16.03.2017

 غلام حیدر یگانه

قــلـم

 

«ارزش» اشیاء را نمی‌توان تعیین کرد؛ زیرا که ارزش به عاطفه و معنا بسته گی دارد. برای من ارزش آن قلم کوزه‌یی که در قریه داشتم در هیچ پیمانه‌یی نمی‌گنجد. و وقتی که علاقهٔ شدید صاحب اصلی‌اش را به آن قلم، تصور می‌کنم و حرمت و معنایی را که از نظر خود به آن می‌داد، به یاد می‌آرم، ارزش قلمم چندین برابر می‌شود.

مالک قلم، همسایهٔ ما بود: عبدالغفور فرزند خالو‌فیض‌محمد ـ پیرمردی که سراسر «یوسف و زلیخا» را حفظ بود ـ و در طبابت محلی هم دست بلندی داشت.

اما، عبدالغفور پیش از آنکه من به سن هفت ساله گی برسم، مکتب دهاتی قریه را با همین قلم به پایان رسانده بود. اگرچه قلم عبدالغفور در قریهٔ ما تنها قلمی از نوع خود نبود؛ ولی قلمهای همانند نیز نهایتاً از یکدیگر فرق دارند و یا شاید اقلاً در چشم صاحبان خود، متفاوت اند.

قلم‌هایی که من ـ از این نوع ـ در آن ایام دیده بودم، همه کوزهٔ سرخرنگ داشتند و ته آنها را یک گل سفیدِ گرد و دگمه مانند می‌آراست. کار با آنها آنقدر دشوار نبود: اندکی از جوهر خشک در آب می‌انداختی تا دوات پر شود و از دوات، کوزهٔ قلم را لبریز می‌کردی و نوک و زبانچه‌ که محکم می‌شد، دیگر به کارش می‌انداختی.

عبدالغفور، اصلاً آدم فقیر‌مشربی بود و مثل دیگر مردم ده به کشتاگری و مالداری‌اش مشغول بود؛ فقط با این تفاوت که در همه قریه‌های نزدیک بعنوان نشانزن ماهر و تفنگ‌شناسِ قابل، نیز شناخته می‌شد و حتی گاهی در مورد خوب و بد ساعت و رادیو نیز اظهار نظر می‌کرد. او اگرچه دیگر چندان به کتاب و نوشتن، فکر نمی‌کرد؛ اما قلم کوزه‌یی‌اش را همچنان بخوبی نگه می‌داشت.

رابطهٔ عبدالغفور با ما فقط همسایه گی نبود. وی نزد پدرم که ملا بودند، در کودکی، سه‌پاره و پنج‌کتاب آموخته بود و احترام و اخلاص بسیاری نشان می‌داد. و گاهی که می‌آمد، به کارهای مکتبی‌ من نیز علاقه می‌گرفت. کتابچه‌ام را نگاهی می‌کرد و بی آنکه چیزی را تا آخر بخواند، با رضایت سرش را تکان می‌داد و زیر لبش، تشویق‌آمیز می‌گفت: در خانهٔ شما علم، میراثی است.

اما روزی که اولین «قلم سوزنی»(خودکار) را در دستم دید، آن را با کنجکاوی بررسی کرد و با آن، حروف پرپیچ و خمی نظیر «ج» و «ص» و «ع» را نوشت و در آخر گله‌آمیز گفت: قلم را سبک کرده اند. اما برای مشق کردن در مکتب خوب است؛ ولی قلمهای سابق، فرق داشتند. قلمهای معتبری بودند.

و باز قلم کوزه‌یی‌اش را از جیب برداشت و همین حروف را درشت‌تر نوشت و از نزدیک و سپس از دور به آنها نگاه کرد و از من هم خواست خط هردو قلم را مقایسه کنم.

در دورانی که عبدالغفور شاگرد مکتب بوده، آن آخوند خوشنویس که اولین معلم قریه هم بود، بسیاری اوقات، قلم او را می‌گرفته تا چیزی بنویسد؛ ولی از علاقمندی عبدالغفور نسبت به آن بی‌خبر نبوده و همیشه بعد از انجام کارش، قلم را بازمی‌گردانده است.

