رسیدن به آسمایی: 13.09.2009 ؛ نشر در آسمایی: 14.09.2009

علی ادیب

کابل

 


گريستم

من کوله بار درد ِ خودم را گريستم
شب نامه های مرد ِ خودم را گريستم

با قصه های سبز پيانو نساختم
پيوسته آه سرد ِ خودم را گريستم

تا از فرود قرن دلم بال و پر کشيد
دلپاره های فرد ِ خودم را گريستم

ناجو صفت به پنجره تق – تق زدم، سپس
آهسته برگ زرد ِ خودم را گريستم

در امتداد نسل سپيدار باغچه
غم نامه های طرد ِ خودم را گريستم

همواره نبش قبر خودم را شکافتم
آتش شدم نبرد ِ خودم را گريستم

سنگ سياه ِ بستر گل خانه ها شدم
دود و غبار و گرد ِ خودم را گريستم

هی – هی چقدر برف زمستان شکوفه کرد
باران شدم، نکرد ِ خودم را گريستم

***



فاخته

نمی دانم چرا يک چند روزی خنده ام مرده
مگر يک مشت دل در لابلای سينه ام مرده؟

شنيدم راديو را گفت مريم سنگباران شد
و من بر قاب عکس او نوشتم "گريه ام" مرده

خدا بر شانه ی مريم نوشت و بعد امضا کرد
که ای بانوی من "هستی" به پيش ديده ام مرده

نشستم يک نفس تا سر کنم يک مشت موسيقی
و غوغای غريب وايلن بر شانه ام مرده

تهی از خويشتن, حتا تهی از مهربانی ها
غزل که هيچ در هيچ است, ها! مرثيه ام مرده

و بودا گفت اينجا آفتاب از نسل بی مهری است
دو دختر, دو پری, دو نازنين خانه ام مرده

خدا پرسيد, ای بي معرفت! عاشق شدی بازم
و گفتم آه! نه, يک فاخته در کوچه ام مرده
***


فقط بگذار تا فردا...


بدان ای بي شرف دشمن! حسابت مي دهم يک – يک
به بازوی قلم! در جبهه خوابت مي دهم يک – يک

تو با انجيل درگيری و با قرآن نمی آيي
به جای هر دو، سر از نو کتابت مي دهم يک – يک

محبت آيه ی اول، محبت سوره ی آخر
تفنگت مي ستانم هی! ربابت مي دهم يک – يک

تو تا امروز با مهتاب با ناهيد درگيری
اگر خواهی – نخواهی! آفتابت مي دهم يک – يک

تو "مي باشی" و اينجا روزگار "بودنت" تلخست
برای دفعه ی اول، شتابت مي دهم يک - يک

ز "دريای زلال باميان" و وادیي آمو
پياپی تا ابد، بايسته آبت مي دهم يک – يک

نه بالت مي ستانم نه نگاهت کور مي سازم
پر پرواز با چشم عقابت مي دهم يک – يک

مرا انگلس خواهی گفت، ديکتاتور خواهی خواند
فقط بگذار تا فردا، جوابت مي دهم يک – يک

***

 

باغ وحش چشم و آيينه


مزخرف می شود ديگر برايم قصه ی هستی
بلی! هرگز نخواهم خورد آب از چشمه ی هستی

نخواهم رفت در کاباره های کوچه ی بن بست
ز بس آلوده گرديده ست اينجا خانه ی هستی

که مي دانست اينجا باغ وحش چشم و آيينه ست؟
بيا هستی! مکن وحشی گری بر جاده ی هستی

هوای شهر در قاموس ما سرد است، توفان است
خجالت مي کشم از چهره ی آلوده ی هستی

غزل بانو! به روی ماه تو تيزاب مي پاشند
الهی دست هستی بشکند! با صخره ی هستی

بگو، ای گندهارا! "بچه بازي" هات کافی نيست؟
که مي سازی بنای ديگری در کوچه ی هستی؟

خدا را دار خواهم ساخت، خود را بچه ی مريم
اگر اين است رسمِ اولِ ديباچه ی هستی

کنار رود مي مانم، کنار بچه ماهی ها
و ساحل مي شوم تا انقلاب دجله ی هستی

تعهد مي کنم بانو! ترا خورشيد خواهم ساخت
و تو خورشيد مي کاری به اوج قله ی هستی


***

عبور ...


