رسیدن به آسمایی:  10.01.2011 ؛ نشر در آسمایی: 11.01.2011

علی ادیب

سنتیز من از گفتمان تز و آنتی تزهای جلد دوم امپراتور

آغازین سخن
گفتمان ادبی در کنار نقد ادبی یا نگاه ژرف و دگرگونه بر آفرینش‌های هنری رویکردیست به جا، مطلوب و سازنده. کنکاش و دقت در حال و احوال آثار و آفریده‌های هنری و جریان‌های مشخص ادبی توام با داده‌های جدید سازنده و بالنده در حیطه ی ارزش‌های بدیهی گفتمان‌ها، بر ادبیت، زیبایی و جلایش واپسین اثر می‌افزایند و در برابر لغزش‌های احتمالی سد می‌شوند. این گونه برخورد و رویکرد، هیچ مقرره و معیار از پیش پذیرفته شده یی را نمی‌طلبد. کافیست تا خوانشگر و بینشگر خود را به یک سلسله ارزش‌های اخلاقی مشترک و بدیهی پای بند بداند و خویشتن در تعاملش با اثر یا موضوع گفتمان، خط یا خط‌های سرخی برای خود مشخص سازد. به گونه ی نمونه یکی از این ارزش‌های اخلاقی مشترک و بدیهی و از دید من مهم ترینش می‌تواند این باشد که نقد ادبی یا در دید فرا‌تر و مشخص ترش گفتمان، باید متن بنیاد یا بر مبنای اثر و آفریده ی هنری باشد نه بر محور آفریننده و بوجود آورنده اثر. من این گونه گفتمان را به صورت جدی‌اش در بار نخست (شاید برای من) احتمالاً چهار سال پیش در یکی از سایت‌های عزیز ما که پایگاه آن در برون مرزهاست و از اروپا نشرات دارد متوجه شدم و یکی از دوستانی که پیگیر در آنجا حضور داشت، آقای احمد حسین مبلغ بود که متاسفانه این ماشین ظاهرن مدرن نیز پس از چندی از حرکت باز ماند و متوقف شد. حالا چرا؟ نمی‌دانم.
متاسفانه جامعه ی ادبی افغانستان به دلایل گرفتاری‌ها و ناگزیری‌های ناخواسته ی سیاسی دهه‌های اخیر، فرصت پرداختن به نقطه‌های متبارز و نامتبارز یافته‌ها و جلوه‌های ادبی خویش را نیافت و اصل پرورشِ پس از باروری و تولد در حاشیه‌ها رانده شد و فراموش گردید، نویسنده گان و شاعران عزیز ما ناقص‌ترین و نارسا‌ترین آفریده‌ها را نیز در ایجاد یک تحول و انقلاب عزیز که بتوانند کماکان روند کار را در ایجاد تغییر سرعت بخشند، غنیمت دانستند و کمتر وقت آن را یافتند تا در صدد پیگرد و ترمیم برآیند.
اکنون که نویسنده گان و آفریدگاران ادبی ما مجال سرخاراندن را یافته‌اند، چی زیبا و به جاست تا هم دست به آفرینشگری بزنند و هم به باور بعضی‌ها برای برون رفت از بن بست ادبی و مشخص ساختن جایگاه «شعر امروز و معاصر خویش» به قول داکتر سمیع حامد تلاش نمایند. بدون شک که بوجود آمدن مکتب‌ها و جریان‌های ادبی پی در پی، پویا و پالوده در غرب محصول همین واکاوی‌های آثار ادبی است که در کنار انکشاف دیگر بخش‌ها و ابعاد زنده گی اجتماعیشان پیوسته شکل می‌گیرند، پوست اندازی می‌کنند و مسلسل در حال امتزاج و افتراق‌اند.
ما اندک اندک داریم از معارفه‌ها و بدگویی‌های سطحی و انفعالی در جامعه ی ادبی خویش فاصله می‌گیریم. که باید هم چنین باشیم و متاسفانه خیلی دیر اقدام کرده‌ایم. در یک مقایسه و موازنه ی ساده با حوزه‌های ادبی برون مرزی نزدیک خویش به خوبی درمی یابیم که در کجای کار قرار داریم. گفتمان عاصف حسینی، داکتر سمیع حامد و یاسین نگاه، در کنار کارهای یاران دیگر در همین دو سال اخیر، کارهای درخور ستایش و پسندیده است و حوزه اینگونه بحث‌ها کم کم دارند فراخ و فراختر می‌شوند و فراروایت‌های آرمانی ما به برگ و بار تجربه می‌نشینند. (زنده باشند یاران همراه!)
دو چیز باعث شد تا من اینجا بنویسم و زمینه ی مداخله ی جانب سوم را در بحث ضروری بدانم:

