شماره 11 آسمایی - جولای 1999

حمید عبیدی

چند نکته در مورد پیوند مصیب سیاسی و مصیبت فرهنگی

 

وقتي از صدمات وارده بر فرهنگ در دو دههء اخير و عوامل آن صحبت ميكنيم ، نميتوان آن را جدا ازمجموع بحران و عوامل بروز و نتايج و پيامدهاي فاجعه بار و تباهي آور آن مطرح كرد .
فاجعه در كشور ما به خودي خود به ميان نيامده است . نقش جنگ سرد و در اين ميان موقعيت جيوپولتيك افغانستان را نميتوان ناديده انگاشت ، اما اين عوامل هر قدر هم كه بزرگ بوده باشند ، نميتوان همه چيز را به آنها حواله كرد . آن نيروها ، اهداف و اغراض ، انديشه ها ، سياستها ، برنامه ها ، روشها و اعمالي را هم بايد شناخت كه عامل و سبب اين خونينترين فاجعهء تاريخ معاصر كشور ما شده اند .
كاملاً قابل اثبات است كه ايديولوژي ، سياست ، برنامه و راه و روش خلق و پرچم ( در واقع اين دو جناح يك حزب بودند كه رسماً خود را پيش و پس از اتحاد ظاهري دوباره ، حزب ديموكراتيك خلق افغانستان ميناميدند و پس از اين براي اختصار ما آنها را حزب حاكم آن وقت خواهيم ناميد ) ، كه با كودتاي خونين 7 ثور قدرت را غصب كرد ، بيخي با معتقدات ديني مردم افغانستان در تضاد بودند . 7 ثور حتا از نظر تيوري ماركسيزم - لينيزم كه بعضا‏ آن را "ماركسيزم روسي" ميخوانند نيز انقلاب نبود ، صاف و ساده كودتاي نظامي بود .
بنياد نظريهء "راه رشد غير سرمايه داري " كه ظاهراً هستهء اساسي برنامه و سياست رژيم را ميساخت ، اين پندار بودكه گويا جهان در حال گزار از سرمايه داري به سوسياليزم ميباشد و چنين چيزي جبر تاريخ است و همهء ملل ناگزير دير يا زود در اين راه حركت خواهند كرد و در چنين شرايطي كشورهاي "روبه انكشاف" ديگر ناگزير نيستند تا راه سرمايه داري را طي كنند و پس از آن به "اعمار سوسياليزم" بپردازند ، بل اين كشورها ميتوانند با اتكا به " سيستم جهاني سوسياليستي " با عبور از يك مرحلهء مياني شرايط را براي "اعمار سوسياليزم" مهيا سازند . به اين ارتباط تجربهء آسياي ميانه و مغولستان به مثابهء دو نمونه برجسته ساخته ميشد .
حال كه " سوسياليزم واقعاً موجود " از بيخ و بنياد فروريخته و شوروي فروپاشيده و پرده ها از روي حقايق بالارفته اند ، ديگر ثبوت اين كه آن خيالها براي راه رشد غير سرمايه داري و در مجموع گزارناگزير جهان به راهي كه شوروي در پيش گرفته بود ، از بيخ و ريشه نادرست بودند، به استدلال زياد نياز ندارد .
در بارهء تجربهء شوروي و كشورهاي اروپاي شرقي كه پيروان نظريهء "راه رشد غير سرمايه داري" اميد داشتند به اصطلاح با "انقلابات ملي ديموكراتيك" كشورهاي شان را پس از چند دهه به آن سطح برسانند ، كتابهاي زيادي نوشته شده اند . و اگر تاجيكستان و مغولستان را مد نظر بگيريم ، كه با پيمودن چند دهه در آن راه به كجا رسيده بودند و يا هم ويتنام و لاوس و كامبوج را با "ببرهاي جوان آسيايي" كه خوشبختي پيمودن راه سوسياليزم مدل روسي يا چينايي را نداشته اند ، مقايسه كنيم ، آن وقت دريافت اين كه نظريهء " راه رشد غير سرمايه داري " چيزي جز سراب نبوده چندان دشوار نخواهد بود .

