27 جون  2016

پرتو نادری

و آن گام های نخستین من!

 

تجربه های نخستین من در شعر وشاعری، به پرپر زدن پرندۀ جوانی می ماند که می خواهد نخستین پرواز را تجربه کند. پرپرمی زند و به آسمان نگاه می کند، از ژرفا و پهنای آسمان می هراسد، به بال‌هایش نگاه می کند و پرپر می زند و تا می خواهد پروازکند که حس نا شناخته ای در رگ‌هایش می دود و می هراسد که مباد بال‌هایش درآسمان از پروازبماند ونفس سوخته چنان پاره سنگی بر زمین افتد. کس چه می داند که نخستین پرواز برای پرندۀ جوانی چه تجربۀ لذت بخشی است! شاید لذت بخش تراز نخستین دیدارعاشقانه در یک شب مهتابی.

 شعرهای گردآمده در گزینۀ «با گام‌های نخستین» گویی به نخستین گام‌ها جوانی بی تجربه یی می ماند، که اشتیاق هم آغوشی با موج‌هااو را بی‌تابانه به سوی دریا می کشاند. گام‌های هراسناک، گام‌های کوتاه و لرزان و بی اعتماد؛ اما سینه پرازشور و اشتیاق هم آغوشی با دریا. این اشتیاق او را به سوی دریا می کشاند؛ اماغریو موج‌ها تخم هراس در دل او می افشاند. گام برمی دارد وآب ازساق‌های او بالاترمی آید، اومی هراسد ومی ایستد، به دریا نگاه می کند تا بداند که چقدر با دریا درآمیخته است؛ اما هنوز ازهم آغوشی با موج‌ها هراسناک است؛ بر می گردد و نفس تازه می کند و این بار با گام‌های آشنا تر به سوی دریا برمی گردد وباز گام‌های اوست که در دل دریا به پیش می رود. موج‌های شفاف روی سینۀ او به رقص می آیند و یک لذت شیرین او را به خنده در می آورد؛ اما هنوز از هم آغوشی با موج‌ها هراسان است. بر می گردد وباز دل به دریا می زند تا این که با زبان موج‌ها آشنا می شود و موج‌ها با او. آن گاه او خود نیزبه پاره یی از دریا بدل می شود. بی‌تابی دل او با‌ بی‌تابی موج‌های دریا در هم می آمیزد و دریا اورا در آغوش می گیرد واو دریا را.

در پشاور بودم درغربت، در سال‌های انفجار تندیس‌های بودا، درسال‌های فرو ریختن منار چکری، درسال‌های تاراج ساحات باستانی، درسال‌های که خانۀ نصیرالله بابر وبی‌نظیر بوتو به موزیم آثار باستانی افغانستان بدل شده بودند. در سال‌های که بلند ترین صدا، صدای شلاق بود و زیبا ترین ترانه، سکوت و برنده ترین برهان مسلمانی ریش.سال‌های تعصب کور. سال‌های که حتا گیاهان از سبز شدن هراس داشتند که مبادا لگدکوب چنین تعصب کوری شوند. سا‌ل های تشنه‌گی زمین، سال‌های تنگ‌دستی آسمان. درچنین سال‌هایی من در پشاور بودم، شعرمی سرودم  و می نوشتم و این نوشتن مرا یاری می رساند تا کوله بارغربت و تنهایی‌ام را بر دوش کشم. باری شعری سرودم که بعداً نامش را گذاشتم « استعداد بزرگ». سطرهای نخستین آن شعر را این جا می آورم، چون در پیوند به آن یکی دو سخنی دارم.

