رسیدن به آسمایی:  13.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 14.01.2011

کاکه تیغون

دیدار درکوۀ قاف

یک شبی آمد خبر در کوۀ قاف
که انشتین آمده بهر طواف

اضطراب افتاد هرسو، ناگهان
در میان تک تک ِ دانشوران

هریکی در گوشۀ پنهان شده
بندگشته، در دل تنبان شده

کاکه تیغون آن ابر مرد خدا
روبرو شد با انشتین از قضا

آن دو دانشمند نامی یک نظر
سوی هم دیدند واضح شد که هر

دو زجمع نخبه های عالم اند
مثل شان کس نیست، باشد هم، کم اند

بعد سوی هم نگه کردند خوب
یکصدو هفتاد ساعت میخکوب

دَنگ دَنگ آن نگاهها شد بلند
کس نمی فهمید ساعت گشته چند

تا انشتین از صبوری آب شد
بهر گفتن عاقبت بیتاب شد

گفت از گنج درون سینه ام
نسبیت را عاشق دیرینه ام

نسبیت یعنی که نسبی است و بود
سربسر در عالم بود و نبود

آنچه در تحریر و تقریر آمده
آنچه هم از مرشد و پیر آمده
حکمت اشراق و عشق عاشقان
مکتب عرفان و شور عارفان

ماده و معنی و عقل و روح و جان
هرچه هست و بود را نسبی بخوان

نسبیت اصل است و باقی جمله هیچ
هیچ اندر پیچ این معنا مپیچ

من جهان را کاملاً سنجیده ام
نسبیت را بعد از آن کشفیده ام

کشف من کشف است، کشف بی مثال
خرس را افگنده ام اندر جوال

"عین" و "غین" و "ف" و " قاف" و "طوی" و "ظوی"
"هرچه می خواهد دل تنگت بگوی"

کاکه تیغون گفت با خود: " قهرمان!
آخر افتادی به دام امتحان

یک پَر ِمردیست، تیغونا! گریز
مصلحت باشد به کجدار و مریز"

نعرۀ از قاف برشد کای عزیز!
شهر ِموشان است، اما گربه خیز

مصلحت در کار مجنونی نشد
اینکه دیگر کاکه تیغونی نشد

یا که پشت کاکه تیغونی مرو
یا برو، بگذار نامت را گرو

کاکه تیغون آمد از حیرت به هوش
گفت: البرتا! انشتینا! خموش

برسر حرفت چلیپا می کشم
یک چلیپا نی، که صدتا می کشم
نسبیت دیگر نمی آید به کار
مطلقیت کرده ام من اختیار

گردش ایام طوری دیگر است
مطلقیت است و دوری دیگر است

ساده گفتم آنچه پیچاپیچ بود
نسبیت هیچ است و هیچاهیچ بود

شمع آن را هرکجا پف می کنم
مطلقاً برنسبیت تف می کنم

نسبیت را چون تو مطلق می کنی
پایه ات را پیش ما لق می کنی

تو انشتینانه اندر کار لاف
تکمه ات "آن" است و آن ماست "آف"

کاکه تیغون آنچه می گوید به جاست
"درحقیقت مالک هرشی خداست"


راه و رسم مطلقیت زنده باد
کاروبارش تا ابد پاینده باد

هامبورگ 2002