رسیدن به آسمایی:20.07.2009 ؛ نشر در آسمایی: 21.07.2009

 

 

صبورالله ســیاه ســنگ

 

 

چهـــرنماهایی از لیلا صراحت روشـنی

  

 

دخـتر رز

 

دوسـتی داشتم به نام سلیمان که میدانسـتم نامش سلیمان نیسـت. او نیز مرا به نامی که پیش از آشنایی با او نداشتم، میشناخت. نامبرده بیسـت و چند سال پیش، در روزگاری که دوسـتداران کرملین تازه آغاز کرده بودند به آتش زدن افغانسـتان، برایم کتاب می آورد و میگفت که بار دیگر در کجا و چگونه با هم خواهیم دید.

 

یادم اسـت نخسـتین بار نام سرشار شمالی را از او شنیدم. سلیمان از اندیشه، دلیری و سرشاری آن آزادیخواه برایم داسـتانها میگفت. به گمان زیاد، خودش نیز ریشه در تاکسـتانهای شمالی داشت. وی روزی شعری، به گمان زیاد در مجله "میرمن"، را نشانم داد و گفت: "ای شعر از لیلاس و لیلا دختر همو سرشار شمالی اس."

 

خـانه به خـاکسـتر نشسـت، سـلیمان ناپدید شـد و مــن سـالهایی را در زندان پلچرخی سـپری کردم. از همان روز تا اکنون، هر باری که چشمم به نام لیلا صراحت می افتد، چراغ یادهای آن دو آزادیخواه جاودانیاد در تاریکنای دهلیز روانم فروزانتر میسوزد.

 

مهــربانوی مهــربان

 

پانزده سـال پیش، رزاق مـامـون و من کتابهای آفتابسـوخته روی دیواره های پل باغ عمـومی کـابل را دید میزدیم. ناگهان مامون چشم از کتابها برداشت و با کسی احوالپرسی کرد؛ سپس رو به من پرسید: "میشناسین یا معرفی کنم؟" و افزود: "لیلا جان صراحت و صبور سیاه سنگ ...."

 

لیلا را یک پارچه مهربانی یافتم. او در همان نخسـتین برخورد، در نگاهم آشنایی آمد که گویی همه سـالهای اینسو و آنسوی زندان را با مـن یکجا پیموده باشـد. آرام و شـمرده سـخن میزد، از خانه و خانواده میپرسید. آن روز، لیلا از تنهاییها، خسـتگیها و پریشانیهایی که همه مان را یکسان میفشرد و میفسرد، یاد کرد.

 

کانون شعــر

 

لیلا صراحت روشنی مانند سروده هایش نمادی اسـت از روشنی و صراحت و لیلایی. به گفته دوسـتان نزدیک، او بانویی اسـت پابند به بایدها و باورهای مومنانه مردمش. بسیاری از رهروان جوانتر دیار سرود و سخن، به ویژه آنانی که از رهنماییهای او بهره مند بوده اند، لیلا صراحت را در نقش چراغدار آگاه و فرهنگمند میشناسند و میسـتایند.

 

یادم اسـت روزهایی که خانه و دفتر کار لیلا پاتوق یاران بود. اسـحاق ننگیال، پرتو نادری، قهار عاصی، ثریا واحدی، حمید مهرورز و چند تن دیگر نخسـتین شنوندگان سروده های تازه او بودند.

 

صراحت سوخته در آفتاب

 

لیلا را در تموز پشاور دیدم. گویی تنهایی، خسـتگی و پریشانی، همه ما را اینسوی مرز آروده بود تا در آفتاب همسایه هموار کند. او با همان مهربانی همیشه از خانه و خانواده پرسید. من از سروده ها و دوسـتانش پرسیدم. در پاسخ گفت: "رزاق مامون، پرتو نادری، گلنور بهمن و چن عزیز دیگه زیادتر از آلهه شعر به دیدنم میاین."

 

لیلا در میان فرزانه و سیمین

 

زمسـتان 1995 میرفت که پایان یابد. آصف معروف برای تهیه گزارشی از پروژه های سازمان ملل به اسلام آباد آمده بود. او هنگام برگشت، بسـته بزرگی را به من داد و گفت: "سال نو مبارک"!

 

آن بسـته بیشتر از پنجاه کارت تبریکی با یادداشت کوتاه "سال نو فرخنده" از سوی سرویس فارسی بی بی سی را در خود داشت. در یک سوی کارتها "بهار شور افگن" از سیمین بهبهانی، "گل زردآلو میریزد" از فرزانه تاجیکسـتانی و "میلاد باران" از لیلا صراحت دیده میشدند و سـوی دیگر عکسـهایی از هـر سـه سـرود پرداز.

 

نمیدانم نخواسـتم یا نتوانسـتم به آصف معروف بگویم که اندوه مصراعهای آغازین آن شعر بهارانه لیلا صراحت، بار دیگر به روشنی چراغ یادهای سرشار شمالی و سلیمان در تاریکیهای روانم افزودند.