- نخست اینکه گفتمان داشت شکل «منازعه» را به خود می‌گرفت- تا جایی که عاصف، در نوشته ی اخیرش روند را گفتمان نه، «مشاجره» دانسته است. حتا در بند دیگر نوشته، از آن به «هتک حرمت و فحاشی» نام برده است. یعنی «اختلاف نظر» در مقوله‌ها که یک پدیده ی مسلم و در عین حال نیکوست به برخورد یا تصادم طرز تفکر‌ها بدل می‌شد؛ که به نظر من خطرناک است. لازم دانستم تا به این رویکرد تغییر جهت بدهم و بدیهیست که منازعه باید تغییر جهت داده شود.

- دوم اینکه بحث‌ها در بخش سوم گفتمان بیشتر تکراری‌اند و گپ نو کمتر به خورد خوانشگر داده می‌شود. یعنی نوشته‌های اخیر دوستان هم نسلم بیشتر وضاحت و روشنی بخش‌های پیشین‌اند و خود نیز اعتراف کرده‌اند (حالا بر حسب ضرورت که اگر چنین باشد، باز هم ساده انگاری و عدم دقت شان را می‌رساند.) برعلاوه ی احترام زیادی که به ایشان و کارهای ادبیشان دارم.

در ابتدا من از باب نمونه به بعضی از رویکردهای ناسالم/تکانه‌های شکننده و منحرف کننده یی که از هر سه جانب در گفتمان وجود دارند، می‌پردازم و در اخیر هم آنچی را خود در خورجین مغز خویش دارم، فرش راه اندیشه‌تان می‌سازم. تا باد چنین بادا!

تکانه‌ها / رویکردهای ناسالم

یک: در نوشتار عاصف حسینی
از منظر و جایگاه یک ناظر و خواننده صادقانه باید اعتراف کنم که نوشته ی نخستین عاصف «جلد دوم امپراتور» نوشته یی قابل مکث و درخور درنگ است. هم از نظر پرداخت زبانی و تکنیک و هم خوانشی که او از مرزبندی‌های ادبیات امروز ما دارد. هرچند عاصف در نوشته‌اش هرگز خود را منتقد شعرهای سمیع حامد نه می‌داند اما به گونه ی مستقیم و آشکار به شیوه «نقد ساختارگرایانه» متوصل می‌شود و آن را در کنکاشش به کار می‌برد. مثلن بندهایی از شعر سمیع حامد را می‌آورد و در پی مقایسه آن‌ها بر می‌آید و به نتیجه یا داوری خویش نزدیک می‌شود. اجزای ساختار شعر/شعر‌ها را از جایگاه یک خوانشگر نشانی می‌کند، در ایجاد ارتباط بین بند‌ها و بخش‌ها آگاهانه ناتوان می‌شود یا نه می‌یابد و در کلیت ساختار اثر نیز حداقل یکی از رابطه‌های موفق دالی و مدلولی را که در جستجویش بوده است، نه می‌بیند. از جانبی هم به زیبایی‌های هنریی که در درون شعر‌ها وجود دارند، نه می‌پردازد که این رویکرد هم یکی از ویژه گی‌های نقد ساختارگرایانه است و هم بنا بر مقتضای حال آگاهانه از آن پرهیز می‌کند. از نظر زبانی عاصف معیارهای غیر قابل کتمان اثر را به گونه ی هنری آن و ترکیب بندی‌های اجزایش هدف می‌گیرد نه مفاهیمی که در بطن آفریده وجود دارند. شعر‌ها را با سبک و سنگین کردن آفریده‌های هم - ژانر و هم عصرش (از زاویه یی) بررسی می‌کند و به یک نتیجه یی که برای خودش مطلوب است، می‌رسد. این رویکرد نشان می‌دهد که عاصف در فرصتی که باید خودش را اظهار می‌کرده است، خوب درخشیده است و بی‌آن که خود بداند، از اهرم نقدِ ساختارگرایانه خوب سود برده و قشنگ از آن کار گرفته است و این روش را با کمتر کوتاهی محک زده است.