                                       

رابطۀ من با آفتاب قطع شده است

و در لایتناهی مرگ

 مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام

با این حال

از نردبانی می روم بالا

 تا چراغ افتخار خویش را

بر رواق خاک آلود تاریخ

                      روشن کنم 

خدای من بعضی چیزها چقدر رازناک است، نمی دانم  پس ازسرایش این شعرچگونه متوجه شدم که پنجاه گام بی ثمر به سوی مرگ بر داشته ام. در این شعر نمی دانم که چگونه این همه ازپنجاه سال تجربه سخن گفته ام. من هیچ‌گاهی جشن سال‌روز تولد نداشته ام، هیچ‌گاهی نداشته ام؛ اما پنجاه ساله گی نیم سده زندگی‌است و شاید در پنجاه ساله گی چشم انتظاری کسی هستی تا برایت بگوید: پنجاه ساله گی‌ات مبارک! اما من چنین صدایی را نشنیدم و راستش را بگویم هیچ درانتظار چنین صدایی نیز نبودم. نمی دانم این اندیشه‌ها چه‌گونه مرا بر آن وا داشت تا بر پیشانی این شعر بنویسم :« به پنجاه ساله‌گی خودم». سخنی از طنز نویس بزرگ ترک، عزیز نسین یادم آمده بود که باری در مقدمۀ یکی ازگزینۀ طنزهایش خوانده بودم:« بچۀ غریب خود ناف خود را می برد!» من نیز خود خواسته بودم تا با این شعر پنجاه ساله‌گی خود را برای خودم مبارک باد گویم!

 بعد تراین شعر درسایت های گوناگونی به نشر رسید، به تکرار و به تکرار. دریکی از روزها که تیلفون دفتر به صدا درآمد، من در کنار تیلفون بودم. تا گوشی را برداشتم صدای بانویی را شنیدم که سلام می فرستاد با مهربانی واز یک یک اعضای خانواده ام می پرسید، با نام. به شگفتی اندر شده بودم که این صدای کی‌است که حتا اعضای خانوادۀ مرا نیز با نام می شناسد.او سخن می گفت و من به صدای او می اندیشیدم، تا این که شناختم‌اش، زنده یاد لیلای صراحت بود که از هالند سخن می گفت. شعرپنجاه ساله‌گی مرا خوانده وخواسته بود تا پنجاه ساله‌گیم را مبارک باد گوید!

برایم گفت:« پرتو تصویرت را در جایی دیدم وتو چقدر پیر وافسرده شده ای! تصویرت را دیدم، گریستم ، بسیار گریستم» گفتم مگر مرا این همه دوست داری که تصویر پیری من ترا به گریه در آورده است؟ گفت ترا همیشه دوست می داشتم.»

یادم آمد در یکی از زمستان‌های که جای برف از آسمان شهرکابل راکت می بارید، خبر شدیم که چند روز پیش مادر لیلا از جهان چشم پوشیده است. ما همه‌گان بی خبر مانده بودیم و شرم‌سار از این بی‌خبری که در آن روزهای اندوه و مصیبت نتوانسته بودیم، با لیلای شعر افغانستان غم‌شریکی کنیم.

مدتی با من، با شهید قهارعاصی و حمید مهرورز که در انجمن نویسنده گان افغانستان کار می کردیم،سخن نمی گفت، تا ما را می دید خود را کنار می کشید. گویی انگار ما را  ندیده است! بعدهاهم که سخن می گفت به آن محبت پیشین نبود. در مانده بودیم که چگونه عذر خواهی کنیم. به گونه‌یی استاد واصف باختری عذرما را درمیان گذاشته بود. لیلا به واصف باختری چیزی گفته بود که تا هم اکنون که به یادم می آید اشک در چشم‌هایم حلقه می زند. لیلا گفته بود:« من چشم به راه بودم تا این‌ها می آمدند و تابوت مادر مرا یک جا با برادرم بر دوش می کشیدند!»

 لیلا با من طولانی سخن گفت، من در سخنان‌اش اندوه بزرگی را احساس می کردم، تا این که خواستم با او خدا حافظی کنم. گفتم این همه به درازا سخن می گویی مگر مصرف تیلفون برتو گران نمی آید؟ گفت آن  پول اندکی را که برای من می دهند بخش بیشتر آن را مصرف تیلفون می کنم. تا دل‌تنگ می شوم به دوستان زنگ می زنم و ساعت‌ها سخن می گویم. در دلم گشت چرا دیگران که پس از سال‌ها زنده گی درغرب، شاید وضع بهتری اقتصادی دارند، به او زنگ نمی زنند! برای یک لحظه از تمام شخصیت‌های فرهنگی افغانستان که درغرب زنده گی می کردند، بدم آمد که لیلای شعر معاصر فارسی دری افغانستان، این همه تشنۀ یک قطرۀ صدای آن هاست؛اما آن‌ها زنگ نمی زنند وبه اندوه پریشانی و تنهایی او گوش نمی نهند!

