03.10.2016

عبدالوکیل سوله مل

ترجمه از: گل احمدنظری

معلمهٔ حِجابدار / پردۀراز

این ماه سوم است که در یک صنف آموزش زبان انگلیسی درس می خوانم. صنفی هایم مثل من همه از کشورهای محاط به خشکه اند: بعض سیاه پوستان افریقاستند؛ کسانی از اروپای شرقی آمده اند و شماری هم از باشنده گان نیمقارۀ هند، پاکستان و بنگلادیش اند؛ تعدادی نیز از مردم امریکای لاتین. در صنف ما دختران نسبت به مردان بیشترند. تنها من، یک افریقایی سیاه پوست و یک هندو تمام مردان صنف خودیم؛ دیگران سیاه سرهای جوان و دوشیزۀ گندمی رنگ و سیاه پوستند که هرکدام با آرایش ها و رنگ های خود هوس ها و دل های ما را نوازش می دهند.

من عادت بسیار بدی د ارم، حتا در موجودیت خانم خود نیز نمی توانم از دختران زیبا چشم بگردانم و تا نگاه بیچاره به من می افتد علی رغم موجودیت او در کوچه و بازار من چندتا دختر را به سرعت دیدزده می باشم. بر این عادت زشت، وی چندبار از من گلایه و نکوهشم کرده؛ اما در فارسی مثلی است که می گویند: علت برود، عادت نه!

گاهی این عادت ناپسند چنان بر من غلبه می کند که حتا در وقت راننده گی به دختران خیره می مانم و بارها خانم من در این حال با قهر و غضب اظهارداشته:

ـ الهی کورشوی، کمی خو از من شرم کن؛ باز به کدام فاحشه نگاه می کنی؛ آخر ما که به جنازه آمده ایم.

و من همیشه پاسخ داده ام:

ـ چی بود، او را که نخوردم؛ اجازۀ تماشا را هم نمی دهی؟ تمام روز به تو نگاه می کنم؛ خیر است اگر یک لحظه دختری را دیدم قیامت که نشد!

راستش را می خواهید به جز چند دختر، همه دختران زیباستند؛ ولی توجه من بیشتر به خانم معلم-حجابدار ماست و کدام دختردیگر  اشتیاقم را برنمی انگیزد و چشمانم از دیدن دیگری لذت نمی برند. من عاشق معلم حجابدارم شده ام و اوست که با دو چشم سیاه درشت و پستان های برآمده اش دل از دلخانه ام برده. وئ سرتاپا در حجاب خود پوشیده است و آدم فقط دو چشم درشت و دو دست نرم او را دیده می تواند و هرکه مانند من در این سوداست که قاب چهرۀ او: بینی، زنخدان، کومه ها، دندان ها و اندام های دیگرش چگونه خواهندبود.

من از کودکی چشم های کلان را، چه سیاه و چه سبز، دوست داشته ام  و پستان های راست و برجسته هم مادام رگ های هوس مرا نوازش کرده اند. به همین خاطر چشمان او از همان روز اول دلم را بُرد و گمان می کنم که باقی اندام های او همچون چشم های درشت سیاه و پستان های راست و برآمده اش کامل و بی نقص خواهند بود.

این که معلم چه چیز مرا دوست خواهدداشت، نمی دانم؛ اما خوب آشکار است که او نیز به سان من بالایم گرم است و در دلش جایی دارم. ما با آن که می فهمیم که عاشق همدیگریم بازهم عشق خود را نشان نمی دهیم و خود را به کوچۀ حسن چپ می زنیم. ما صِرف چشم جنگی می کنیم و اکنون تنها از همین کار لذت می بریم. وقتی که به او نگاه می کنم، چشم هایش را پایین می اندازد و او هم که به من ببیند عملِ به مثل می کنم و نگاهم را شتابان به پایین می لغزانم؛ ولی هردوی ما درک می کنیم که از این نگاه های پنهانی تا چه اندازه  خوش مان می آید.

