. حسی را بیان می کنند که در نتیجهء رابطهء ذهنی شاعر با جهان پیرامون به وجود آمده است.در همین حال دیده می شود که شماری از جوانان با تمام نیرو تلاش می کنند تا توسن غزل را از مرز های غزل مدرن و تصویری آن سو بجهانند، برای این سواران نجیب پیروزی می خواهم؛ اما می خواهم بگویم که غزل هر قدر هم که دور منزل بزند و ازهفت خوان مدرنیزم هم که بگذرد درنهایت ریسمان چهار اندامش به میخ سنت های دیرن بسته است ودر نهایت به بن بست می رسد و نمی تواند شعر مدرن روزگار ما باشد. آن گونه که امروز وقتی از شعر مدرن  تا سخن به میان می آید ذهن ها می دود به سوی غزل. گویی شعر مدرن روزگار ما هیمن غزل  است و بس.من می بینم که از هم اکنون شماری از شاعران جوان می روند تا این گونه غزل را نیز رها کنند.من باور دارم که چنین جوانانی، خود در برابر غزلهای مدرن خود قد علم می کنند و در تلاش رسیدن به فراخنا های گسترده تری دیواره های ساختار آن را فرو می شکنند.  این را هم باید بگویم که این امر نیازبه بحث گسترده یی دارد که من با شتاب و به گونهء پراگنده دریافت های خودم را گفتم.

در مقابل این گونه غزل، نوع شعر دیگری که آنهم عمدتاً پس از طالبان شکل گرفته است دیده می شود. این شعر هم از نظر زبان و هم از نظر ساختار و فرم شیوه های تازه و مدرن تری را تجربه می کند. شاید بتوان گفت که این شعر نوع شعری جدا شده از شعر سپید درافغانستان است وهنوزنمی توان به آن نام مشخصی داد. آیا این نوع شعر پست مدرن است! دشواری کار در این جاست که با دریغ هنوزدر ادبیات ما مرز های مدرن و پست مدرن مشخص نیست وشاید هم در جهان چنین باشد. آیا مدرن و پست مردن و پسا پست مدرن و چیز های از این دست یک حرکت قانونمند ادبی و هنری است و یا هم نوع هیجان ادبی و هنری و خراب کاری بی آن که پایه گذاریی در میان باشد. هر کسی به ظن خود چیزی اندر این باب می گوید.به هر صورت این گونه شعری که شماری از شاعران جوان می سرایند، نه شعر نیمایی است و نه هم از آن نوع دیگر که بیشتر به نام شعر سپید معروف است، نه هم از موج نو. گاهی در این شعرها هیچگونه منطق شعری دیده نمی شود. گویی نوع ویرانی فرم ومحتوی است. گاهی هم فکر می کنی که  سطر های پراگنده یی از جا های گوناگونی به گونهء تصادف در کنار هم قرار گرفته اند.در شعر نیمایی و سپید بیشتر شاعران تلاش می کردند تا یک پیام کلی را در شعربیان کنند ؛ اما در این  شعر ها گویی شاعر می خواهد در هر سطری چیز تازه یی را بگوید . چنین است که گاهی فهم این شعر ها را دست کم برای نسل من دشوار می سازد. من از بخشی از چنین شعرهایی نمی توانم یک تصور و برداشت کلی به دست آرم؛ اما آن خیال انگیزی این شعر ها را دوست دارم. گاهی یک سطر در چنین شعر هایی می تواند خیلیها خیال انگیز باشد. ذهن من همین گونه است که باید هر چیز را در شعر با نوع خیال انگیزی ذهنی دریافت کنم. چنین است که گاهی شعر فلان استاد رسیده به هفت اورنگ شعر، خوشم نمی آید واما شعر فلان شاعر جوانی که شاید هنوز خانواده اش هم نمی داند که او شاعر است، خوشم می آید. به هر صورت این شاعران جوان باید خود در پیوند به معرفی ویژه گیهای شعر شان چیز های بگویند وچیز های بنویسند.