 

روز تولد لیلا

 

لیلا را یکی دو روز پیش از پروازش به سوی اروپا بازهم در اندوهکده پشاور دیدم. او در کنار کتابهایش نشسـته بود و شاید به سوژه یی که پس از چندی به نام "تاراج" سروده شد، می اندیشید:

 

اینك سموم وحشی ظلمت/ تاراج كرد شهر روانم را/ با كوله بار هیچ به دوشم/ رو سوی شهر خسـته تنهایی/ راهی، راهی/ شاید كه هیچ باز نگردم ...

 

نمیدانم چرا بدون اجازه، برخی از اسناد لیلا را از روی کتابهایش برداشتم. کنجکاویم میخواسـت تنها ویزه اش را ببینید و اینکه او چه دیر از ما دور خواهد ماند. بدون اینکه خواسـته باشم، چشمم به سال و ماه تولدش افتاد. او چیزی نگفت، و من دریافتم که نباید چنان میکردم.

 

سالها میگذرد و هنوز روز تولد لیلا صراحت را به یاد دارم. این را از خودش پنهان کرده ام. شاید او پس از خواندن این یادداشت پندارد که خداوند به من حافظه خوبی داده اسـت. ایکاش چنان میبود! نکته اصلی ریشه دارد در تصادف شگفتی که او از آن آگاه نیسـت. به رویت آنچه آنجا نوشته بود، لیلا و من در هفته و ماه و سـال مشترکی به دنیا آمده ایم!

 

اگر بتوانم با لیلا به صراحت و روشنی شوخی کنم، باید به همه دوسـتانم بگویم که امسال چندمین سالروز تولد "خود" را جشن خواهم گرفت!

 

[][]

ریجاینا (کانادا)

چهاردهم اپریل 2004

 

 

امروز به آرامش گورسـتان دل بسـته ایم

اگر پس از مرگ آن را هم نیابیم،

آنگاه کجا رویم؟

 

 

"لیلا": غـروبی در ســپیده دم

 

 

شام پنجشنبه (22 جولای 2004) بود. برنا کریمی زنگ زد و چیزهایی گفت. تنها لیلایش را شنیدم و همین. شاید او در پایان افزوده باشد که "دیگر تمام شد. همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد. باید برای روزنامه تسلیتی بفرسـتیم." یادم نیسـت با هم خداحافظی هم کردیم یا نه.

 

میگویند مرگ بیرحم اسـت؛ چرا نمیگویند زندگی _اگر بتوانش نامش را زندگی گذاشت_ بیرحمتر اسـت. میگویند مرگ وامی اسـت برگرفته از زندگی که باید پرداخته شود؛ چرا نمیگویند بهتر آنکه چنین وامی از چنان جایی هرگز برداشته نشود. میگویند اگر مرگ نبود، دسـت ما در پی چیزی میگشت؛ چرا نمیگویند اگر مرگ نبود، این زندگی روز هزار بار _و هر بار دگرگونه_ آدم را میکشت.

 

در روزگاری وامدار زندگی شده ایم که زیسـتن و دیدن آنچه میگذرد، دلی از سنگ میخواهد و شکیبی خاراتر از آن. تا دیروز میگفتیم شهر زندان اسـت؛ چهار تا کوه دیوارش و آسمان سقفش. امروز که حتا تنگنای همان زندان بزرگ را نیز از ما دریغ کرده اند، چه باید گفت؟ هر کسی هر گوشه یی را بخواهد بازداشتگاه میسازد و هر که را بخواهد از پا می آویزد، گوشت دهان سگ میگرداند، چکمه باران میکند و دهها برخورد رسواتر از شکنجه به هر سنجه، و آنگاه نام این کارها را میگذارد "نبرد فرشته با اهریمن". آیا در روزگاری اینچنین خونچکان نباید سرطان به شعاع بخندد؟

 

و در همین روزگار، در یکی از چهارشنبه های دلگیر که "زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت"، شاعری آرمیده در سلول بیماران سرطانی، بی آنکه زحمت بیدار شدن و دیدن سپیده دم خونین دیگری را بر خود هموار کند، با دیدگان فروبسـته وام زندگی را پرداخت و عمرش را به شعرهایش بخشید.

 

لیلا که چهل و شش صراحت زندگی بود، خواسـت روشنی مرگ گردد و تاریکی دیگری را روشنا دهد. لیلا رفت تا در مقطع غزلی بنشیند که مطلعش را لهیب با خون خود نوشته بود. در مصراعهای آن چکامه بیسـت و پنج ساله از سرشار و رسـتاخیز تا عاصی و ننگیال آنقدر تصویر دیده میشود که نیازی به روایت نمیماند. او رفت تا سرطانش مانند دیودلانی که شب و روز هوای جهان چیرگی در سر دارند، پیروزنمایی را دسـت افشان و پاکوبان در برابر دیدگان آیینه بزرگنما جشن گیرد. و او رفت زیرا میدانسـت که "جهان سایه ابرسـت و سراب" و وزن این امانت دیگر به تقطیع نمی ارزد.