راستش را می پرسید و بی غل و غش اگر بگویم این حجاب او را دوست نمی دارم. من شُکر مسلمانم و مخالف حجاب نیستم و پوشاک و مودهای غربی را نیز نمی پسندم و چندان رغبتی به آن ندارم؛ اما چنین حجابی را که خواهد پسندید که نه تنها صورت یک دختر را دیده نتوانی، بلکه آواز  او را هم به سختی بشنوی، آن هم از یک معلم را. برای چنین دوشیزه یی دشوارخواهد بود که به خواست خود شریک همیشه گی زنده گیش را بیابد؛ زیرا بدون دیدن به چهره و اندام چنین دوشیزه یی کدام دیوانه به او دِل خواهدباخت. دیگران که مثل من نیستند که فقط  با دیدن دو چشم درشت و پستان های برجسته اش خواب های مقبولی او را ببینند و چشم بسته دلباخته اش شوند.

چشمانش را واقعاً دوست می دارم و پستان های برجسته و برآمده اش نیز شیدایم می کنند. ائ کاش او معلم من نمی بود؛ زیرا از چنین معلم عزیزی چه می توان آموخت؛ زیرا هم صدای نرمی دارد و هم به دشواری از ورای مقنعه و حجاب به ما می رسد. کسی که چون من مشکل گوش و شنیدن نیز داشته باشد به سختی می تواند به سخنان او پئ ببرد. شما که از قدرت عشق آگاهید که تا چه پایه آدم را می فریبد. من هم گرفتار چنین شوخیی شده ام. عاشق چشمان سیاه و پستان های برجستۀ اویم؛ ولی نمی دانم که وئ چگونه فریفتۀ من شده است. این را از همان آغاز دریافتم.

ما در این سه ماه احساسات عاشقانۀ خود را تنها با اشاره به یکدیگر و با لبخند زدن تبادله می کردیم؛ ولی امروز همه چیز رسواشد. معلم من به محض این که زنگ پایان درس و مکتب زده شد آهسته به نزدم آمد، دست های لطیفش را بر سرَم کشید و نجواکنان گفت:

ـ تو بمان، برایت کاردارم.

خیلی حیران شدم و بدون کلمه یی اضافی این سخن بی اختیار از دهانم برآمد:

ـ به هردو دیده!

و تا که این خواهش او را با خودم سبک و سنگین می کردم در لحظه یی تمام اتاق صنف از شاگردان خالی شده بود. او با خارج شدن آخرین نفر به سرعت دروازه را بست و به من نزدیک شد. دستش ناگهانی به مقنعه رسید و تصمیم گرفت که رویش را نشانم دهد و باب گفتگو را با من بگشاید؛ اما نمی دانم چه به فکر او رسید که تصمیم خود را فوری عوض کرد.

ـ نه، نه، نشود که مردم گمان بد کنند؛ تو برو و مقابل دروازۀ بزرگ انتظارم را داشته باش.

من این خواست وئ را نیز با محبت پذیرفتم:

ـ به چشم عزیزم!

با شنیدن کلمۀ عزیزم خندۀ نازکی کرد؛ اما چیزی نگفت. من به خواست او فوری از صنف بیرون شدم؛ با گام های سریع خودم را به پیش روی دروازۀ بزرگ رساندم و چشم به راه ماندم. در این میان باز هم با خود کِشت و دَرَو می کردم که در اندک فرصت او هم از راه رسید؛ کنارم ایستاد و بدون گفتن چیز دیگری از من پرسید:

ـ تو می فهمی که چرا منتظرت نگهداشته ام؟

من که راه افتاده بودم حیران بودم که چه جوابی بدهم و نمی دانستم که درهمان جا ویا درحال قدم زدن لب به سخن بگشایم؛ ولی او فوری صدایم زد:

ـ صبرکو، باهم می رویم و دربارۀ جواب هم فکر نکن.

زود حرکت کردم و با تبسم گفتم:

ـ نمی دانم؛ خوب است که خوتان بگویید.

او به سرعت مسیرگپ را تغییرداد:

ـ بیا واضح به من بگو ... .

ـ چی؟

ـ که خوشت می آیم؟

چنین آغاز ناگهانی سخن و پرسش حواسم را پریشان کرد؛ اما در پاسخ گفتن او پیشی گرفت:

ـ ببین، ضربان قلبت را می شنوم؛ باید راست بگویی.

سپس نازکنان سؤال کرد:

ـ خوب، بیا بگو که راجع به من چی فکرمی کنی؛ آیا تو در دل من هم جاداری یا نه؟

من این بار زود به حرف آمده خنده کنان گفتم:

ـ عزیزم، این جواب را باید تو به من بدهی!