 این آخرین صدای لیلا بود که شنیدم. گاهی خود می گفت و خود می خدید. خنده‌های دراز، خنده های بلند که گویی می خواهد زنده‌گی را وهمه چیز را تحقیر کند! او آن روزها تنهایی تنها بود و زنده‌گی او خود شعر کوتاهی بوداز تنهایی.

او نخستین کسی بود که پنجاه ساله‌گیم را برایم مبارک باد گفت! به همین مناسبت نیز برایم زنگ زده بود و دلتنگ بود که من چگونه ظرف چندسال در پشاور این همه پیر و افسرده شده ام. بعد شنیدم که بیمار است، باری دوست عزیز نصیر  مهرین که به کابل آمده بود، سری به خانۀ من زد. از لیلا پرسیدم، گفت مدتی‌است که در شفاخانه است، خاموش مانند یک تندیس، تنها چشم‌هایش بیدار اند که درهر نگاه هزار سخن دارند و تو نمی دانی لیلا با آن نگاه های خاموش و ساکت می خواهد چه پیامی را برای تو برساند! دلم فشرده شد، تا این که چندی بعد لیلا به سر زمین خویش بر گشت. ما به استقبالش رفتیم به میدان هوایی کابل؛ اما او در تابوت به وطن بر گشته بود. ما به دنبال او راه می زدیم تااین که او در شهدای صالحین در آغوش مادر به خواب همیشه گی فرو رفت. یادش جاودانه باد که دل اش همیشه اندوه‌خانۀ مردم و سرزمین اش بود.

 درپشاور بودم که روزی شماره یی از مجلۀ آسمایی به دستم رسید. در آن شماره نوشته یی دیدم از استاد لطیف ناظمی زیر نام« نامۀ سر گشاده یی برای پرتونادری به تقریب پنجاه ساله گی او». وقتی نوشته را خواندم، برایم شگفتی آور بود که چه‌گونه استاد ناظمی این همه به سروده‌های من از همان سال‌های نخستین، تا این هنگام، توجه نشان داده است. او نوشته بود:«عمرت دراز باد پرتونادری و توفیق رفیق راهت که فراتر از چکاد پنجاه ساله‌گی نیز افتخار بیافرینی و" دختر بالا بلند و گیسو زرین شعر، از میان همه باغ ها و دشت های پرگل و عطرآگین، صدای ملکوتی‌اش را به گوشت رساند." از بیست سال بدین‌سو که می شناسمت، بی آن که ترا دیده باشم. از آن سال‌ها که با نخستین گام‌های لرزان در کاجستان شعر، به راه افتاده بودی؛ سال‌های که هر روز منصور دیگری را بردار می کشیدند و تو فریاد می زدی:

چه کس بانگ انالحق زد درین شهر

که منصور زنو بر دار کردند»

برای استاد ناظمی عمر دراز آرزو می کنم که از همان روزگاری که با شعر آشنا شده ام، او راشناخته ام و او در ذهن من همیشه جای‌گاه بلند وبا شکوهی داشته است و چنان که هم اکنون نیز دارد. شعرهای او برای من همیشه خیال انگیز و الهام بخش بوده است. این نخستین نوشته‌یی بود که این شاعر بزرگ‌وار به مناسبت پنجاه ساله‌گی من نوشته بود، کتاب « لحظه های سربی تیرباران» زیر چاپ بود و من آن نوشته را گذاشتم به گونۀ مقدمه در کتاب که تا هم اکنون می اندیشم که کار شایسته‌یی کرده ام.

تا یادم نرفته است باید بگویم که وقتی گزینۀ شعری «با گام‌های نخستین» آمادۀ نشر بود، هنوز نمی دانستم چه نامی بر آن بگذارم. تا این که آن نوشتۀ استاد یادم آمد وآن گام‌های لرزان ومن به الهام از تعبیراستاد نا ظمی، نام این دفتر را گذاشتم:« با گام‌های نخستین».