نوع خیالپردازی در شعر سالهای اخیر به مقایسهء گذشته بسیار دگرگونه است، هر چند شماری با این امر مخالفت می کنند؛ اما من باور دارم که اگر جوان بیست ساله ویا بیست و اند ساله یی به مانند فلان استاد شصت و هفتاد ساله تخیل پردازی کند و همگون یا همانند با زبان و بینش شاعرانهء او شعر بسراید، در حقیقت دست به خود کشی ادبی زده است. او باید تخیل روزگار خودش را داشته باشد. من دو سال پیش نام فیس بوک یا چهره نگار و یا هم رخنما را شنیدم.درسالهای طالبان  در پشاور بود که دستم به کمپیوتر تماس کرد، پس چگونه می توانم انتظار داشته باشم تا شاعرجوانی مفهوم عشق را همان گونه دریابد که من حس می کنم. تو که در هوا پیما پرواز می کنی خیالات دگر گونه داری تا آن مردی سوار بر الاغی  از راه سنگزار و دشوار گذاری می گذرد.  این دیگر گونی خیال اگر نباشد، ما نمی توانیم چشم انتظار تنوع آثار ادبی و هنری باشیم. یک سیب سرخ در کام جوان وپیر مزه های گوناگون دارد. این مزه های گوناگون از سیب بر نمی آید ؛ بلکه مربوط به حس چشایی آن دوست. در همه عرصه های دیگر نیز می توان چنین گفت.

به تصورمن درمیان این دونوع شعر که عمدتاً به وسیلهء جوانان سروده می شوند، شعر شاعران نسلهای پیشین قراردارد که هنوز نه تنها به آن هنجارها ،معیار ها و موازین ادبی گذشته پای بندی نشان می دهند؛بلکه ازنظرچگونه گی دید شاعرانه کمابیش آن نگرش شاعرانهء خود را نگهداشته اند. این جا هنوزهمان شعر آزاد عروضی دیده می شود، هم شعرسپید با همان ویژه گیهای پیشین و هم نوع غزل سرایی آمیخته ای سنتی و مدرن .

در پیوند به چگونه گی موضوعات شعرسالهای پسین باید گفت که غزل سرایان مدرن عمدتاً ازبیان مفاهم سیاسی و اجتماعی فرار می کند.تنها شماری اندکی از شاعران جوان اند که در شعر های آن ها می توان با چنین موضوعاتی رو به رو شد.  نوع تغزل نوین موضوعات شعر این شاعران را تشکیل می دهد.البته این سخن آخرین نیست، من از گرایش همگانی در غزل سالهای پسین سخن می گویم نه از موضوعات همگانی و کلی این شعر. برای آن که این امر نیاز به پژوهش گسترده دارد.

در جهت دیگر به پندار من، موضوع شعر در شعر شاعران دستهء دیگر گسترده تراست. این جاهم عشق است، هم سیاست ، هم فلسفه و هم دغدغه های  درونی شاعر. البته این موضوعات گاهی چنان پیوسته با هم بیان می شوند که خواننده به درستی  نمی داند که شعر از نظر محتوا بیانگر چه موضوعی است.

گاهی هم این موضوعات در این گونه شعر ها به گونه ای پراگنده و جدا از هم بیان می شوند. چنان که در نخستین سطر ها احساس می کنی که شعرعاشقانه یی را می خوانی، همین که به سطر های دیگر می رسی در می یابی که شعر چیز دیگری را غیر ازعشق و معشوق بیان می کند و تو به روشنی نمی دانی که آن  چیز، چیست؟ چنین است که  این گونه شعرها به مقایسه غزل جوانان خواننده گان کمتری دارد. می خواهم بگویم که این شعرها با همین ویژه گیهای که دارند برای من به مقایسهء غزل جوان خیال انگیز تر اند.نمی دانم چرا ذهن من این گونه پرورش یافته است که در شعربه دنبال ارضای خیال و عاطفه هستم  نه به دنبال ارضای خرد.  من در شعر کمتر به دنبال معانی می کردم . من به دنبال بیانم که آن  معانی چگونه بیان شده است.من همیشه با معنا کردن شعر میانه یی نداشتم و گاهی هم  کسانی از من می خواهند که این شعر را معنا کن ! حس می کنم که پرسنده هنوز با جهان درونی شعر بیگانه است.