خندید:

ـ خودت برای یک جواب، روز را می گذرانی و از من در همان دَم جواب می خواهی؟

مرا هم خنده گرفت و گفتم:

ـ عجله ندارم.

ـ اما من دارم.

ـ خوب دیگر؟

ـ دیگر این که از تو خوشم می آید. من یک زن پاکِ مسلمانم و غیر از خدا از کسی نمی ترسم و  شرمی ندارم!

اندکی توقف کرد و فوری ادامه داد:

ـ حالی دیگر تو بگو.

ـ از چی؟

ـ مرا دوست می داری یا نه؛ در دل تو جایی دارم یا نه؟

بازهم خندۀ نرمی کردم:

ـ بیایید عجله نکنیم عزیزم؛ ولی این قدر به تو می گویم که احساس مرا خودت بیان کردی.

ـ اما من می خواهم از دهان خودت بشنوم.

با تبسم گفتم:

ـ عجله کارشیطان است!

ـ اما عشق، شیطانی نیست؛ عجله در کارعشق جواز دارد.

نگرانی مرا در چنگال خودگرفته بود؛ زیرا این واقعیت داشت که دلباختۀ چشمان درشت و پستان های برجسته اش شده بودم؛ ولی هنوز به کمال زیبایی او باور نداشتم و صد در صد نمی دانستم که آیا رفتار و کردار وی نیز به اندازۀ چشم ها و پستان هایش دلرباست یا نه و چشم های او تناسب لازم را با اجزای دیگر صورتش دارند یا نه و اگر این تناسب درهم برهم باشد، آن وقت دیگر ... از همین خاطر اضطراب و عجله داشتم که به او بگویم:

ـ مهربانی کرده حجابت را بردار تا با زلال دیدارت این تشنه گی درازمدت برطرف شود.

من هنوز برای این خواهشم لب نجنبانده بودم که آهسته سقلمه ام زد:

ـ به کدام چُرت رفتی؟ می فهمم که هوس دیدن مرا داری و دادن جواب، قبل از دیدار برایت سخت است.

بی محابا از زبانم برآمد:

ـ پس که خوب می فهمی چرا دیگر در این سه ماه مرا در تاریکی گذاشته ای؛ چرا با درخشش سیمایت دیده گانم را روشن نمی سازی؟

خنده اش گرفت:

ـ در این جا چرا نمی گویی که عجله کارشیطان است؛ ولی من به زودی آرزویت را برآورده خواهم کرد، اما نه برسرِ راه.

من که از خوشی زیاد در لباس نمی گنجیدم شتابان پرسیدم:

ـ پس در کجا؟

ـ در خانۀ ما؛ و در آن جا نه فقط صورتم را خواهی دید، بلکه همه چیز را.

با شگفتی و درمانده گی دچار ترس شدم؛ زیرا داستان های رابطۀ نامشروع مردان بیگانه با زنان عرب و قهر و غضب مردان عرب را کم نشنیده بودم؛ اما معلم زیباچشم من هراسم را از میان برد:

ـ نترس، پدرم دموکرات است و خواهران و برادرام نیز مانند من اند. من به جز خدا از کسی بیمی ندارم. مرا کدام اروپایی تصور مکن. با تو آرزوی عشقی دایمی را پرورده ام و تو نباید آن را یک شوخی بپنداری.

آخرین حرف های او خیلی مُشَوَشم کرد؛ زیرا به راستی درک نمی کردم که چه سرنوشتی در انتظارم است. واقعاً او را دوست می داشتم؛ اما عروسی کرده نمی توانستم؛ زیرا همسرداشتم. با همۀ این ها اگر وئ طوری که می خاوستم مقبول می بود و همسرم را تحمل کرده می توانست، برای نوشیدن این جام زهر آماده بودم.

ما آهسته آهسته می رفتیم تا به خانۀ شان رسیدیم. خانه چندکوچه دورتر از کالج بود.

معلم من سه خواهر و دو برادر داشت که همه در این خانه سکونت داشتند. او همین که دروازۀ کلان را گشود قلبم از ترس به تپیدن افتاد؛ ولی دیدم کسی در خانه نیست. ضربان قلبم به تدریج فرونشست.