آری شعرهای آن گزینه همان گام‌های لرزان اند. خوب ما همه گان راه رفتن را با گام‌های لرزان آغاز کرده ایم. شاید کسانی‌هم باشند که بگویند نه جانم من درنخستین گام‌ها دریک مسابقۀ جهانی دوش به مقام نخستین دست یافتم! من می گویم این گزافه مبارکت باد! خداوند برای هر انسانی استعدادی داده است. پرنده گان همه پرواز می کنند، اما فاصلۀ پروازها و بلندی پروازها همیشه یک‌سان نیستند. شاعران همه شعر می سرایند؛ اما شعرهمه شاعران هم‌گون نیستند. اگر هم‌گون می بودند، دیگر زیبایی مرده بود.

بلی گام‌های نخستین وگام‌های لرزان من ،این گونه آغاز یافتند تا این که تا رسیدم به«دهکدۀ بی بامداد» و « شعرهای نا سرودۀ من » که تا کنون آخرین گزینۀ شعرهای سپید من است. از این مرزها نیز گذشتم و هنوز گاه‌گاهی مرا نیمه شبان با الهۀ شعر دیداری رخ می دهد. وقتی او می آید چه لحظه‌های با شکوهی دارم. این که در این سال‌های آشنایی با الهۀ شعر چه فاصله‌های دور و منزل‌هایی را کوبیده ام، خود نمی دانم. مانند آن است که در بی خودی راه زده ام؛ اما به هرجایی که رسیده‌ام، این گام‌های نخستین من بودند که مرا از ایستایی بازداشته اند. ازسرایش بخش بیشتر« با گام‌های نخستین» چند دهه می گذرد و می توان گفت که دراین درازای زمان درافغانستان دو نسل شاعران قامت بر افراشته اند. تردیدی نیست که شماری از آن‌ها شعر معاصر فارسی دری را تا اوج‌های بلند‌تری به پیش برده اند و گام گام با پیروزی به پیش می روند. من نیز در این مدت زمان در کنار نسل های تازه دم شعر وادبیات افغانستان در حد توان خویش نیز گام بر داشته‌ام. البته چگونه‌گی حضور شاعر و نویسنده یی در ادبیات معاصر یک کشور را زمان  مشخص می سازد. من نمی خواهم در مورد چگونه‌گی حضور خویش چیزی بگویم. با این حال این جا و آن جا در پیوند به چگونه‌گی شعرهای خویش چیزهایی خوانده ام. من در مورد این گفته‌ها با انصاف و گشاده رویی بر خورد کرده ام. گاهی دیدگاه آن شمار دوستانی که می توانند پشت پوستۀ واژه‌ها، سطرها و تر کیب‌ها را بخوانند، برای من بسیارآموزنده بوده است. گاهی آرزو کرده‌ام که ای کاش چنین دیدگاه‌هایی را پیش از انتشار اثر خویش در می یافتم. البته چیزهای نیز شنیده ام وخوانده‌ام که این گفته‌ها جز تموج صدا در فضا چیزی دیگری نیست. یک تموج بی محتوا و یاهم غرض آلود برخاسته از سر دل‌تنگی‌های حسادت یا خود نمایی و بر خاسته از سر نا آگاهی. آن کی بیشتر نا آگاه است، بیشتر زور مند است. من برای چنین سخنانی به گفتۀ معروف پیاز هم میده نمی کنم.

این که در سرزمین‌های گستردۀ سپید چه‌گونه گام برداشته ام بازهم منتقد بی‌غرض زمان آن را مشخص می سازد؛ اما شاید کسانی بگویند چه نیازی درمیان بود که بر گشتی به آن گام‌های نخستین، به آن گام‌های لرزان! می خواهم بگویم من آن گام‌های لرزان را از گام‌های لرزان کهن سالی بیشتر دوست دارم .درآن نشاط است و در این اضطراب فرو افتادن و من از فرو افتادن می ترسم. من این هراس را دوست دارم که پیرانه‌سر مرا از فرو افتادن نجات می دهد.

