رسیدن به آسمایی:19.07.2009 ؛ نشر در آسمایی: 21.07.2009

فروغ کريمی

ليلا صراحت روشنی
شاعر "شهر تباه"

اکمال يک سوگواری


پنج سال از مرگ ليلا صراحت روشنی، شاعر ترين بانو و شايد هم مشهور ترين بانوی شاعر معاصر افغانستان می گذرد. در آخرين سال های زنده گی ليلا با او از نزديک در تماس بودم و شايد از جمله ی يکی از نزديک ترين دوستانش به شمار می رفتم. به هر صورت برای من ليلا يکی از بهترين دوستانی بود که در زنده گيم داشته ام. من د رکابل با او آشنا شدم، هنگامی که تازه راهی دانشگاه شده بودم تا طبابت را بياموزم و در عين زمان شوق ادبيات را در سر داشتم. اين شوق پايم را به انجمن نويسنده گان جوان کشيد. جايی که با ليلا صراحت آشنا شدم. او در آن زمان همراه با خانم ثريا واحدی به حيث استاد رهنمای شاعران و نويسنده گان جوان، در آن انجمن کار می کرد. آن زمان رابطه ی ما تا اندازه يی رسمی بود، مثل رابطه ی استاد و شاگرد و براقتضای تفاوت سنی که ميان مان وجود داشت. اما وقتی ليلا را در سال 1998 در هالند دوباره يافتم، دوستی ژرفی ميان مان آغاز يافت که نه تفاوت سنی، نه هيرارشی استادی و شاگردی و نه هم اختلاف نظر های فراوان ديگر، هيچ کدام نتوانست سد راه اين دوستی گردد.
در آخرين هفته ها و روز های زنده گی ليلا، همراه با خانواده و تعدای از دوستانش گواه آهسته آهسته تکيدن و پژمردن درخت زنده گی او و سفرش به سوی ابديت بودم. هنگامی که ليلا صراحت روشنی در گذشت، نتواستم حتا يک سطر به يادبودش بنويسم. آن زمان با خاموشی نوشته هايی را می خواندم که دوستان نزديک و دور ليلا و حتا کسانی که او را تنها از ورای شعر هايش می شناختند، در سوگ او نوشته بودند. همه نوشته هايی بودند پر از لطف و صفا و پر از اشک و دريغ در سوگ سراينده ی "مرثيه يی برای باغ بی بهار".
در ماه مارچ سال جاری عيسوی سفری به کابل داشتم و همانگونه که با خود عهد کرده بودم از مزار ليلا صراحت در شهدای صالحين ديدار کردم. در آن لحظات پی بردم که هنوز ناباوری به مرگ او، در من وجود دارد. سوگواری چند مرحله دارد، که از شوک آغاز می گردد و به پذيرفتن مرگ عزيزی و تن دادن به اين واقعيت، می انجامد و پس از آن اين واقعيت جزيی از زنده گی انسان می شود. يکی از مراحل سوگواری، ناباوری است. مرحله ی انکار و ناباوری با احساسات گونه گونی همراهست. اين مرحله می تواند بسيار دير دوام کند و در اين صورت است که پذيرش از دست دادن کسی، به طور کامل صورت نمی گيرد. انسان گاهی برای سال های دراز با احساسات آزاردهنده ی غم، نا اميدی، ترس، تسلی ناپذيری، شرم، خشم، مقاومت در برابر واقعيت، افسوس کردن و احساس تقصير، دست و پنجه نرم کند. من هميشه فکر می کردم مرگ دوست عزيزم ليلا صراحت روشنی، برای من پذيرفته شده است؛ او ديگر نيست و جايش برای هميشه خالی خواهد بود. اما اکنون می دانم که مرحله ی پذيرش هنوزبايد تکميل شود. پس از برگشت از کابل، با داکتر امينه روشنی، خواهر ليلا صراحت تماس گرفتم تا کار ناتمامی را که سال هاست آن را به تعويق انداخته ايم، بلاخره تمام کنيم و همزمان با آن سوگواری بر مرگ ليلا را به نقطه ی پذيرش نزديک تر بسازيم. اين کار باز کردن صندوق های کتاب و اشيای شخصی ليلا بود که از پنج سال به اين سو، د رخانه ی امينه، همان گونه سربسته و دست نخورده باقی مانده بودند.
ليلا در بستر بيماری
عمل جراحی تومور مغزی، در ماه دسمبر سال دوهزار و دوی ميلادی، فقط يکی دو روز پيش از سال نو، انجام يافت. به ياد دارم که آن شب که ليلا عمليات می شد، من و حميرا نگهت تقريبأ تمام شب از تشويش و اضطراب نخوابيده بوديم، بيشتر از ده بار به هم زنگ زديم و فردای آن روز با چشمان خواب آلود به ديدار ليلا شتافتيم. پس از عمليات جراحی، يک دوره تداوی شعاعی و اختلاط های تداوی جراحی و شعاعی، زنده گی ليلا را به کلی تغيير داده بود. جدا از تغييرهای رفتاری و تحول های عملی در شيوه ی زنده گی، شايد هم يکی از بزرگترين تغيير ها ين بود که ليلا برخلاف گذشته، ديگر درباره ی مرگ خودش حرف نمی زد. حتا وقتی که در ماه مارچ سال دوهزارو چهار، از داکتر معالجش شنيد که تومور دوباره برگشت کرده است و ديگر راهی برای معالجه و اميدی برای بهبودی نيست، نخواست در اين باره واکنشی نشان بدهد.

