رسیدن:  12.12.2011 ؛ نشر : 15.12.2011

 

هارون یوسفی
 

عاشق

در زنده گی هر کس عاشق میشود. مرد، زن ، پیر،جوان ، نوجوان... عاشق شدن گناه نیست یک زره هم گناه نیست.

فاروق جان هم عاشق بود. او را خیلی دوست داشت. بدون او نه می توانست زنده گی کند.

اگر یک روز او را نه می دید، فکر می کرد جهانی را گم کرده است. وقتی با او ملاقات می کرد، سر و صورتش رابا لطف و مهربانی نوازش می داد، و او در حالی که خاموش میبود، مانند همیشه با زیبایی و ناز و کرشمه ی خود، فاروق را عاشقتر و دیوانه تر می ساخت.

بعضی اوقات نازدانه گی هایی هم داشت که فاروق به آن عادت کرده بود و راه حل آن را می دانست. با خرید بعضی از وسایل آرایش، دل او را خوش می ساخت و زمانی که تکلیفی برایش پیدا می شد او را نزد متخصص می برد و هر نسخه یی را که متخصص تجویز میکرد،فاروق آن را به زودترین فرصت می خرید و به او می داد.

گاهی هم اگر اتفاق می افتاد که یک دیگر را درک نه کنند، فاروق از دوستان نزدیک خود مشوره می خواست، و دوستان، باپیشانی باز به کومک او می شتافتند و مشوره های سودمندی به او می دادند.

وقتی فاروق خسته و مانده به خانه می آمد، با مهربانی فراوان با زن و اولاد های خود صحبت می کرد و بعد از آن که نان شب را نوش جان می نمود ، غرق در رویاها می شد و به او می اندیشید- به او که
سخت عاشقش بود. منتظر فردا بود تا باز او را ببیند. او را که مرسیدس بنز نام دارد .