رسیدن به آسمایی: 15.02.2010 ؛ نشر در آسمایی: 15.02.2010

پروین پژواک

شیطانک

 

وقتی به صنف اول مکتب شامل شدم، پس از یک هفته که راه را بلد گشتم، رفتم رک و راست در برابر مادر و پدرم ایستادم و گفتم: مه دگه کلان شدیم. نمی خایم وخت رخصتی مکتب پشتم بیاین. مه خودم راه ره دیدیم!
حرفم اول باعث خندهء شان شد، ولی وقتی قیافهء جدی مرا دیدند، قبول کردند. باید قبول می کردند، مگر نه این که همصنفی ام نوینا امروز تنها به مکتب آمد و رفت؟ مگر من از او کمتر بودم؟
فردا وقت رخصتی مکتب دزدانه به دروازهء خروجی مکتب نزدیک شدم. چه تصمیم داشتم اگر باز مادر یا پدرم را منتظر خود ببینم از پیش شان بگریزم، ولی آنها نبودند. نفسی به راحت کشیدم، دست دوستم نوینا را با خوشحالی گرفتم و فریاد کشیدم: واه واه ما امروز آزاد هستیم.
ما هر دو نفر با فریادهای شادمانی به یکباره گی دویدیم که ناگاه پولیس ترافیک دهن دروازهء مکتب ما با اشپلاق خود ما را ایستاده کرد. گوش های هر دو ما را تهدید کنان تو داد و بعد دست ما را گرفته ما را از سرک تیر کرد.
ما در پیاده رو به راه افتادیم. نوینا دو دستش را در پیشروی خود حلقه وار دور می داد و پیهم می گفت: بوف ف... ف... و هر چند ثانیه بعد هم تیت می کرد. من در پشت او از دامنش گرفته بودم و به این ترتیب ما با موتر خیالی خود پیش می رفتیم. به پارک شهرنو که رسیدیم، نوینا پشنهاد کرد که برویم و در گازک ها گاز بخوریم. پس از کمی دودلی و به این طرف و آن طرف دیدن چون متیقن شدم که مادر و پدرم مرا نمی بینند، سوی گازک ها دویدم. بکس پشتکی خود را بالای خاک ها انداختم و تا توانستم بلند تاب خوردم. نوینا که می خواست از من تقلید کند، از گاز افتید و خنده های ما تمام شد. ما کشال کشال یک جراب بالا و یک جراب پایین سوی خانه روان شدیم. راستی اول بکس های مکتب ما پیش گازک ها یاد ما رفت، ولی به زودی به یاد ما آمده و ما دوان دوان برگشتیم، آنها را بر پشت همدیگر کردیم و به راه افتادیم. این را هم بگویم که نوینا کوچه شان را گم کرد و به گریه افتاد. اما پس از پاک کردن اشک هایش متوجه شد که کوچه درمقابل چشمانش است و همان بود که شادی کنان رفت و من هم یک کوچه بعدتر به خانه خود رسیدم. مادرم که مرا خوب می شناخت، اصلا نشان نداد که آن روز من به تنهایی به خانه آمده ام. گرچه آزرده شدم، چه این موضوع برای من بسیر هم مهم بود، ولی به خود گفتم: خو دگه سرم اعتبار دارن.
وقت نان شب پدرم پرسید: خوب امروز در راه چطور گذشت؟
با دهن پر از غذا خواستم بگویم عالی که متوجهء اشاره مادرم شدم. به ناچار لقمه را قورت دادم و گفتم: عادی.
پدرم با لبخندی رمزآمیز گفت: خوب حالا من در ساعتم می بینم که تو امروز در راه چه کردی!
آنگاه با حالت جدی به ساعت دستی خود خیره شد و همه حادثه های مهم را برایم قطار کرد: اول، پولیس ترافیک گوش ترا تو داد. دوم، تو در پیاده رو موترک بازی کردی. سوم، بی اجازه به پارک رفتی. چهارم...
پدرم راجع به نوینا، اینکه او از گاز افتید و پایش خراشیده شد و یا کوچه شان را گم کرد، چیزی نگفت. گویی در ساعت تنها مرا می دید. نزدیک بود شاخ بکشم. نان بکلی دلم را زده بود. با اوقات تلخ به جای خوابم رفتم و به ساعت جادویی اندیشیدم. آخر درست مثل قصه های جن و پری بود. ساعتی که می دید!
از آن شب به بعد شیطانی ساعت ادامه یافت و هر شب صادقانه راپور خود را به پدرم تحویل می داد: امروز قلم خود را در راه گم کردی، چون آن را پشت گوشت مانده بودی. امروز در میان گرد و خاک کوچه از بالای تبنگ شورنخود و کچالوی جوش داده خریدی. امروز چوتی هایت را باز کردی. امروز از سرک بدون دیدن به دو طرف آن گذشتی. امروز کوشش کردی از راه نو به خانه بیایی ولی راه را گم کردی. امروز... آخ این ساعت جادویی لعنتی بکلی مرا دیوانه کرده بود. در اوایل می کوشیدم ساعت را با خود مهربان کنم و همیشه طرفش لبخند می زدم. حتی یکبار به بهانهء بوسیدن دست پدرم، ساعت بند دستش را بوسیدم! حتی به فکرم گشت که به او تحفه بخرم. تحفه گکی خورد مثلا ساعتی بسیار بسیار چوچه تر از خودش تا مگر او به خاطر بیاورد که وظیفه اش حساب کردن وقت است، نه چهار چشمه دیدن من! ولی بعد دشمنی واقعی میان من و ساعت به میان آمد و من دیدم که او بیشتر دلش می خواهد من به او عینک های چوچه گک تحفه بدهم تا جز به جز حرکات مرا بتواند بهتر و خوبتر ببیند! من هم به او لقب "شیطانک" را که از آن بدتر دشنامی در مکتب نبود، دادم.