شب از خطوط پنجره ترا مرور مي کنم
به انحنای قامتت عجب! غرور مي کنم

برای دفعه ی نخست، يک چريک مي شوم
کتاره های بسته را ز دل عبور مي کنم

نگار با ترنم رباب خواب مي رود
به انحنای جاده اش سپس حضور مي کنم

هزار چشم مي شوم، تهی ز خشم مي شوم
هزار ساله رنج را ز سينه دور مي کنم

خدا که از نهايت غرور مست مي شود،
من از نگارِ خويش قند و پسته چور مي کنم

اگر "اسامه" چوک را "الاغ" فرش مي کند،
به جان تو ! که جان خود فدا ضرور می کنم

نشيب گونه هات را، به مثل اشک مي دوم
به تنگنای سينه ات، شبی ظهور مي کنم

فضای شانه هات را سحر که ترک مي کنم
ز های - های گريه ام فقط تنور مي کنم
***


عکس دروغ رستم !


چه خوشبختی است ! آنگاهی که از غم مي شوی آزاد
ز انبوه کثيف رنج، کم – کم مي شوی آزاد

نخواهی يافت آن صبح قشنگ روز آدين را
که باران گونه از درياچه، نم – نم مي شوی آزاد

کليسا زنده گی را حس عالی مي کند آنروز
که عيسی گونه از دامان مريم مي شوی آزاد

تمام آرزوی انفجارت مي زند بالا
فرار از يک تراکم، مثل يک بم مي شوی آزاد

تنت از کوسه ماهی های اتلانتيک مي لرزد
از اين عکس دروغ رستم، هم مي شوی آزاد

به پانامه و کارايب، چنين حک کرد مک لوهان
اگر شيطان شوی از چنگ آدم مي شوی آزاد

تجارت های هر "زی" برد ما را تا به عاشورا
و هاجرگونه با دريای زمزم مي شوی آزاد

شنيدم راديو را گفت يک موج نوازشگر
"فدای شاخ شمشاد تو گردم"، مي شوی آزاد

***

ماجرای رفته...


من سالها اهانت و غربت کشيده ام
از ماجرای رفته خجالت کشيده ام

يک عمر بر قدوم خدايان مست خويش
با دست های بسته رياضت کشيده ام

يک کوله بار سبز امانت بدوش من
تصوير مرگبار خيانت کشيده ام

اسپی که رام هر سگ ولگرد مي شود
بر سينه اش لجام اسارت کشيده ام

"ناجوی خودکشی" همه جا سبز مي شود
تا تابلوی سرخ شهادت کشيده ام!

تا گرد آفتاب و زمين خط کشيده اند
من در هوا نشان قيامت کشيده ام

دست درخت, سيب نه, زنجير مي دهد
تا در حريم باغچه قامت کشيده ام

فرد نخست مملکت ما چه خوب (!) گفت:
من بار – بار درد ولادت کشيده ام

بر جايگاه پيکر بودا نوشته ام:
از ماجرای رفته خجالت کشيده ام

***

کل يوم است يوم عاشورا !


شهر ما شهر ماتم و خون است
قابيل از جنگ خيلی ممنون است

مغزها مثل پيش خشک آبند
همچو بوزينه های بي آبند

حلقه های طلسم بر گردن
پشت دروازه های غم مردن

ساز ما حلقه های زنجيري ست
رنگ ما آهوان نخجيري ست

اشک ما سيل گشت و جاری شد
بقه مصروف آب بازی شد

شهر ما مثل يک سيه چاه ست
قاتل مهر، ناهيد و ماه ست

مردن يک عرب چه غم دارد؟
يا عجم از عرب چه کم دارد؟

نسل تا نسل مرده مي آييم!
گوی اعراب خورده مي آييم!