 

لیلا رفت تا بیش از این گـواه جریان نفت و خـون در یک شـریان، گوانتانامو شـدن بغداد و بگـرام و کارته پروان، و سیگار و خاکسـتر شدن فلسطین با کبریتهای شارون نشان، هموار شدن جهان سوم و برون افتادنش از نقشه جهان، باعزت رها شدن و بیگناه شناخته شدن Jonathan Idema و یارانش از دادگاه کابل، و پوزخند وجدانخراش "وکلای مدافع" به پاسداری از "پاکیزگی" پرونده هایCharles Garner, Lynndie England, Jeremy Sivits, Sabrina Herman, و آنهمه دژخیمان آدمچهره زندان ابوغریب در دادگاههای آسمانخراش سرزمین "حقوق بشر" عمو سام نباشد.

 

لیلا دل داغدارتر از لاله های دشت لیلی داشت. مرگ سرشار شمالی، داوود سرمد و فرید شام در میان خانواده، و خون شماری از آشنایانِ اندکی آنسوتر از خانواده، او را چنان به تباهی نشانده بود که اگر سرطان هم به سراغش نمیشتافت، نیمه پسین چهل و شش سالش را نمیتوانسـت بهتر از آنچه که سپری کرد، زندگی کند.

 

با همه تلخیی که میتواند در این فشرده، نهفته (یا پیدا) باشد، خواهم گفت "لیلا صراحت روشنی رفت و از شکنجه های فزاینده یی که هرگز سزاوارش نبود، رهید."

 

روانش شاد و فردوس برین جایش باد!

 

[][]

ریجاینا، 30 جولای 2004

 

اشکهایی برای هشتم مارچ

به شاعری که عمرش را به شعرهایش بخشید

 

 

 

به جــای پدرود

 

صبورالله ســیاه ســنگ

hajarulaswad@yahoo.com

 

 

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. او که سالها میزبان مهربان سرطان بود، ناگهان به مهمانیی سرطان رفت و برنگشت. لیلا مانند بسیاری از راهیان دیگر راه ابریشم هنر، تنهایی را زیسـت و آوارگی را مرد. آنچه از او به جا مانده سرمایه یی اسـت که میتوان آن را مصراع مصراع شمرد و در بانک بی پشتوانه یادها پس انداز کرد.

 

کفشناس روزگار دو دهه پیشتر از امروز میدانسـت که خطوط دسـت لیلا صراحت پیچاپیچ تر و آواره تر از راهکوره های سرنوشت خانواده آسیب پذیرش اسـت. او میدانسـت که "خط حیات" این شاعر ماتمزده کوتاهترین قوسی اسـت که رفته رفته در روشنی گم میشود، و خطهای دیگر سپیدترین امتدادهایی اند که داغ نزدیکان را یکی پی دیگر چونان مهره های خونالودی در کف دسـت رشته میکنند.

 

بسیاری از نزدیکان لیلا به این باور اند که نامبرده نیمه دوم زندگیش را پیوسـته به مرگ آزمایی پرداخت تا اینکه در سپیده دم دلگیر بیسـت و دوم جولای 2004، یکباره فراسوی آزمونگاه شتافت و پیش از همه ما "بی چرا زندگان" به واپسین ایسـتگاه رسید و از زندگی پیاده شد.

 

لیلا مانند گیسوان آشفته اش فشرده ترین انبوهه اندوه بود. اگر بیشتر میزیسـت، شاید بلندترین و تارترین سوگسرود گره شده در گلوی همه مان را میسرود، ولی چنان مینماید که سانسورچی مرگ تا بخواهی دوراندیش نیز اسـت. و اگر چنین نمیبود، او را در نیمه راه زندگی فرمان "ایسـت" نمیداد.

 

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. هنوز نمیتوانم شماره تلفون و نشانی خانه اش را از دفترچه یادداشتهایم بردارم و به جایش بنویسم:

 

لیلا! در آرشیف مرگ بنشین که زندگی امروز، زیسـتن که هیچ، زیسـته شدن را نمی ارزد. از کجا پیدا که آرامش گشمده ما نیز چونان "عنقا" و "کیمیا" نامهای موهوم لای گنجواژه ها باشد؟

 

لیلا! در سایه سار مرگ بیاسای که اگر سرنوشت تیره خویش را با سرانگشتان هفت قلمی خودمان در روشنایی روز هم مینوشتیم، هرگز خواناتر از آنچه به چشم میخورد، نمیشد.

 

لیلا! پیش از آنکه در الف لیله و لیله اندوهکده های بمباردمان شده افغانسـتان و عراق هزارویکمین بار بمیری، رازی را با تو در میان میگذارم: یلدا ویزای برگشتش را پاره کرده و اینک میخواهد در سرزمین نیمروزی اندیشه های پناهجوی ما درخواسـت پناهندگی دهد.

 

هفت ماه از کوچ همیشه لیلا صراحت روشنی میگذرد. و اگر "بودن" همین باشد که من میبینم، روز هزار بار زیسـته ام.

 

[][]

ریجاینا (کانادا)

22 سپتمبر 2004