روزی وقت رخصتی مکتب معلمی که دوست مادرم بود، بوتلی از مربای سرخرنگ داد و گفت: جانم مربا را برای مادرت ببر، اگر مزه اش خوشت آمد باز طرز تهیه اش را به مادرجانت یاد می دهم.
و از پشتم فریاد کشید: دخترک ندو، مبادا بوتل را بشکنی!
بسیار از آن زن بدم آمد. اول اینکه من دیگر دخترک نبودم. شاگرد صنف اول مکتب بودم. دوم اینکه مگر من هنوز هم دخترک بودم که بوتل را بشکنم؟ سوم او چرا بوتلی به آن گرنگی را به من داد که تا به خانه ببرم، مگر من بیش از یک دخترک بودم؟ و از همه بدتر او چگونه می خواهد پختن مربا را به مادرم یاد بدهد؟ مادرم خود همه چیز را یاد دارد!
آن روز در راه مجبور من و نوینا هیچ بازی نکردیم و آهسته راه می رفتیم. ولی همینکه به نیمه های راه رسیدیم، من که دستانم شخ شده بود، بوتل را به نوینا دادم تا برای دقایقی حمل کند. نوینا فوری مانده شد و به آخ و اوخ افتاد و پشنهاد کرد که اول قدری از مربا را بچشیم که ایا ارزش بردن تا به خانه را دارد یا نه. فوری بوتل را از او پس گرفتم و مخالفت کردم. نوینا اصرار کرد. تیزتر به راه افتادم. نوینا به دنبالم دوید. آن وقت نمی دانم پای نوینا به پای من خورد یا پای من به پای او بند شد که گرامباس به زمین خوردم و بوتل یک متر آنسوتر چون پوقانه ای سرخ کفید.
حیران بالای سر بوتل شکسته ایستادم. نوینا آمد، نشست، قدری از مربا را با نوک انگشت گرفت، چشید و دوباره تف کرد: چقه بدمزه... خوب شد که شکست!
وقتی گریهء مرا دید، به گوشم پچ پچ کرد: اصلا به خانه نگو، کی می فامه!
اما من موضوع ساعت یادم نمی رفت. به هر حال نوینا مرتب تا نیمه راه می دوید و بعد که می دید من نیامده ام، دوباره بر می گشت، دستم را می کشید و می گفت: بدو... بیا... مثل مگس به مربا چسپیدی که چی!
و به این ترتیب به خانه رسیدم. مادرم سردرد بود. پدرم نیز کمی بعد از من به خانه آمد و خلقش تنگ بود. اوضاع خانه مرا زیادتر ترساند از اینکه حقیقت را بگویم. پدرم طبق معمول از کار که می آمد، رفت تا حمام آب سرد بگیرد. ساعت و عینکش را بالای میز اتاق خوابش گذاشت. در حالیکه قلبم گروپ گروپ صدا می کرد، ساعت را از روی میز قاپیدم و دوان دوان به تاکوی منزل رفتم. در آنجا در حالیکه گریه ام گرفته بود، کنده کنده خطاب به ساعت گفتم: شیطانک... تو ساعت بسیار بسیار بد هستی... و حالی... مه تو ره می کشم!
و با یک ضربت چکش ساعت را چغپیت کردم. عقربهء دراز ساعت در همان حال هم یکی دو بار شور خورد و سپس ایستاده شد. تازه پس از این کار بود که ترسی تازه مرا فرا گرفت. ترس قتل شیطانک!
حیران بودم که پدرم تا هنگام نان شب یعنی همان وقتی که ساعت جادویی شروع به شیطانی می کرد، از گم شدن ساعت خود چیزی نگفت. اما همین که صرف نان به پایان رسید، به طرفم دید و گفت: تو امروز در راه بوتل مربا را شکستی.
قلبم چون عقربک ساعت لرزید و با رنگ پریده گفتم: چطو؟ مه خو ساته شکستاندم!
آن وقت پدرم حیران سوی مادرم دید و آهی کشید: خوب پس معلوم شد چه بر سر ساعت من آمده است.

از آن روز به بعد با آن که ساعت شکسته بود، همواره گمان می کردم مادر و پدرم مرا می بینند و هر آنچه که در راه رخ می داد، خودم به آنها قصه می کردم.
مادرم سال ها بعد برایم گفت که پدرم از روز واقعهء قتل شیطانک به بعد دیگر هرروز پنهانی از مکتب تا خانه مرا تعقیب نمی کرد!

18 جوزا 1365/کابل/پروین پژواک