هيچکس با ستاره اشک نريخت
لااقل بي اراده! اشک نريخت

کابل از کربلا غريب تر ست
خاکش از خاک او نجيب تر ست

لشکر هرزه ی يزيد اينجاست
گرگ درنده و پليد اينجاست

شهروندان همه حسين شده
کوچه در کوچه مرده لين شده

هرچه شمشير بود مرمی گشت
قلب ها را دريد غازی گشت

خواهرم مهره ی قماری شد
مکه مملو ز رقص و شادی شد
حج ما يک طواف مرموز است
خواب زير لحاف مرموز است

وای هشدار! کعبه اينجا هست
کربلا شام و کوفه اينجا هست

گريه کردن برای خود کافيست
روزگاری که دردها جاريست

***
کل يوم است يوم عاشورا
تسليت پشت تسليت هرجا

 

***

مرده تنفس کردم...


هرچه غم بود در اين خانه تنفس کردم
دود را از تن سودابه تنفس کردم

هرچه دل بود در اين سينه به آتش دادم
باز در آتش دل، ناله تنفس کردم

چقدر شعله برافروختم از آتش دل
درد اين است! که من سايه تنفس کردم

زلف سودابه به دست عرب افسرد و شکست
من بيچاره فقط! شانه تنفس کردم

غزل از خانه برون رفت، خدا يارش باد
سال ها خنده ی مرثيه تفنس کردم

گفت آنسو تر ِ من دشت زلالی جاريست
دشت را از پس دروازه تنفس کردم

اشک زيباست! ولی حيف که من پی در پی
گريه ی دختر همسايه تنفس کردم

همه شب از ته دل سخت دعايش کردم
باز در بستره ام مرده تنفس کردم


***


خفاش سياسی

پروانه شده همسر خفاش سياسی
شب تا به سحر در بر خفاش سياسی

تا خون شما نود و شش درصد آب است،
پروانه و اين بستر خفاش سياسی

ای جمجمه ی پوچ! ببين پانزده قرن است
پروانه سوار خر خفاش سياسی

سقراط ! مگر "فلسفه ی خير" همين است،
"قرآن" شده نان آور خفاش سياسی؟

خورشيد ! بمان قامت شب مشت جهادست
گل جامه ی اين داور خفاش سياسی

سپرم ِ شما، تخمه ی خر - کودک خفاش
نسل نوی از باور خفاش سياسی

***
بر سينه ی پامير نوشته ست کنشکا
خارا نشود مرمر خفاش سياسی

ديگر متولد نشود ناجوی سبزی
از خاک شما بر در خفاش سياسی

***



عبور از خط



دوباره قصه ی بودا و يک عبور از خط
حضور حضرت "يوگا" و يک عبور از خط

دوباره "عصر طلايي"، دوباره دختر صلح
و رقص "في سبيل الله" و يک عبور از خط

عروس خوشه ی گندم، کبوتر آدم
سکوت ساده ی حوٌا و يک عبور از خط

هجوم لشکر امواج دختران عرب
جنوب دامن صحرا و يک عبور از خط

بلوغ فصل تکامل، ظهور طفل جديد
نکاح آتن و حرٌا و يک عبور از خط

بزرگ فلسفه ی زنده ياد فردوسی:
طواف مکه و خرما و يک عبور از خط

همينکه دختر زيبای کوه، خانم شد
شکار آهوی دريا و يک عبور از خط
***
صدای لرزه ی ديوار سينه ها هر شب
به جای توبه ی ليلا و يک عبور از خط

***


در پاسخ به "باز" (خسرو ثانی) که از (يمگان دره) به ما هديه کرده اند!

باز سودايي

باز مي آيي که اينجا رزمگاهی بيش نيست
باز مي آيي که اينجا قتلگاهی بيش نيست
باز مي آيي که اينجا توده ها مظلوم تر
عقل مي دزدند بس! تاراجگاهی بيش نيست
هان! که در اقليم ما خورشيد را سر مي برند
شايد اين نابخردان را خواستگاهی بيش نيست
جاده بر ديوار مي سازند تا ره گم کنيم
جاده در تعبير ما توقيف گاهی بيش نيست
شهر ما خالیست اما "ارگ" شهر گرگهاست
"ارگ" در قاموس ما نخجيرگاهی بيش نيست
باخبر! اينجا سپيدی را به "اسود" مي زنند
اين "سيا سنگ" عرب جز پرتگاهی بيش نيست
بر صداقت های "سلمان" و "بلال" کشورم
سنگ لوليدند اکنون بارگاهی بيش نيست
باز مي آيي بيا انديشه حلق آويز شد
اين تحول بي مسيحا شرمگاهی بيش نيست
باز مي آيي بيا اما نه با عشق "بلال"
ورنه جز آغوش "ميثم" خوابگاهی بيش نيست
باز مي آيي بيا اما نه با پرواز "باز"
"باز سواديي" شما را دادگاهی بيش نيست
من نمي گويم بيا و من نمي گويم بمان
هرچه خواهی کن که ما را شامگاهی بيش نيست