اما در شعر نسل های پشین  هنوز همان تعهد اجتماعی ، پرخاش و اعتراض سیاسی - اجتماعی دیده می شود. البته این سخن به این مفهوم نیست که همه شاعران نسلهای پیشین شاعران متعهد اند و شاعران جوان نه! من ازشمارشاعران جوان شعرهای خوانده ام که  ویژه گیهای شعر مقاومت را به گونهء بر جسته یی در خود دارند، اما چنین ویژه گیهای را در غزل سالهای پسین کمتر می توان یافت.به هرصورت من چه در موج شاعران جوان غزل سرا و چه در موج شاعران که توسن از شعر سپید هم آن سو رانده اند ، چهره هایی را می بینم که بدون تردید فردا از نامهای بزرگ شعر افغانستان خواهند بود و از هم اکنون نیز نامهای احترام برانگیزی اند و شعر شان چند و چند سال پیشتر از خودشان راه می زند.

با این حال بزرگترین نقیصه در شعر جوانان گاهی همان همگون بودن زبان و حتی تصویر پردازی و بینش شاعرانهء آن هاست. گویی شعر ها را به گونه مشترک سروده اند. گاهی این شبهت مضمون و زبان در شعر شمار آنان به حدی است که خواننده را خسته می سازد. آخر گفته اند که شعر سفری است به سر زمین های نا شناخته و خواننده در شعر هر شاعر دوست دارد تا با راز هایی درونی  او آشنا شود و این رو به رویی با این همه راز های گوناگون است که موجودیت این همه شاعر را توجیه می کند. مسالهء دیگر نوع بی اعتنایی شماری از شاعر جوانان به ادبیات کلاسیک است. هیچ چیزی نوی وجود نخواهد داشت تا زمانی که ریشه در گذشته و یا درچیز کهنه یی نداشته باشد. به زبان دیگر هر نوی ادامهء همان کهنه است.  آن که بر همه چیز گذشته تیشه میزند در حقیقت بر ریشهء خود نیز تیشه می زند و اساساً چنین کسی خود ریشه ندارد.

وحشتناکترازهمه این است که شماری با نوع نهلیسم قهرمانانه همه ادبیات گذشته و شاعران نسلهای پشین را نفی می کنند. می خواهم بگویم دوست من! نه غزل مدرن تو و نه سروده های پست مدرن تو و یا هر نام دیگری که بر آن می گذاری، آن سمارق کوهی نیست که یکی و یک بار پس از تندر فروپاشی طالبان روییده و یک روزه پنجاه سانتی قد کشیده است.

آن که گذشتهء هر تحولی را رد می کند، در حقیقت خود در برابر آن تحول شمشیر برداشته است.یکی ازشاعران جوان در یکی از بر نامه های تلویزیونی با افتخار می گفت: شاعران افغانستان رانمی شناسم و شعر آن ها را نخوانده ام.این سخن را به گونه یی می گفت که گویی نیازی به چنین کاری ندارد، یا خود یک روزه صدر نشین همگان شده است. او گفت که با کلاسیک های زبان فارسی دری نیز میانه یی ندارم. وحشتناک است!!! زمانی که می پرسند پس چه می خوانی؟ با نوع رضایت خاطر می گوید که  سایت های ادبی ایرانی را می خوانم و از آن جا مایه می گیرم و الهام. من می خواهم بگویم دوست من تو از آن سایت ها مایه نمی گیری؛ بلکه از آنها تقلید می کنی. این گفتهء معروفی است که فرهنگ با فرهنگ جذب می شود. به گفتهء مولانای بزرگ:ای دوصد لعنت بر این تقلید باد! و این تقلید شعر ترا بی هویت می سازد.

پرسش:می خواهم پرسشی را جدا از شعر وشاعری مطرح کنم و آن این که وضعیت شهر نشینی را در کابل چگونه ارزیابی می کنید؟