معلم من به محض ورود به خانه فوراً مرا در سالون نشاند و خودش به یکی از اتاق ها درآمد که لباس تبدیل کند؛ اما جای تعجب بود که با داخل شدن به خانه بازهم حجابش را برنداشت. لحظۀ کوتاهی نگذشته بود که به سالون برگشت. پوشاکش را تبدیل کرده بود؛ اما حجاب هنوز هم چهره اش را می پوشاند. درک نمی کردم که چرا؛ اما خنده ام گرفت. نمی خواستم این کار را بکنم؛ ولی خودم را نگاهداشته نتوانستم. خندۀ من به او نیز سرایت کرد:

ـ می فهمم که چرا می خندی. بیا مرا خوهی دید و این آرمانت را حالی زود برمی آورم.

جلو شد و من در پئ او رفتم. مرا به منزل بالا برد و راست وارد اتاق خودکرد. به محض ورود به سرعت حجاب از چهره برگرفت و رو در روی من ایستاد. در نگاه نخست تصویرسیمایش را به حافظه سپردم: بینیی بزرگ و پهن؛ زنخدانی دراز و برآمده؛ دندان های گُراز و دراز و ... .

مثل کسی که در خواب یا در جنگل به بلایی کلان برخورد تکان خوردم. دیگر یک گام هم پیش رفته نمی توانستم و به این اندیشه افتادم که چطور و از کدام راه هرچه زودتر فرارکنم؛ اما او به زودی چُرت هایم را پراند و صداکرد:

ـ فرصت تماشای صورت را من برایت فراهم کردم؛ باقی تماشا را خودت بکن، در اختیارت هستم.

ولی ترس بر تمام وجودم چنان چنگ انداخته بود که نفس کشیده نمی توانستم و به همان گونه که سه ماه قبل دلم را به او باخته بودم حالی زود این رابطه قطع شده بود.

سرگشته ایستاده بودم. بر دهان و حواسم مهرسکوت زده شده بود و در فکر بهانه و راه گریزبودم که وئ ناگهان دست به زنخدانم گرفت:

ـ چی بر سرَت آمد؟ از کی ترسیدی؟ من که گفتم ما، به جزمن، خانواده یی آزادیم و می بینی که خوشبختانه کسی هم در خانه نیست.

ـ همین طوری!

ـ می ترسی؟

بی اختیار از دهانم برآمد:

ـ آری!

خیلی تعجب کرد:

ـ از کی؟

به سختی اظهارکردم:

ـ از همسرم.

با خشم و نفرت برجای خود ایستاد و چیغ زد:

ـ تو همسر داری؟

ـ بلی، مرا ببخش!

و هنوز حرف هایم را تمام نکرده بودم که سیلی محکمی خوردم و او فریادکشید:

ـ تو بازهم خود را مسلمان می شماری؟

برای آخرین بار به عجز و زاری روی آوردم:

ـ دیگر عفو کن!

و با گفتن این حرف فوراً به او پُشت و به دروازه روکردم که بیرون بروم؛ اما او از عقب صدایم کرد:

ـ صبرکن؛ ایستادشو!

من هم مثلی که عسکر او باشم توقف کردم.

وقتی روگشتاندم، سینه بند را دیدم که پایین لغزیده و پستان های سفیدش مانند انارسرخ می درخشند. راستش را بگویم پستان ها چون چشم هایش بسیار زیبا بودند و اگر شرط عروسی را بر من نمی نهاد از گناه چوشیدن آن ها سرنمی کشیدم. او که با پستان های عُریانش رگ های گناه را در آدم نوازش می کرد آهسته به من نزدیک شد و درحالی که پستان های سختش را در دست گرفته بود با آوازی فروخورده گفت:

ـ خوب نگاهم کن، آیا به حیث زن دوم مرا می پذیری؟

ولی من که از هرگونه سؤال و جواب ترسیده بودم و بیم داشتم که به راستی راستی بالایم تاوان نشود، بازهم به آرامی پاسُخ دادم:

ـ اگر خانم من راضی شود!