من در آن گام‌های نخستین خودم را می بینم با عشق‌ها و اندیشه‌های جوانی‌ام، گاهی در شهرفیض آباد بدخشانم، گاهی در گیزاب ارزگان وگاهی هم در جوزجان و کابل.هرجا که می روم جاسوسان سرکارچنان کامرۀ مخفی مرا دنبال می کنند، تا این که می کشند به شکنجه گاه‌ها و زندان پلچرخی! نمی دانم چرا انسان پیرانه سر این همه به گذشته برمی گردد و خاطره های تلخ وشیرین خود را مرور می کند و حتا گاهی هوایی درسرش دور می زند تا قلم بر دارد و آن همه خاطره‌ها را بنویسد.

وقتی به این گام‌های لرزان مراجعه کردم هرگام یا بهتر است بگویم هر شعر پنجره یی ازخاطره‌های دور را برمن گشودند و من گم شدم در سیمای جوانی‌ام وسایۀ سنگین‌ام که آمیزه یی بود ازرنج، فقر، تهدید وتبعید وتنهایی. شاید بیشترازهرزمانی انسان درزندان ودرکهن سالی است که این همه به خاطره‌های خویش پناه می برد. انتشار شعرهای آن روزگاران دور درحقیقت پناه بردن است به خاطره‌های همان گذشته های دور.

این نکته را باید بگویم که این تمام سروده های من در آن سال‌های جوانی نیستند؛ بلکه بخش بیشتر سروده‌های من در آن سال‌ها در زیرخاک پوسیدند و بخشی هم در زمانی که در زندان بودم در جربان بازجویی خانه ام به دست جلادان خاد پرچم افتاد که با خود بردند و دیگر برنگشتاندند که نفرین خداوند بر آن‌ها باد!

سال‌های که در دانش‌گاه کابل درس می خواندم بخش بیشتر پول‌های را که پدر برایم می داد کتاب می خریدم و در تعطیلات تابستانی وزمستانی با خود می بردم به زادگاهم ولسوالی کشم بدخشان. این کتاب‌ها در اختیارآموزگاران لیسۀ کشم و علاقمندان کتاب قرارمی گرفت و بدین‌گونه نخستین سنگ‌بنای فرهنگ مطالعه در این ولسوالی گذاشته می شد.

تا این که طبل سرخ کودتای ثور بر بام رسوایی تاریخ کوبیده شد و یکی از خانواده‌های که پیوسته در زیر دوربین جاسوسان خلقی ها و پرچمی‌ها قرارداشت و تهدید می شد، خانوادۀ ما بود ودلیل عمدۀ آن نیزهمین بود که از این جا کتاب دراختیار معلمان، جوانان و باسوادان منطقه قرارداده می شد. بسیاری ازاین خلقی‌ها وپرچمی‌ها پیش از کودتای خونین ثور، خود نیز ازخانۀ ما کتاب می بردند وبا اساسات دانش های ادبی، اجتماعی و سیاسی آشنا می شدند؛ اما بعداً همین‌ها بودند که مرا به دوردستان تبعید کردند و چندین بار به زندان افگندند و سر انجام خود به نفرین‌خانۀ همیشه‌گی تاریخ فرو افتادند!

خلقی‌ها و پرچمی‌ها بار بار به باز جویی خانۀ ما پرداخته بودند ونخستین پرسش آن‌ها درهرباراین بود که این همه کتاب در خانۀ شما چه می کند؟ آن‌ها همان گونه که انسان‌ها را به دوستۀ انقلابی و ارتجاعی دسته بندی می کردند و در میان آن‌ها خط  سرخ می کشیدند، به همان‌گونه کتاب و فرهنگ و دانش را نیز به دو دستۀ انقلابی و ضد انقلاب دسته بندی می کردند. آن‌ها گاه گاهی پس از باز رسی خانه، برخی از کتاب‌ها را با خود می بردند. به پدرم می گفتند: کاکا اجازه است که این چند جلد کتاب را با خود ببریم و مطالعه کنیم! پدرم با خوش‌رویی می پذیرفت تا دست کم از شر آنان در بدل چند جلد کتاب رهایی یابد.