از خلاهای جدیی که من در نوشته ی عاصف می‌بینم، اتهام آشکاریست که او به سمیع حامد می‌بندد. و این کار ارزش نوشتارش را جدی زیر پرسش می‌برد. در ادبیات جدید و شیوه‌های کاربردی کارگزاران این عرصه، همین که آفریده هنری به گونه ی یک موجود زنده در بازار ادبیات وارد شد، دیگر پای آفریدگار آن از صحنه کنار می‌رود، بهتر است بگویم کنار زده می‌شود و فقط خود اثر و شاید از جمله ساختار آن واکاوی و سلاخی می‌شود. یعنی منتقد ادبی امروز به جای این که نویسنده یا شاعر بنیاد باشد، متن/اثر بنیاداست. آن چی که فردینان دوسوسور زبان‌شناس برجسته ی سویسی در نشانه‌شناسی و بعد‌ها در ساختارگرایی مطرح می‌کند. عاصف، سمیع حامد را به عنوان نماینده‌یی از نسل دیروز که ابزار امپراتور – رانی کهنه‌اش دیگر نه می‌تواند به جغرافیای ادبی نسل امروز کارگر افتد، به امپراتور –چلانی جبری و از روی ناگزیری متهم می‌کند و طی یک مقایسه به نتیجه می‌رسد که سمیع حامد دیگر باید در صدد انتقال قدرت باشد و امپراتوری ادبیات افغانستان را بی‌هیچ خشونتی به امروزی‌ها واگذارد. جدا از هر مساله ی دیگری فقط از منظر نقد ادبی و به گفته ی خودش گفتمان، به وضاحت و جرات می‌گویم که عاصف در اینجای از رویکردش اشتباه می‌کند و نوعی کار پارادوکسیکال را در یک روند عقلانی، به نمایش می‌گذارد که در یک گفتمان ادبی، کماکان در این روش نقد جای نه دارد و مطرود است. عاصف حسینی در نوشته ی اخیرش بار دیگر شیوه نقدش را انکار می‌کند و از نوشته‌هایش به «جامعه‌شناسی ادبیات یا گفتمان اجتماعی در بستر ادبیات» یادآوری می‌کند. تا جایی که من می‌بینم اینگونه رویکرد بیشتر به «نقد ساختار اندیشه ی ادبی یا ادبیت راهیان ادبیات» می‌ماند تا ساختار ادبیات. خوشبختانه تا جای که کنش‌ها و واکنش‌ها در محور ادبیات چرخیده، هیچ مشکلی وجود ندارد و همه گی خیلی خوب پیش رفته‌اند، بدبختانه در جاهای که هدف منحرف شده و شخص/اشخاص نشانه رفته‌اند، گفتمان به بیراهه رفته، عقده یی بحث شده و شکاف عمیق‌تر و خطرساز شده است. در نوشته‌های ما از جانبی دیگران را به گفتمان هدفمندانه و انتقادهای سازنده دعوت می‌کنیم و از جانبی خود ما خط سرخ‌ها را عبور می‌کنیم و تبدیل به کسی می‌شویم که هم قانون طرح می‌کند و هم خود قانون شکن می‌شود. این اهتراز و دوری از نقطه ی عطف بحث، در همه ی نوشته‌ها دنبال شده‌اند که از نظر من، کار نویسنده را بیشتر در معرض آسیب قرار داده است.

دو: در نوشتار سمیع حامد
از همه مهتمر این که سمیع حامد نیز خواسته «خون را با خون» بشوید. فکر می‌کنم که آوردن این عبارت کنایی در اینجا خیلی تکان دهنده باید باشد! بلی. او آمده عاصف حسینی را به امپراتوری که تا به حال نه شده و باید بشود، متهم می‌کند. درست به‌‌ همان ابزار دست برده که عاصف از آن استفاده کرده است. به طور نمونه، عاصف را متهم می‌کند که تنها از پس وبلاگی آمده در مورد من داوری می‌کند که جایگاه ادبیی که باید از او یا دیگران باشد، احیای مجدد می‌نمایم. یا این که «نه کند من ملک الشعرا شوم» و نگرانی عاصف را به حدی می‌داند که مثلن کسی از رییس جمهور شدن دوباره ی حامد کرزی نگران می‌شده است...
من رویکرد و واکنش داکتر سمیع حامد را در پاسخ به عاصف حسینی مایه ی نگرانی بیشتر می‌دانم و گمان می‌رود این طرز برخورد ادیبان کار کشته، با تجربه و عزیز ما در قبال مسایل، خیلی شکننده و مایه ی بداقبالی ادبیات امروز ماست که در برابر هرگونه گفتمان سالم و سازنده، بحث در حوزه ادبیات و ارایه دموکراتیک و آزاد آفریده‌های هنری سد می‌شود و انتقال تجارب را از نسل پیش به پس، با کندی مواجه می‌سازد و روند ارتباط و تبادل اطلاعات را مسموم می‌سازد. برخورد من در این باره خیلی دگماتیک و جزم گرایانه است و هرکسی از نسل من، دقیقن همین دغدغه را دارد و بر اثرات نامیمون آن حداقل در کندسازی روند تجارب و اطلاعات باورمند است. شاید بعضی‌ها بگویند که سمیع حامد از روی ناگزیری دست به عملِ بالمثل زده است. نه دوست من! ناگزیری این چنینی و سمیع حامد؟!