يکی از دشوار ترين روز ها روز هفتم اپريل سال دوهزار وچهارم بود. اين همان روزی بود که ليلا به پرستار خانه "کوچ کرد". اثرهای پيشرفت تومور مغزی و اختلاط های ناشی از آن ايجاب مراقبت شباروزی و پرستاری خاص را می کرد که در محيط خانه مهيا نبود. آن روز وقتی همراه با امينه او را به پرستار خانه انتقال داديم، می دانستيم که او ديگر هرگز به خانه اش بر نخواهد گشت. اين واقعيت خيلی دردناک بود که هرکدام ما به شيوه ی خودش با آن برخورد می کرديم. ليلا آن روز خيلی بی تفاوت می نمود. او تلاش می کرد از هر چه حرف بزند، اما کوچک ترين پرسشی در باره بستر شدنش در پرستار خانه نکرد. او همه اش درباره ی مسايل عملی و روزمره حرف می زد. مثلأ می گفت گرسنه هست و از ما می خواست که زودتر چيزی برای خوردن فراهم بسازيم. هفته هايی که آمدند، خانواده و دوستان ليلا که تا آخرين روز در کنارش ماندند،گواه ريختن و پژمردن تدريجی او بودند. ليلا روز به روز خاموش تر و کم حرف تر شد و بعدش از حرف زدن باز ايستاد. او روزها همان گونه خاموشانه هرکه را که به عيادتش می رفت نگاه می کرد. در ابتدا هنوز نگاهش گويا بود و می شد چيز هايی را در آن خواند و اما در آخرين روز های زنده گيش حتا نگاه هايش نيز بی حالت بودند. روز سيزدهم جون (بيست و سوم جوزا) در همان پرستار خانه، با حضور خواهرش و دو سه نفر از دوستان،، سالروز تولد او را تجليل کرديم. در اعماق شعور مان، همه ی مان می دانستيم که آن جشن کوچک که به خواهش امينه جان برگزار شده بود، قرار بود آخرين سالگره ليلا باشد. اما طبعأ که هيچ کس اين واقعيت را به روی خود نمی آورد. خانم مرضيه فقيری و خانم پروين سرابی از جمله ی دوستانی بودند که در همه ی مدت با شکيبايی و مهربانی زياد از ليلا ديدار و به او رسيده گی نمودند. به پيشنهاد شکيلا عزيز زاده، شاعر توانا و دوست ديگری که تا آخرين روز ها در کنار ليلا باقی ماند، کتابچه ی يادداشتی را در اتاق ليلا گذاشته بوديم که هر کدام ما گزارش عيادت خود از ليلا را در آن می نوشتيم، تا برای نفر بعدی معلوم باشد که چه کار هايی انجام يافته اند و چه کار هايی بايد انجام يابند. پروين سرابی در بين ما يگانه کسی بود که هربار يادداشتش را با دعا و با اميدواری شفايابی ليلا، پايان می داد.
چندی پيش، همراه با داکتر امينه اين کتابچه ی يادداشت را از ميان ساير اشيای متعلق به ليلا باز يافتيم. آخرين يادداشت، روز چهارشنبه چهاردهم جولای دوهزار و چهار ميلادی، به قلم شکيلا عزيز زاده نوشته شده است:
ساعت يک و نيم بعد از ظهر پيش ليلا جان رسيدم، خواب بود. بيدارش نکردم... هفته ی آينده برای تعطيلات ... می روم. اميد است يکی از دوستان بتواند غيبت مرا در روز های چهارشنبه جبران کند. البته اگر امينه جان اين جا باشد مسأله يی نيست. من به تاريخ هشت اگست برمی گردم و بعد از آن چهار شنبه ها پيش ليلا جان خواهم بود. شکيلا.
پس از اين روز ديگر يادداشتی نوشته نشده است، زيرا امينه جان هرروز نزد ليلا بود و ديگر نيازی به گزارش دادن به همديگر نبود. ليلا صراحت روشنی هفت روز بعد از آن، درنخستين ساعات چهارشنبه بيست و يکم جولای از نفس کشيدن باز ايستاد، پيش از آن که شکيلا به رخصتی برود. شکيلا توانست همراه با ساير دوستان، تابوت آن دوست گرامی را بدرقه کند و و بدين سان با او برای هميشه وداع نمايد.