پاسخ: در یک جمله باید بگویم که ما سالهای درازی از فرهنگ شهر نشینی دورافتاده ایم. ما باید فرهنگ شهر نشینی را یاد بگیرم. البته این سخن برای آن همه گزفه گویانی که تا دهان می گشایند از تاریخ چند هزار ساله  سخن می گویند، وباد در غبغب می اندازند، سخن ناهمواریست، اما درک من چنین است. ما از تاریخ گفتیم و از خاکباد سم اسبان مهاجمان خود ؛اما دیگران تاریخ را ماندند بر رواقی  و خود نه در گذشته ؛ بلکه از حال به آینده تاختند و به جایگاهی رسیدند . ما این جا مانده ایم  با این تاریخ چند هزار ساله ! هنوز نان به خواب می بینیم، ما گرسنه ایم ؛ اما همسایه گان ما می دانند که یک  اتوم یورانیوم غنی شده چقدر انرژی تولید می کند و چند کیلو گرام یورانیوم می تواند که حتا کاسهء سر این تاریخ بد مغز افغانستان را متلاشی سازد، اما پیش از این ما بر جمجمهء آن تاریخ  چنان با  فلاخن دروغ کوبیده شده است که دیگر فریاد ما را نمی شنود و چنین است که  شیوهء درست راه رفتن به اینده را نیز نمی دانیم. آیندهء ما همین است که تنها در سایهء قد یک قلدر تاریخ بنشینم و بعد فریاد بزنیم  که ما از جابلقا تا جابلسا تاخته ایم. یکی از بزرگترین دلیل بد بدختی ما همین است که هیچگاهی از تاریخ درک درستی نداشته ایم و یا نخواسته ایم درک درستی داشته باشیم و بد تر از همه خواسته ایم تا در آزمایشگاه های تقلب و خویشتن برتر بینی جن های تاریخ را نیز دیگرگون سازیم وچنین است که امروزه درک نادرستی از تاریخ داریم  به زبان دیگر درکی داریم ساخته گی که در نتیجهء تغیر آن جن ها به ما رسیده است.  این سخن را هم باید بگویم تا زمانی که باشنده گان یک سرزمین  به درک  درست و مشترکی از تاریخ نرسند، به بلوغ فکری ملت شدن  دست نمی یابند .واقعیت همین است که ما  هنوزبه فرهنگ شهر نشینی نرسیده ایم . حال این سخن که بلخ مادر شهر ها بوده است و زمانی که در آن جا، دو هزارگرمابه وجود داشت، اروپاییان گله وار زنده گی می کردند ؛هیچ دردی را دوا نمی کند.

شهر کابل، شهر باند های مافیایی است، شهر آدم ربایان است، شهر حمله های انتحاریست، شهردموکرات های دیکتاتور است. شهر انجو سالاران دزد و« فند زن» است. انبار خانهء تجربه های زنگ خورده سیاسی است. مغز متفکر سرزمین هرویین است.شهر اداره ها و نهاد های فاسد است، شهر مکتب های مفلوج و آموزگاران گرسنه است. شهر قلدری و زور گویی، شهر ریسمان کشی های رییس جمهور و پارلمان است، شهر مثلث نا مشروع قوه های سه گانه است. شهر بلند منزلهای و شهرک های غیر قانونی است که من نیز در یکی از شهرک های غیر قانونی آن در دامنه های پغمان زنده گی می کنم . شهر کابل شهری است که همه روزه کما بیش پنج ملیون انسان کثافت می پراگنند و بعد تا دهان می گشایند بر شهر داری دشنام نثار می کنند که چرا شهر را پاگیزه نمی دارد.  حال این سخن به مفهوم دفاع ازشهرداری نیست. می دانم شهرداری خود با فساد آلوده است. جناب نواندیش رییس شهرداری کابل تلاشهای سازنده و گسترده یی داشته است تا سیمای شهر را تغیر دهد؛ اما اوباید در ریشه کن کردن  شهرداری از فساد نیز آستین بر زند. هرچند می دانم ریشه کن کردن فساد در ادارت دولتی و از جمله در شهر داری همانقدر دشوار است که پاکیزه نگهداشتن کابل و دادن سیمای یک شهر امروزین به آن.

شاید بتوان در فشرده ترین زبان گفت که کابل همان شهر خربوزه است که رییس جمهور به آن لقب برادر خواندهء پاکستان را داده است و شاید هم کابل  به تعریفی نیاز دارد؛ برای آن که کابل هم اکنون نه شهراست ونه هم  دهکده . پس کابل چیست؟ من که نمی دانم! شاید جناب نواندیش در سومین کنفرانس میلاد کابل به تعریف آن دست یابد.

میزان 1390

شهرک قرغه- کابل