انتظار داشتم که داکتر سمیع حامد دامنه ی این بحث را تا جایی امتداد و تا زمانی دنبالش را می‌گرفت که همه ی ما (عاصف، نگاه، من و دیگران) به این نتیجه می‌رسیدیم که به راستی سمیع حامد نه می‌خواسته امپراتور شود که از اقبال این شکیبایی و در جاهایی حتا ایثارگری‌ها، گفتمان ادبی در حوزه ادبیات افغانستان نیز جایگاه نوینش را باز می‌یافت و زود‌تر به بالنده گی بیشتر می‌رسید. سمیع حامد اگر به جای این رویکردش، در صدد تغییر جهت دادن موضوع (منازعه، مشاجره) بر می‌آمد، مطمینم که این گفتمان اثر گذار‌ترین گفتمان ادبی در روند رو به رشد ادبیات امروز ما بدل می‌شد.

سه: در نوشتار یاسین نگاه
بدبختانه وقتی پای میانجی سوم در بین آمد، خود به یکی از طرف‌های منازعه تبدیل شد و در تغییر مسیر دادن آن نه توانست مفید واقع شود. نگاه، در نوشتار نخستش «نگرانی اختلاف موجود بین دو نسل را کشف عاصف» می‌داند و با یک رویکرد استهزا گونه وارد میدان می‌شود و با خجسته باد گویی‌اش، با علامت نداییه (!) جمله‌اش را اختتام می‌بخشد. از قرینه هویداست که این تنقیط، تنها می‌تواند جنبه ی «استهزایی» داشته باشد و بس. فرض کنیم که داکتر سمیع حامد به حق چنان واکنشی داشته است، در چنین سکویی آیا رویکرد اینچنانی نگاه، می‌توانست در تغییر مسیر دادن گفتمانِ منحرف شده ممد واقع شود؟ هرگز و در امتداد نوشته‌ها، بحث‌ها بیشتر از دایره ی مشروط بیرون زده شده‌اند. حالا فرض را بر این می‌گیریم که نگاه بنا بر اقتضای بحث باید از سمیع حامد دفاع می‌کرد، درست. که بی‌شک در گفتمان حاضر از دیدگاه من، یکی از طرف‌های گفتمان باید در اشتباه می‌بوده است. خوب، رویکرد ما در این روند باید چی گونه می‌بود؟ چی روشی باید دنبال می‌شد تا بحثی با این زیبایی قسط وار و به شکل یک سریال ادبی ادامه می‌یافت؟ چرا یکی از جوانب گفتمان باید شیوه دیگری را نقد کند؟ اصلن جایی که موضوع نقد یا گفتمان، نقد جریان‌های ادبی دو نسل است، چرا باید ناخواسته نقدِ روش‌های منتقدین و گفتمان گردان‌ها به بررسی گرفته شود؟ با این گونه نگرش، ما به جای این که در تداوم نقد مفید واقع شویم، بحث را به سوی دیگری می‌کشانیم و به گفته ی عاصف حسینی از معیارهای بازی تیمی عدول می‌کنیم و به جای توپ، می‌چسپیم به جان همبازی‌های تیم مقابل. خنده دار بودن قضیه و اتهامِ نادیده گرفتن اشکالات دستوری، آوردن القاب نظیر امپراتور کوچک، نقد شخصیت به جای عملکرد‌ها و ترمیم دوباره ی آن به صورت توضیحی بر عنوان نوشته... من فکر نه می‌کنم که این گونه بحث‌ها در یک گفتمان ادبی که زیبایی‌شناختی و ظرافت کار، محور اصلی آن را می‌سازد، درست باشد. در درازنای تاریخِ بحث‌ها و گفتمان‌های ادبی، اشکال عمده ی کار در این بوده که همیشه به جای «تحمل» نظرات و آرای طرف مقابل، ناخواسته و ناصبورانه طرد شده و بعد هم تلاش بی‌نتیجه یی صورت گرفته تا نظرات و آرای دیگری «تحمیل» شوند. مثل که لوبتکین در عصر خودش در ضمن تحمیل آرای مدرنش، پست مدرنیست‌ها را از دسته همجنس بازان، هیتلر و استالین می‌دانست، یا هم منتقد فرانسه یی آن‌ها را نیهیلیست می‌پنداشت و لوموند، نیز پست مدرنیست‌ها را شبحی در اروپا و مایه ی انحطاط می‌دانست و یا هم نیما، را تهدید به مرگ کردند... در ‌‌نهایت دیده شد که هیچ «تحمیلی» نه توانست کارگر بیفتد و فقط اصل بحث را منحرف می‌کرد و سپس عقب می‌نشست. یعنی این‌ها نیز به جای نقد جریان پست مدرنیزم، بی‌نتیجه به نقد شخصیت پست مدرنست‌ها پرداختند.