"برگشت سرد روشنی"


جنازه ی ليلا صراحت روشنی به کابل انتقال داده شد و آن جا با احترام و بزرگداشت تمام، در حضور فرهنگيان زيادی، خانواده و دوستداران شعرش، به خاک سپرده شد.


رويارويی با يادگار ها


در ماه می امسال سفر دوروزه يی داشتم به ولفسبورگ آلمان، جايی که امينه روشنی با خانواده اش زنده گی می کند. روزی که آن جا رسيدم، بهار خواهر زاده ی ليلا هژدهمين بهار زنده گيش را جشن گرفته بود. او برای بردن من به ايستگاه ترين آمد. در چهره ی بهار شباهت دوری با ليلا وجود دارد، به گونه يی که با خنده اش تصوير ليلا مثل جرقه يی در ذهن آدم روشن می شود. ايستگاه ترين ولفسبورگ همان جايی بود که ليلا بار ها و بار ها آن جا از ترين پياده شده بود، تا به ديدار يگانه خواهر عزيزش برود. اما او زنده نماند تا خواهر زاده اش بهار آن قدر بزرگ شود که برای بردنش به ايستگاه ترين بيايد، درست در همان روزی که برای بار اول اجازه داشت به طور مستقل راننده گی کنند. اين همه فکر هايی بودند که آن روز از ذهنم گذشتند. اما منظور سفر من چيز ديگری بود. من برای به جا کردن وعده يی که به امينه داده بودم، به آلمان سفر کردم.
هنگامی که ليلا در آخرين روز هايش در پرستار خانه ی شهر لايدندورپ، به سر می برد، خانه اش بايد به بنگاه خانه تسليم می شد، زيرا ليلا بازگشتنی نبود. از جمله ی دشوار ترين کار ها، جمع کردن کتاب ها، اوراق و کتابچه های او بود، که امينه می خواست آن را با دقت تمام انجام دهد. او از من خواست تا در اين کار تنها نگذارمش. هنوز خيلی خوب روزی را به ياد دارم که همه ی ظهر را در اتاق خواب ليلا مصروف بسته بندی کتاب ها و خالی کردن قفسه های کتاب های او بوديم. در تمام مدت بيشتر از يکی دو حرف ضروری، ديگر حرفی ميان ما مبادله نشد. هردو خاموشانه آن کار را تمام کرديم و تصميم گرفتيم درباره ی آن چه در ذهن ما می گذشت، با هم حرف نزنيم. نگوييم که چقدر دشوار بود که ليلا هنوز نفس می کشيد و ما مجبور بوديم خانه اش را خالی کنيم و کتاب ها، يادداشت ها، کاغذ ها، مجسمه هايی را که خودش ساخته بود و نقاشی هايش را، يعنی دوست داشنتی ترين دارايی هايش را بدون آن که او بداند، در کارتن ها جابه جا کنيم. کارتن ها در آخر آن روز سرهم چيده شده، به ما دهن کجی می کردند. من با شناختی که از امينه دارم، می دانستم که نمی خواهد دلداری داده شود. او اندوهش را آرام آرام در دلش می گريست.
آغاز امسال باری در پای صحبت تيلفونی با امينه از کتاب های ليلا ياد کردم و گفتم کاش می شد او يادداشت های ليلا را به جستجوی شعر های چاپ ناشده، مرور می کرد. امينه گفت که بسياری از آن کارتن ها همانگونه سربسته و دست نخورده باقی مانده اند و برای او خيلی دشوار است تا آن ها را باز کند. از من خواست تا آن کاری را که پنچ سال قبل آغاز کرده بوديم، باهم به انجام برسانيم. وقتی من درباره ی اين پيشنهاد امينه فکر کردم، دانستم که اين کار برای تکميل اين سوگواری، برای امينه و هم چنان تا اندازه يی برای من، گاميست که بايد برداشته شود.
يک روز تمام را با يادگار های ليلا گذشتانديم. امينه، داکتر اسمعيل همسر او و من کتاب ها و کاغذ ها را يکه يکه نگاه کرديم. از کار های دستی و نقاشی های ليلا عکس برداری کرديم. عکس هايش را و ويديوی مراسم به خاک سپردنش را نگاه کرديم. اين بار همه چيز تنها در خاموشی نگذشت، بلکه ما خيلی با هم حرف زديم. روز بعدش وقتی به هالند برگشتم، چند چيز ذهنم را مشغول نگه می داشت. از جمله درباره ی چند شعری فکر می کردم، که به امضای ليلا يافته بودم و به نظر من هنوز در جايی چاپ نشده بودند. آخرين آن شعر ها با خط شکسته و لرزانی نوشته شده بودند و احتمالأ مال آن زمانی بودند که ليلا دست هايش در نتيجه پی آمد های بيماريش می لرزيدند. فکر می کردم، ليلا چرا آن شعر ها را چاپ نکرده بود؟ و اکنون من به اجازه ی امينه، آن شعر ها را نسخه برداری کرده بودم و قرار است در معرض نشر قرار بدهم. چقدر دشوار است که نمی شود دانست ليلا در اين باره چه قضاوتی می توانست داشته باشد. شايد هم همان گونه که می گويند شاعر به مردمش تعلق دارد، اين يادگار های ليلا نيزبايد با ديگران تقسيم شود.