و همراه با آن ضربه های بوت بر سرم جاری شد:

ـ خارج شو، بی ایمان؛ تو هم خود را مردمسلمان می گویی؟

و من که راه گریز را از خدا می خواستم، دو پا از خودم بود و دو پای دیگر قرض کردم؛ خودم را از آن جا کنده با گام های تند رو به دروازه دویدم؛ اما همین که به دروازۀ کلان خانه رسیدم باز از پشت سرم آواز داد:

ـ حالی که خودت و مرا بیهوده واجب الغسل کردی بیا همین یک شب را بمان؛ از عزوسی با تو گذشتم.

و من که سخت در هراس بودم مثل این که چیزی نشنیده ام خودم را به کوری و کری زدم و بر سرعت قدم هایم افزودم.

به خانه که رسیدم شام تاریک بود. همسرم پیش از هرچیز پرسید:

ـ چرا دیرآمدی؟

بدون این که به جوابم فکرکنم بی محابا بر زبانم آمد:

ـ امروز پارتی صنف ما بود.

در دریایی از اندیشه غرق و در سودای خود درمانده بودم. پس از خوردن غذا به رختخواب رفتم و درازکشیدم. چشم هایم را برهم گذاشتم تا خوابم ببرد؛ ولی تمام شب از یک پهلو به دیگری چرخیدم و خوابیده نتوانستم. دَمدَمه های صبح بود که پِلک هایم به هم رفت و به خوابی سنگین فرورفتم. دو ساعتی نخوابیده بودم که خانم به آهسته گی تکانم داد:

ـ برخیز، کورس تو ناوقت می شود.

من که در زیر بار سنگین خواب بودم و زمین از بی خوابی در زیر پایم می لغزید، گفتم:

ـ امروز نمی روم؛ تمام شب نخوابیده ام.

زنم هک حیران برجای خود ماند:

ـ مریض که نشده ای؟

ـ نه، همین طور به سودا افتاده ام.

ـ سودای چی؟

من که دیگر توان گفتگو با همسرم را نداشتم، گپ را کوتاه کرده برخاستم. به تشناب رفتم که دست و رویم را بشویم؛ ولی وقتی خودم را در آیینه دیدم نمی دانم چطور دستم به سوی ماشین ریش رفت و زود زود، ریش کوچک فرانسوی و در پَئ آن سبیل های پُرپُشتم را به عجله تراشیدم.

در هنگام برآمدن از تشناب همسر و فرزندانم یک به یک با تعجب به من نگریستند و خنده بر لبان همه رقصید. خانم من برای دریافت انگیزۀ این کار مانند سارنوال پرسش های پیاپئ نمود؛ ریشخند کرد و کنایه گفت؛ اما من پروایی نکردم. با شتاب در جستجوی کِیف کتاب های کورس شدم. آن را به پهلویم گرفته از خانه برآمدم. خیلی دیربود و می ترسیدم که معلم کورس یک باره مرا رخصت کرده اجازۀ داخل شدن به صنف راندهد. تندتند خودم را به ایستگاه رسانده سوار بس و راهی کالج شدم. کورس شروع شده نیم ساعت از آن گذشته بود. با ترس و لرز و آهسته دروازه را کوبیدم:

ـ اجازه است؟

از پشت در آهسته جواب آمد:

ـ مهربانی.

همین که درآمدم، صنف به خنده افتاد. مرا نیز خنده گرفت؛ ولی خنده ام در پاسخ خندۀ صنفی ها به خاطر تراشیدن ریش و بروتم نبود؛ خنده ام به خاطر برداشته شدن حجاب از سرِ معلم ما بود. با دیدن دوباره به معلم، خنده ام به گونۀ دیوانه واری شدت یافت و صنفی هایم نیز از عمق دل با خنده های شان همراهیم کردند؛ ولی عکس العمل عصبی و ناگهانی معلم همه را زیرسایۀ شوم ترس برد و خندۀ ما را جادرجا خاتمه داد. او به من روکرد و فریادکشید:

ـ بیرون شو؛ دیروز حجاب مرا تمسخُر می کردی و امروز که ... .

در این موقع من هم احساساتی شده میان حرفش پریدم:

ـ ببخشید، من نه دیروز بالای تان خندیده ام و نه هم امروز پروای بی حجابی شما را دارم!

