رسیدن: 24.04.2011 ؛ نشر : 25.04.2011
انجنیــر خلیـل الله رووفـی
خاطره ی همیشه ماندگار «فانی»
رازق فانی که دیگردر میان مانیست، شاعر وارسته وغزلسرای بلند قامتی بود که در دیار مهاجرت امریکا، از درد مردم و سرزمین به خاکسترنشسته ی خود، لحظه یی فارغ نه بود و درین راستا فریاد خود را به خاطر آزادی و رهایی مردمش از چنگال هزاران نوع مصیبت، اوهام و سیه روزی که اجباراً بر آنها تحمیل گشته بود، آن گونه که تا امروز، دمار از روزگار شان می کشد، همیشه جاری نگهداشته بود وبا شهامت اخلاقی دربرابرکوردلان تاریخ واستبداد نظامهای پوشالی مبارزه می کرد وتصاویرآنرا با جاذبه ی کلام، به کرسی نقـد می کشید
شناختی که من ازین فرهیخته مرد فرهنگی وسالارشعروغزل داشتم، اوانسانی بود که درنهایت پاکدلی وسرافرازی می زیست وهرگزبخاطرمنافع شخصی ویا بدست آوردن جاه ومقام، قامتش دربرابراربابان قدرت خم نشد، علـوی طبع بلندش جزبه آزادی وخوشبختی مردم سرزمینش، بدیگرچیزی نه می اندیشید.
با حق ارادتی که بین من و مرحوم فانی، وجود داشت، چارسال پیش این شعررا درسوگ مرگش سروده بودم که اینک می خواهم بازهم در میلاد چارساله گی مرگ او، خاطره ی همیشه مانگارش را بدینوسیله، در دل یاران فرهنگی و ارادتمندانش یکبار دیگر زنده سازم.
روحش همیشه شاد باد!
صداهایی تا ابدیت
خبرمرگ تو فانی عزیز!
درد سنگینی بود
که ز سوگش شب شعر و غزل همنفسانت
به عـزای شب بدرود مبدل گردید
غزل ازقالب تصویرفرو ریخت بخاک
عشق ازجوشـش مستانه نشست
بزم آیینه شکست
مرگ تو ضایعه یی بود در اقلیم سخن
که بدیلـش به یهای ایدیییت پیوست
در بهاران غم انگیز که باغ و چمن از قحطی باران می سوخت
با تمامییت یک فصل امید
تو پیام آور باران بودی
تو سـرود دل غمدیده ی یاران بودی
آرمان تو در آفاق سخن خامه ی آزادی بود
که ز اندوه و غم ملت خونین جگرت
با همه واقعییت تلخ سخنهـا می گفت
قصه های شب تنهایی خود را همه شب
یک بیک با مه و پروین و ثریا می گفت
رنج غربت بتو« فانی » چقدر سنگین بود !
که از ان ساحل تبعیـدی دور
خاطرات « گـذربارانه »
یاد ویرانی کابل، یاد بی نانی مـردم
رگ رگ جان ترا می فرسود
و ازین رنج گران،
گرچه فانی گشتی
لیک نامت به بلندای زمان
زنده و سـبز بجا خواهد بود.
این تو بودی که صدایت ز سردارعدالت برمیخاست
دین فروشان و تبه کاران را
توبه محکومییت تاریخ، فـرامی خواندی
و به حکام فرو رفته به ذلت
از سر خشـم صدا می کردی، می گفتی :
« چه خجالت زده صبحی
چه دروغین شـفقـی
آسمان دامن خونین دارد
کس نداند که در ان آبی دور
در پس پرده ی ابر
بر سر نور فروشان چه بلا آمده است
کس به مهتاب تجاوزکرده !
یا که خورشید به انبوه شهیدان پیوست »
آری این ملک ستمـدیده همان است، همان
که تو از درد تن زخمی و صد پاره ی آن
با هزاران غزل تلخ سخنهـا گفتی
این همان ملک، که دستان تمدن کش تاراجگـران
سالها بر جگرش تیر کشـید
گل و گلدسته و تاک و چمنش را همه در آتش سوخت
و بحالش دل و وجدان کسی،
از امیران و سلاطین و وطن بابا ها
ابداً هیچ نسوخت
ابداً راه بیک روزنه ی نور وتمدن نکشید.
شفـق کاذب این کشور ماتم زدگان
همه جا جلوه ی رنگ است و فریب
همه جا واژه ی درد است و دروغ
قامت سایه ی دیوارکه در ظلمت شب پیچیده
عزم شبخون و تباهی دارد
یاد خورشید بخیر
که درین بادیه یی خفته به خاکستر و خون
شفـق صادق صبحی ندمیـدست هنـوز.
می ـ سال 2007
کـسل ـ جــرمنی