سنتیز من
گفتمان‌های ادبی یکی از زیبا‌ترین دستاوردهای ادبیات‌های پیشرو دنیای امروز است و بالنده گی بسا آثار و جلوه‌های هنری جهان در نتیجه ی همین گفتمان‌ها شکل گرفته‌اند. گفتمان‌ها در قلمرو نوشتار زمانی پدید می‌آیند که «اختلاف نظر» وجود داشته باشد و بدون شک اختلاف نظر، یکی از بدیهی‌ترین ویژه گی‌های منحصر به فرد انسان ها است . بر مبنای همین مقوله است که می‌گویند به شمار آدم‌هایی که نفس می‌کشند، جهان وجود دارد. به باور من اختلاف نظر‌ها سازنده‌اند و بستر مناسبی برای رشد جوامع انسانی و انرژی حرکی پیشرونده. اما آنگاهی که این اختلاف نظر‌ها بیرون داده می‌شوند و در تعاملات و ارتباطات انسان‌ها نموده می‌شوند، احتمال زیاد تبدیل شدن آن ها به منازعه و بعد هم پرخاش وجود دارد. هدف این است تا برای آنانی که با ما اختلاف نظر دارند، با احترام به ارزش‌های متفاوتشان، به جای این که آن‌ها سرکوب شوند، بهتر است فرصت تبارز آن را برای خود داشته باشند. گاهی که همین اختلاف نظر‌ها به کشمکش تبدیل می‌شوند، ضروریست تا در تازه‌ترین فرصت، تغییر جهت داده شوند. در غیر آن، مخرب است و بحران زا. از دید من، یکی از رهیافت‌های عزیز برای نه رسیدن به بن بست و بحران در همه ی ابعاد زنده گی، همین گفتمان است.
اما باید قبول کنیم که این رهیافت و یا این ابزار عزیز در جامعه ی ادبی ما نوپاست و حداقل من با آن کمتر روبرو شده‌ام. جدا از همه معیارهای متعارفی که در این مهم وجود دارد، به عنوان یکی از طرف‌های معادله یا طرف‌های بازی در تبادل اطلاعات و افکار، بیشتر بکوشیم تا امکان تداوم این پدیده ی نوپا را برای خودما میسر بسازیم. انگیزه ی نه بودن و یا کم بودن این بحث در جهان ما-در کنار مسایل دیگر- یکی هم این است که ارزش‌های نسبی و بدیهی درونی خود ما را در برخورد با چنین قضایا نادیده انگاشته‌ایم و در نتیجه، جریان یا به آتش بدل شده و یا هم به عقب نشسته است. من این بخش از نوشته ی عاصف را که از دید من خیلی عزیز است، ایستگاه کنونی این مقال می‌دانم و برای اهل ادبیات پربار و پویای زبان فارسی، موفقیت می‌طلبم.
«چی می‌شود شاعر، نقاش، داستان نویس، به جای حمله و دفاع مدام، بنشیند و دست به آفرینش بزند و بعد در فضای صمیمی نقد شود، کارامد‌ها را بگیرد و ناکارامد را بدون جنجال و هیاهو نایده بگیرد. آن وقت می‌بینیم که فضای سالم ادبیات و هنر چی گونه بر فضای سیاسی و اجتماعی تاثیر می‌گذارد».
(علی ادیب - ناروی)
۲۸/۱۲/۲۰۱۰