او بازهم چون کسی که دچار نیش زنبورشده باشد به احساسات آمد و چیغ زد:

ـ خارج شو اگر نه، پولیس را صدا می کنم. به هر صنفی که می روی، این جا در این صنف برایت دیگر جایی نیست!

من که زیر تأثیر قهر و غضب او آمده دست پاچه شده بودم به جای این که به ادارۀ کالج بروم، راست به خانه رفتم. روز دیگر که برگشتم مستقیم به ادارۀ کالج مراجعه کردم. مسئول اداری با دیدنم صداکرد: ـ خوب شد که خودت آمدی ... دیروز چی شده بود؟ معلم کورس از شما شکایت کرده که همیشه نه تنها درس ها را اخلال می کنید بلکه بعضی از ارزش های اسلامی را نیز مورد تمسخُر قرارمی دهید.

من حیرت زده و هک و پک بر جایم ماندم. تکان خوردم و به جای این که حقیقت مسئله را روشن کنم خودم با خویشتن به سخن آمدم:

ـ من و مسخره کردنِ ارزش های اسلامی!

او به سرعت جواب داد:

ـ بلی، تمسخُر. شما اول به حجاب او تمسخرکرده اید و حالی تمام صنف را بالای چهرۀ عُریانش به خنده وامی دارید.

به من خیره شد و مثلی که بخواهد مسلمانیم را به چالش بکشد  گفت:

ـ شما هم که مسلمانید، این چطور ممکن است؟!

ـ من هم در شگفتم؛ زیرا مادرم، خواهران و تمام خویشاوندانم خودشان در حجاب می گردند؛ فقط همسر من اگر حجاب ندارد، هیچگاه چادر را از خود دورنکرده است.

ـ به هر صورت، او حالا این دعوا و شکایت را کرده. برای این که جنجال تان روز دیگر به پولیس راجع نشود، ما لازم می بینیم که شما از این کالج بیرون شوید.

با شنیدن این اظهارات و در اثر تصمیم اداره به سان چوب خشک جادرجا ماندم و آب سرد نومیدی بر دلم ریخت. بدون کدام دعوا و دنگله به فیصلۀ آنان گردن نهادم و آهسته بر زبانم آمد:

ـ البته.

و راهی خانه شدم. فردای آن روز همین که از خواب برخاستم به دفترتاکسی رانی زنگ زدم تا موترم را مجدداً ثبت و کار و بار تاکسی رانی را بازهم شروع کنم. در کنار این اقدام، خودم را از لست دریافت کمک های بیکاری کشیدم و به ادارۀ مربوط خبریافتن کار را دادم. در همین روز مشغول شدم و تا ناوقت های شب سواری های زیادی را به نقاط مختلف شهر بردم و آوردم.

تا دیرهنگام کارکردم و مزدخوبی به گیرم آمد. هم تکس دفترتاکسی رانی راکشیدم و هم پول خوبی برای خودم ماند. نزدیک به ساعت سه شب بود و تصمیم داشتم که ماشین اتومات فرمایش سواری های تاکسی را خاموش کرده به خانه بروم. هنوز این کار را نکرده بودم و ماشینم خاموش نشده بود که ناگهان از دفتر زنگ زدند و از برداشتن سواری زنی و رساندن او به هوتلی به من گفتند. من هم که تازه در این دفتر از یافتن کار بهره مندشده بودم این سفارش را پذیرفتم و راست به همان جایی رفتم که سواری انتظارم را می کشید.