البته در این گفته‌ها برای من، هیچ شبهه‌یی وجود نداشت؛ زیرا متوجه شده بودم که پدرم نیز قلم عبدالغفور را بسیار می‌پسندید. اما دل من بیشتر پیش قلم‌های رنگارنگی بود که هر ساله به قریه می‌رسیدند: قلم بی‌نظیر، قلم اپولو، قلم فارابی، قلم چینی... که با دیدن اینها غالباً به یاد عبدالغفور و قلمش هم می‌افتادم؛ ولی به او غبطه نمی‌خوردم.

بعد از صنف ششم، سفرهای من به چغچران برای تحصیل و سپس به هرات، طوری اتفاق افتاد که استقرار دایمی مرا در قریه بهم زد و هنگامی که بعد از سالها تردد و پایان تحصیل، اندک ثباتی در خانه یافتم. دیگر همه چیز در آنجا دگرگون شده بود: لباس، غذا، موسیقی و حتی زیر و بم هایی از زبان مردم.

عبدالغفور نیز از جوغالک کوچیده بود و رفته بود به کُوشک و روی زمین خودش قشلاق زده بود؛ ولی روزی در آن ایام، ناگهان به دیدنم آمد و در همین دیدار بود که از محبت و سخاوتش، حیرتزده و سرافکنده شدم. او آن قلم مشهور و محبوبش را، آن قلم کوزه‌یی سرخرنگ با گل سفید را از جیبش بیرون آورد و با دو دست، پیش رویم بر زمین گذاشت و گفت، هرچه فکر کردم، این قلم فقط به دست به تو می‌زیبد.

خیلی غافلگیر شده بودم و حتی لحظه‌یی زبانم قادر به تکلم نمی‌شد. بخوبی می‌دانستم که او چه هفت‌خوانی را گذشته تا به این تصمیم رسیده و چه امانت بی‌مثلی را به من تحویل می‌دهد.

به زحمت و سعی بسیار، گفتم «خانه آباد!»؛ ولی با تمام هستی‌ام آرزو کردم که سرنوشت مددم کند و واقعاً سزاوار اعتماد بزرگ دوست قدیمی‌ام باشم.

قلم را برداشتم؛ بوسیدم و در بلندترین تاقچه، در امن‌ترین گوشه‌یی، بغلِ دفترهایم، قرار دادم. خوب می‌دانستم که هیچ مکانی در جهان مصون‌تر از خانهٔ پدری وجود ندارد. اگر آن را در جیب می‌گذاشتم، اشتباه بود و مثل چندین قلم دیگر روزی از دست می‌شد. ولی این قلمی معمولی نبود؛ قلم عبدالغفور بود و اعتبار دیگری داشت. او بارها گفته بود:«با قلم، قرآن را نوشته اند. هر علمی به قلم بسته است...».

امسال در این دوردست‌ترین گوشهٔ دنیا، یکباره شنیدم که عبدالغفور هنگام کشت گندم، بی‌هیچ بهانه‌یی، روی پلوان حاصلخیزترین زمینش دراز کشیده؛ محو تماشای آسمان شده و دیگر کاملاً از این دنیا چشم‌پوشیده است.

و بی‌اختیار حساب کردم که از سال (۱۳۵۷) خورشیدی تا امروز، نزدیک به چهل سال را برباد داده‌ام؛ ولی هیچ دستمایه‌یی که بتواند با پایهٔ آن نیت نیک و اعتماد بزرگِ عبدالغفور برابری کند و سزاوار آن قلم باشد، نیاندوخته‌ام.

می‌دانم که آن تاقچه و همهٔ آن خانه را نیز، توفانها برانداخته اند و دیگر حتی نشانی هم از آنها باقی نمانده است؛ ولی همچنان آرزوی محالی را می‌پرورم که روزی بعد از باران بهاری، آن قلم سرخرنگ از لای آوارها در نگاه یکی از همروستایی‌هایم بدرخشد تا سرانجام هرطوری شده به دست من برسد. و بیشترین کاری که اکنون می‌توانم بکنم این خواهد بود که آن را با همان اعتماد عبدالغفوری باضافهٔ اخلاص و حسن نیت خودم به شایسته‌ترین قلمدار جوان بسپارم ـ به همان کسی که واقعاً قلم به دستش زیب داشته باشد.