***

کفيل ملک يونانی


محمد! کاش از معراج اينجا را نمي ديدی
غرور سبز و ياقوتيي بودا را نمي ديدی
محمد! گر سکندر مي شکست آيينه ی خود را
نمای اين جهان را با چنان رؤيا نمی ديدی
محمد! ای خداوند بزرگ "تين و الزيتون"!
چه مي شد "ولگرد غار حرا" را نمي ديدی
زمين خويشتن, ناجو درخت خويش مي بوديم
اگر اين "دشت های خشک بکوا" را نمي ديدی
يهودی بود يا زردشت يا بودا و کنفنيوس
صدای اشک های چشم حوا را نمي ديدی
تمدنها "رقيب چارچ های مغز" مي گردند
شبی گر "توربين مست صحرا" را نمي ديدی
"کفيل ملک يونانی" عجب صحرانوردی بود!
ها! مادر نمي زاييد, فردا را نمي ديدی
علاج آفت خرمای نامشروع مي گنديد
اگر "بازار آزاد من و ما" را نمي ديدی



***

اين شعر داستان واقعی زنده گی دختری است بنام "گيتار" که عشق به آوازخوانی آخر کار جانش را مي گيرد و گيتار هيچگاهی با دوتار هم آواز نمي شود.

گيتار

يک جنگل تا خواب ديدم, دو جنگل ديوار بود
از عبور باد آن شب, ناجو هم بيدار بود
گريه کردم خواب رفتم, خواب ديدم باغ را
سرو, بيد و سيب و پسته بي سبب هوشيار بود
باز کوشيدم نديدم, چشمهايم درد داشت
کور بودم يا نبودم, قصه ی اسرار بود
پيش رفتم, باز جنگل, باز جنگل, باز کوه
در نشيب کوه آنجا, دختری بر دار بود
دخترک آهسته مي خنديد, اما خواب بود
چشم بادامی نمايش, بر سر منقار بود
خوب ديدم, تار بود و زار بود و زاغ بود
زاغ بر سکوی بختش مثل سال پار بود
زاغ آنجا, زاغ اينجا, زاغ بالا, زاغ پست
زاغ در قاموس جنگل واژه ی تاتار بود
پيش رفتم, بازگشتم, راست رفتم, باز چپ
پای ناجوی بلندی کاسه ی دوتار بود
"جيلکی" بر گردن دوتار نقش واژه داشت
واژه ی "گيتار" نام دختر خمار بود
خنده ی گيتار, روی دار, با دوتار بود
شايد اين دوتار آن شب قاتل "گيتار" بود

***

 


می گنجد


اگر صد مولوی قلبت, کند تفسير مي گنجد
وگر صد دهلوی چشمت, کند تعبير مي گنجد
اگر ده بار زير پرنيان گرم لب هايت
شوم چون ناله های شير در زنجير, مي گنجد
به قصد خم خم نيلوفرين قد نمودارت
خدا و خلق و هستييش, کند تکفير مي گنجد
برای لحظه ی پرواز کردن لای بازويت
تمام زنده گی حقم شود تحقير, مي گنجد
اگر صلصال را از سنگفرش دور پاهايت
به ياد رقص هرجايت, کنم تعمير مي گنجد
چه رؤيايي است اين بودن, که مردن خواب مي بينم
بسان آهوان پير در نخجير, مي گنجد
چه بنويسم, چه ننويسم که اين نادلبری ها را
خدا حک کرد در ديباچه ی تقدير, مي گنجد
بلی! کور است اينجا هرچه نام مهربانی هاست
به شهر ماه رويان شايد اين تدبير مي گنجد
يکی تفسير, يک تعبير, يک تحقير, يک تقدير
به شعر من فقط تک واژه ی تقصير, مي گنجد
***