سواری من دختر بالابلند خوش اندامی بود که صورتش را در حجاب نهفته بود و چون معلم انگلیسی چشم های سبز درشت وئ رگ های شهوت مردان را نوازش می کرد. او با ادب و حیا بالاشد و در سیت عقب تاکسی نشست. اگرچه دیگر از دختران حجابدار دوری می کردم با آن هم از آیینۀ عقب نما لذت درخشش و تابش دو چشم سبز او را می بردم. من عادت دارم که خودم را با صحبت و اختلاط سواری هایم، به خصوص دختران جوان سرگرم می کنم و از این کار خیلی لذت می برم؛ ولی عشق ناکام من با معلم حجابدارم اکنون چنان مرا بیمناک کرده بود که از هر حجابداری خودم را کنار می کشیدم که نکند گرفتار مصیبت دیگری شوم. برای عزت این سواری کدام موزیک مست هم نگذاشتم و در سکوت و خاموشی کامل به سفرم ادامه دادم. ولی نگاه دو چشم من هرگز یارای دورشدن از آیینه را نداشت. وقتی که به هوتل نزدیک شدیم دیدم که دخترک نه تنها حجابش را برگرفت و روسری را دور انداخت؛ بلکه رفته رفته به آراستن خود نیز سرگرم شد. من که دو دیده ام مشغول تماشای حُسن او بودند و مثل این که جادو شده باشم، زیر تأثیرشدید زیبایی وئ قرارگرفتم. دگرگونی فوری او مرا سرگشته و متعجب کرد. بسیار خوش بودم از این که حدود زیبایی او را دریافتم. او چون معلم من نبود؛ چهرۀ باریک؛ بینی برجسته و کشیده و چشمان درشتش دل هرکس را می ربود و وئ را در صف نخستینِ دختران مقبول و نازک اندام می نشاند. علی رغم این که من از هرگونه تماس با زنان حجابدار خودداری می کردم و معلم حجابدارم درس کلانی در این زمینه به من داده بود زیبایی این دختر آن قدر اثر بر من گذاشت که خویشتن داری نتوانستم و بازهم موجی از شهوت مرا دربرگرفت. نمی دانم که چگونه آهسته و با لبخند به او گفتم:

ـ این دیگر چه کار است؟

تبسمی کرد و با خنده یی آرام دندان هایش مثل شعاع خورشید درخشیدند:

ـ چی چه کار؟

ـ  حجابت را چرا دور انداختی؟

ـ چرا؟

ـ تو که مسلمانی؛ آیا این گناه نیست یا چی؟

با این حرف من در چوکی موتر راست نشست و چون زنبورگزیده با پیشانی تُرش غُرید:

ـ تو رانندۀ تاکسی استی یا ملای مسجد؟

نمی دانم که چرا از این رفتار او بدم آمد و برافروختم:

ـ اول حجاب نکنید؛ بازهم اگر آن را می پوشید باید حُرمتش را نگهدارید!

با این سخنم از خشم سرخ و جرقه های آتش غضب از چشمانش پراکنده شد:

ـ شما مردها در زیرچتر ریش های دراز کارهای ناروا می کنید؛ آیا به چنین مردی هم چیزی گفته-ای؟

من که بی پاسخ بودم و دلایل انکار حقیقتی بزرگ را نداشتم بازهم می کوشیدم به مردان برائت بدهم و او را گنهکار بشناسانم:

ـ ولی ما مردان مسلمان اگر یک بار ریش بگذاریم، دیگر هیچ گاه آن را نمی تراشیم.

می دانستم که دروغ می گویم؛ زیرا خودم حتا دیروز ریش کوچکم را تراشیده بودم. اما بازهم نمی خواستم خودم را به حیث مردی مسلمان مورد شماتت قراردهم. هنوز دهنم را برای گفتن چیزدیگری آماده نکرده بودم که او با لبخندی نرم اظهارداشت:

ـ و تو خبرنداری آنانی که در این هوتل ها چشم به راه استقبال من اند با چه ریش های بلندی می آیند و همین که آتش شهوت شان را خاموش کنند با چه ریش های کوتاهی واپس می روند!

نمی فهمم که در این لحظه چه برقی بر سرم فرودآمد. ناگهان جیغ کشیدم؛ فرمان موتر از دستم رفت و پس به چنگم آمد. نزدیک بود از راهِ پُخته بیرون شوم؛ ولی زود حواسم را جمع کردم و موتر را در همان دَم توقف دادم:

ـ ولی من هرگز چنین کسی را در موترخود نمی برم که برای کثافتکاری هایش ارزش های دینی را وسیله می سازد.

او که حالا به جای مطلوبش نزدیک شده بود شتابان از تاکسی پایین شد و من بدون این که از وئ تقاضای کرایه کنم راهم را گرفته به سوی خانه حرکت کردم و هنوز نرسیده بودم که از دفتر تاکسی-رانی زنگ زدند:

ـ دیگر نیایید. من نمی خواهم به خاطر شما ادارۀ تجارتی خود را بدنام کرده از کار و بار بیندازم.

 

وایله ـ دنمارک

ساعت یک و نیم شب

11 اپریل 2010 میلادی