درآغاززمستان 1358خورشیدی گروهی زیرنام مجاهد بردهکده‌های ما پیروز شدند و درنخستین گام بخشی از لیسۀ کشم را به آتش کشیدند و بدین‌گونه تحویل‌خانۀ مکتب با آن همه کتاب و قرآن که در آن جا نگه‌داری می شد در کام آتش مقدس ! آنان به دود وخاکستر بدل شد. به مکتب و مکتب داری علاقه یی نداشتند. چنان بودکه دروازۀ مکتب را بستند، خانۀ ما هم‌چنان مورد باز جویی اینان نیز قرارمی گرفت و درهربار این کتاب‌ها سبب درد سر برای پدرم می شدند که باید آن‌ها را قناعت می داد. حال تو یک بی سواد تفنگ‌دار حسود را چگونه می توانی قناعت بدهی که این همه کتاب، آثاری اند در زمینه‌های تاریخ، دانش‌ طبیعی ،ادبیات، سیاست و دانش‌های دیگر بشری!

تا نفسی راحتی نکشیده بودی که روز دیگر سپاهیان دولت می رسیدند و تنفنگ‌داران مجاهد! می گریختند در دامنه‌های کوهای بلند. سپاهیان دولت به باز جویی خانه‌ها می پرداختند وکسانی را نیز با خود می بردند به نام «اشرار». باز هم جنجال کتاب ها برای پدرم. سر انجام پدرم آن همه کتاب را  در شش بکس نمد پیچ نموده در گوشۀ حویلی گور کرده بود.سال‌های بعد وقتی بکس‌ها را از خاک بیرون می کند، به جز چند جلد کتاب دیگر همه‌گان همراه با هرچیزی که من از نوشته و مدرک علمی داشتم، پوسیده بودند. حتا دیپلوم دانش‌گاه و دیگر اسناد آموزشی، تصاویر و چیزهای زیادی که هر کدام به بخشی از زنده گی من مربوط می شد. دراین میان چند کتاب‌چه ازشعرهای آن سال‌ها نیزسالم مانده بودند که بعداً به دستم رسید و زیر نام« با گام‌های نخستین» در شهر کابل به نشر رسیدند.

جای دارد از دوست عزیز خانواده گی مان، فرزند خواندۀ پدرم  ازمرحوم محمد طاهر که در میان مردم به نام «محمد طاهر اوزبیک» شهرت داشت یاد آوری کنم که این دوست عزیر از دست رفته بعداً آن کتاب‌چه ها را درمیان بوری های برنج انداخته و در کابل به من رساند. خداوند بر او ببخشایاد که جوان‌مرد روزگار خویش بود!

 این هم پارچه شعری از دفتر« باگام های نخستین»

 

 

دلم خواهد که چون خورشید روشن

جهان گل‌خانه یی سازم پر از نور

زنم با نیزه های روشنایی

به چشم تیره گی تا شب شود کور

 

دلم خواهد که هرشب تا سحرگاه

به ماه و اختران افسانه گویم

به باغ آسمان راهی گشایم

گلی از لاژورد شب ببویم

*

 

دلم خواهد که چون ابر بهاران

به جان تشنه گی آتش بریزم

بر افروزم چراغ سبز باران

برای هستی جنگل ستیزم

*

 

دلم خواهد که چون فوج ستاره

ستیزم با سیاهی های دلگیر

بریزم شعله در کام سیاهی

کشانم دیو  ظلمت را به زنجیر

*

 

 دلم خواهد به سان چشمه ساران

شکافم سینۀ سنگین کوهی

به دشتستان رسانم مژدۀ آب

 به بزم دره ها بخشم شکوهی

*

 

دلم خواهد که چون امواج دریا

فرو ریزم سکوت سرد ساحل

بگویم با همه بی­تابی موج

به توفان قصۀ سر بستۀ دل

*

 

دلم خواهد که چون پیک بهاران

دل هر ذره را بخشم خروشی

شوم در دشت تاریک زمانه

به ره گم­گشته گان بانگ سروشی

*

 

دلم خواهد که چون برق فروزان

به گوش شب حدیث نور گویم

دلم خواهم که با این پاک جانی

رۀ آزاده گان پر شور جویم

 

دلو 1354

شهر تالقان