تصوير انسان پس از مرگ


می خواهم ميراث فرهنگی و فکری ليلا صراحت روشنی را به نقد و تحليل بگيرم و از ديدگاه جامعه شناختی و روان شناختی، تصويری از آن بدهم. اما آيا قادر به چنين کاری خواهم بود؟ مرگ يکی از تابو های بزرگ است. انسان يگانه موجود زنده ييست که دارای شعور زنده گی بوده و همزمان با آن از ميرنده گی و فناپذيری خود آگاه است. واقف بودن به اين که ما بزرگ می شويم، رشد می کنيم و به گونه ی اجتناب ناپذيری آهسته آهسته می پژمريم و می ميريم، بر هستی مان سايه انداخته است. به ياد دارم که کسی پس از مرگ يک شاعر، او را به شدت مورد انتقاد قرار داده بود. ازجمله ی واکنش های زيادی که بر ضد نويسنده ی آن نوشته، انتشار يافتند، يکی هم اين بود: مگر خودت مرگ نداری، نمی ترسی که پس از مرگت ديگران چنين درباره ات بنويسند. (ديگر نمی دانم اصل آن جملات دقيقأ چه بودند و اما همين به ذهنم باقی مانده است. ياد آوری اين موضوع هم به معنای تأييد کامل آن نقد نيست). اين واکنش ترس خيلی طبيعی و انسانی را بيان می دارد. ايدياليزه کردن تصوير رفته گان، تا جايی هم به خاطر جلو گيری از احساس تقصير در خود مان، صورت می گيرد و تا جايی ارتباط دارد به ترس نامريی و اما فلج کننده از مرگ خود ما. البته اين موضوع ژرف تر و پيچيده تر از اين است که در اين جا درباره ی آن بتوان بحث کرد. برمی گردم به پرسشی که در آغاز اين بخش مطرح کردم. آيا می توانم در باره ی ليلا صراحت روشنی واقع بينانه بنويسم؟ منظورم ليلا صراحت روشنی، شاعر فقيد افغانستان است. منظورم شعر هايش و ميراث ادبی، فکری و فرهنگیی است که او به نسل های بعدی به جا گذاشته است. منظورم ليلای دوست من و بسياری از خواننده گان اين نوشته نيست، که در آن حال کاربرد واژه ی ايدياليزه کردن، بی مورد است. زيرا او در دوستيش بی مانند بود، به گونه يی که در زنده گی انسان چانس يافتن چنان دوستی، کم پيدا می شود. اما آيا نقد شعرش، داوری در باره ی نوشته هايش و حرف زدن در مورد تمايلات فکريش، ممکن هست بدون آن که اين کار در سايه ی احساسات دوستانه برای او قرار گيرد؟ می دانم که برای من طرح اين پرسش ها در اصل اعترافيست که زياد افتخار آميز نيست، اما اعترافيست صادقانه. اشاره به اين مطلب به معنای آنست که کار هرفرهنگی جدی و مطرح، که ليلا صراحت روشنی يکی از آن هاست، سزاوار کالبد شگافی و داوری و نقد است. و به نظر من برخورد تنها ستايش گرانه و يا تقليل گرايانه، به مثابه ی جدی نگرفتن يک کارفرهنگی است. ليلا صراحت روشنی، مانند همه معاصرانش، نماينده ی يک نسل بود و در زنده گی فرهنگی او، نفس تاريخ همين نسل قابل تحليل و ريشه يابيست. جدی نگرفتن اين کار، جدی نگرفتن اين مقطع تاريخی است. و باز هم بر می گردم به پرسشی که در آغاز اين بخش مطرح کردم. پاسخ من، دست کم برای اکنون، يک نه صادقانه و اما غير قابل فخر است.