باور زردرنگ آزادی



يک فصل, "يک برف سبز زمستانی" بودی؟ هرگز نه
يک دل, يک "سنگ-درنگ کوهستانی"(1) بودی؟ هرگز نه

هم پيک! دروازه ی بيد در صف خورشيد, مي افتد
يک آب, "کاريز قشنگ تابستانی"(2) بودی؟ هرگز نه

ای ماه! ای واژه ی نوربخش تاريکی, آيا تو
يک موج, تابوی هرات يا وزيرستانی بودی؟ هرگز نه

برگرد, اين کودک پير بين گهواره و گور, مي ميرد
يک بار, تابوت به دوش قبرستانی بودی؟ هرگز نه

ای باغ! من سيب غزل بدست نازت بودم, اما تو
يک بيت, يک واژه ی اشتهای ترکستانی بودی؟ هرگز نه

آنروز, يک بسته ی سرخ فرش پايت کردم, برگشتی
يک گام, سريال دروغ هندوستانی بودی؟ هرگز نه

قرآن, ای "باور زرد رنگ آزادی"! زيباتر
يک واج, "الحمد شوخ دبستانی" بودی؟ هرگز نه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1). (درنگ) به فتح (د) و (ر), در نقاط مرکزی افغانستان بيشتر در جاغوری, نام حفره ی تاريکی است که معمولاً در قلب کوه توسط صخره های بزرگ و در کنار هم ايجاد شده باشد. و "سنگ درنگ" يکی از همان سنگ های است که همين حفره ی تاريک را بوجود آورده است. غالباً علت نامگذای اين حفره به (درنگ) شايد دو چيز باشد.
يک: صدای است که از انداختن و يا برخورد يک توته سنگ در يک حفره ی تاريکی که از سنگ ساخته شده و يا محاط به سنگ ها باشد, توليد مي شود.
دو: معمولاً چون انسانها با مواجه شدن به اينگونه حفره های تاريک که از وضعيت درون آن چيزی نمي دانند, مکث و درنگی مي کنند و گاهی از نزديک شدن و ورود به آن ها مي ترسند. بناً به احتمال زياد (درنگ) شايد همان واژه درنگ معمولی باشد. به معنای مکث, ايستايي و توقف.
(2). (کاريز): معمولاً در نقاط مرکزی افغانستان, چندين چاه آب را به گونه ی از زير زمين با هم وصل مي کنند که آب همه ی چاه ها بمنظور استفاده در کشتزارها از مجرای مشترکی بيرون داده شود. محلی را که اين آب از مجرای واحدی بيرون مي آيد, کاريز مي گويند.


***

يا زنجير يا خورشيد

من مي روم تا بشکنم ديوار, يا زنجير يا خورشيد
ها! مي روم تا قلب جنگل زار, يا نخجير يا خورشيد
من مي روم با زوزه های باد, با اميد با فرياد
از بيدهای کوچه گی بيزار, يا انجير يا خورشيد
من مي روم گنگ است اينجا معنيي خورشيد هم مهتاب
هي! مي دوم, ها! مي روم بر "دار", يا تفسير يا خورشيد
من مي روم کافيست با من قصه ی کابوس يا مبهم
تا پيچ پيچ قصه ی گيتار, يا تدبير يا خورشيد
من مي روم تا بازيابم شهپر پرواز يا انسان
دل مي تپد در سينه چون بيمار, يا شبگير يا خورشيد
من مي روم با من مگو از قصه های يأس يا پوچی
ناميست بر اين سکه ی دينار, يا تزوير يا خورشيد
من مي روم اينجا غزل حبس است, تا کشمير تا يمگان
اين قافله خواب است, من بيدار, يا پامير يا خورشيد
من مي روم تا خانه ی خورشيد, حالا دير, اما سير
حيف است اينجا ماندن تکرار, يا تقدير يا خورشيد

***




بس است

تنم کبود شد ای جنگ "تازيانه" بس است
تفنگ مرد, "تف" و "انگ" شاديانه بس است
به کاسه کاسه تبرک به بسته بسته قسم
به آنکه گفت "بخوان", جهل و جاهلانه بس است
بس است سينه "دريدن" بس است آتش و دود
بس است "شهرت" مسجد, که باده خانه بس است
بس است "سرمه" کشيدن بس است "ريش" و "بروت"
بس است "قاف", که انجيل کافرانه بس است
بس است شيشه "شکستن" بس است "نالهء" سنگ
بس است ضجهء محزون کودکانه, بس است
بس است "شاخه" بريدن که "ريشه ها" خشکيد
بساز "لانه" که تخريب "آشيانه" بس است
بگير دامن "خورشيد" را که "نور" دهد
سپيد "زی" که سپيدار "عاشقانه" بس است
هر آنکه مشت به فرق "جفا" نمی کوبد
برای "مردنش" اين "اکت" شاعرانه بس است
بس است هرچه بگويم "بس است" باز کم است
خدا "جزا" دهد از ما همين "چغانه" بس است

***



بود, نبود(!) تقديم به "شکيبا آماج"

اين شعر تقديم به "شکيبا آماج" که خانه اش را قربانگاه صدای رسا و زيبايش ساختند و از اين پس آوازش عرض تاريخ ما را هردم گشت مي زند. شکيبا "بود" و خيلی هم "خوب و استوار" زيست و مي زيد و تا هميش خواهد بود.
اين بود و نبود, آغاز نامه یا ورد قانونی اسطوره نیست, بل صدای خاموش اسطوره سازانی است که هر "بود" شان "نبود " و "نابودی" است.

بود, نبود(!)


صلح, آزادی-دموکراسی مگر بود, نبود!
شهر يا خانه و آبادی مگر بود, نبود
اشک های من و تو را به هوا در دادند
نم آبی به دل وادی مگر بود, نبود
سالها در پي خنديدن خورشيدبلند
دم در بوديم و خوشحالی مگر بود, نبود
همه در خلوت شب های قديم هابيل
"کور و کر" بوديم و بينايي مگر بود, نبود
باز در کوچه شلوع است, فضا خاک آلود
به خدا پاکيی تنهايي مگر بود, نبود
برف بدبخت, نمای "ملک" آراسته است (1)
موج سه رنگه ی بارانی مگر بود, نبود
برق گشتيم و خم هاله ی تخنيک شديم
وای! کاين دشمن تاريکی مگر بود, نبود
تا "دبستان صفا" جنگل بي پايانی است
جنگل از "چاقوی ما" خالی مگر بود, نبود

1. منظور از "ملک", همان اصطلاح معمول و مردم فريبانه ی طالبان است که خويشتن را "سپيني ملاييکی" يا ملاييکه های سفيد آسمانی نام داده بودند.


***

نفس

نفس نفس, نفس نفس, نفس کشيده با زمان
نفس نفس, نفس نفس, نفس تنيده تا جهان
چقدر از نفس کشيدنم چقدر خسته مي شوم
مگر عجوبه ی نفس مرا سرشته جاويدان
بپر نفس ز سينه ام برو که سينه وا شود
بپر بپر به آسمان, بپر کرانه تا کران
بپر که دل ز بودنت فقط سياه مي شود
نپا که سنگ مي زند ترا, فلانه تا فلان
نفس ميا در اين قفس, تو مرغ خانه نيستی
قفس تپيدن دليست همچو واژه با زبان
نفس نمی نشانمت به روی چشمهای خود
بپر که فرش مي شوی به پای رمه با شبان
ترا خدا! سوار شو, به قلب کوهه بار شو
شبی کمی خمار شو, سگی نشسته پاسبان
شکسته باد پای تو, همين بود سزای تو
به جای لای لای تو چنين شنيده داستان
نفس دعا نمی کنم, خدا خدا نمي کنم
بلی وفا نمي کنم, که نيست خانه ميزبان
چگونه باز بر حريم سينه خواب مي روی
تويي کسی که دست بسته, مشت خورده بر دهان
نفس نفس, نفس نفس, نفس بپر نفس برو
وگرنه مي گذارمت به چوک جاده با سگان