با در نظر داشت آنچي كه در بالا گفته آمديم ، ميتوان گفت كه اگر هم به فرض محال پس از كودتاي خونين 7 ثور 1357 ، مخالفت و مقاومتي آنچناني كه ديديم در داخل و خارج بروز نميكرد و برنامه هاي رژيم تمام كمال تطبيق ميشدند ، حاصل آن پس از چند دهه نميتوانست چيزي بهتر از آن باشد كه تاجيكستان و مغولستان طي چند دهه به آن دست يافتند .
رخ ديگر قضيه اين است كه در شماري از كشورهاي افريقايي و نيز برخي كشورهاي آسيايي و امريكاي لاتين نيروهاي سياسي كه به اصطلاح سمتگيري سوسياليستي را برگزيدند ، در جريان مبارزهء عادلانه عليه استعمار ، تبعيض نژادي و تسلط و تجاوز خارجي به قدرت رسيدند . برخلاف در افغانستان كودتاي هفت ثور براي رهايي كشور از دست كدام نيروي بيگانه و يا وابسته به بيگانه صورت نپذيرفت ، بل اين كودتا سبب شد تا افغانستان در معرض مداخلات خطرناك خارجي قرار بگيرد ، كه با تجاوز عريان شوروي ، به ميدان زورآزمايي شرق و غرب مبدل ساخته شد . البته چنان كه ديديم براي شرق و غرب نه افغانها و سرنوشت ملي شان بل موقعيت ستراتيژيك افغانستان اهميت داشت و همين امر سبب زورآزمايي شد كه نتيجهء آن براي افغانها و افغانستان فاجعه آور بود . ديگر اين حقيقت آفتابي شده كه روسها در زير پردهء ايديولوژيك اهداف استعماري خود را پنهان ميكردند ، همان سان كه امريكا و غرب نيز برغم شعارهاي زيباي دفاع از آزادي و حقوق بشر كم از كم در دورهء جنگ سرد از هيچ چيزي براي تأمين منافع شان در جهان سوم دريغ نكرده اند و اكنون نيز اشتهاي منفعت - ولو غير عادلانه - حرف آخر سياست قدرتهاي جهاني را تشكيل ميدهد.
ضايعات جنگ تحميلي بر كشور ما تنها نابودي آنچي كه طي يك قرن به كوشش و زحمت چند نسل به آن دست يافته بوديم ، نيست ، بل آنچي را هم كه طي اين بيست سال در صورت حركت در يك مسير درست و معقول ميتوانستيم به دست آورد ، بايد محاسبه نمود . بعلاوه تراژيدي امروزي نيز با افق تاريك آن حاصل كشتزار تباهي آور ساليان پيشين ميباشد . براي اثبات ميتوان گفت كه اگر كودتاي ثور نميبود ، آيا هسته هاي كوچك " تندروان اسلامي " پناهنده در پاكستان و ايران ميتوانستند با برخورداري از حمايت و كومك خارجي چنين رشد انفجاري كنند و چنين نقشي در سرنوشت ملي بازي نمايند ؟ اگر جنگ ميليونها افغان را مهاجر نميكرد آيا صدهاهزار كودك سوخته در دوزخ جنگ و برزخ كمپهاي مهاجران و غرق درعقده هاي رواني ناشي از چنين زنده گي پديد مي آمدند و طعمهء ترزيق چنين تعصباتي ميشدند و اينچنين از فرهنگ و عنعنات ملي بيخبر و بيگانه بار مي آمدند ، كه تلويزيون و فيلم و موسيقي را محكوم به اعدام نمايند و اينچنين به دور از ايجابات جهان معاصر و زنده گي امروزي حركت نمايند ؟
ميگويند انديشه را از روي گفتار و گفتار را از روي عمل و عمل را از روي نتايجش بايد داوري كرد . و نتايجي كه پيشروي ما قرار دارند و بدون تلسكوب و ميكروسكوب قابل ديد اند ، در مجموع چيزي كمتر از بزرگترين فاجعهء تاريخ معاصر افغانستان تعريف شده نميتوانند .
سياست فرهنگي رژيمهاي ثور و نتايج آن را هم بايد در چارچوب ماهيت و مجموع سياستها و اهداف اين رژيمها ارزيابي نمود . هدف اين سياست فرهنگي آن بود تا انديشه ، برنامه ، سياست و عمل ح.د.خ.ا. به مثابه يگانه و عاليترين حقيقت در عقول و قلوب مردم ترزيق كند و غير از آن را - هرچي كه باشد - كهنه و ارتجاعي معرفي نموده و از صفحهء هستي بزدايد . با چنين هدفي بود كه كوشش شد تا كنترول آهنين كميتهء مركزي حزب كه حاكمان اصلي در آن جا به اصطلاح مشاوران شوروي بودند ، مانند عرصه هاي ديگر بر همه ساحات حيات معنوي نيز قايم گرديد . شايان ياددهاني است كه در سطوح كوناگون وزارتها - لااقل تا زمان عقبنيشيني قواي متجاوز شوروي - نيز هيچ تصميم مهمي بدون اجازهء مشاورين شوروي كه بر مبني سلسه مراتب شبكه هاي خاص خود شان مستقيماً از مقامات شوروي هدايت ميگرفتند ، اتخاذ و به اجرا گذاشته شده نميتوانست . و اما بايست گفت كه برغم فضاي اختناق و ارعاب ، آنها نتوانستند همه چيز را چنان كه ميل شان بود و با سرعتي كه ميخواستند ، به نفع خود تغيير دهند و به اهداف خود نايل شوند .
سياست فرهنگي رژيم و شيوه ها و ابزار تحقق آن در همه مراحل حاكميت اين حزب همسان نبود . به خصوص زماني كه روند اصلاحات گرباچف زير نام بازسازي و علنيت در شوروي اعلام گرديد ، بي گمان به اثر تغييرات كلي در سياستهاي داخلي و خارجي شوروي و تجاويز مشخص كرملين، رژيم كابل نيز تغييراتي را تحت نام " مشي مصالحهء ملي " اعلام نمود ، كه هدف آن لااقل ، پل زدن بر گودالي بود كه ميان اكثريت قاطع مردم افغانستان و رژيم حاكم به وجود آمده بود ، تا از اين طريق به اصطلاح پايه هاي اجتماعي رژيم توسعه يافته و هر قدر كه ممكن باشد از نفوذ مخالفين رژيم و در نتيجه از ميزان مخالفت با آن كاسته شود . به هر رو در اثر تغيير در سياست رژيم ، تغييرات در عرصهء سياست فرهنگي آن نيز رونما گرديدند . همان بود كه تبارز علني اصطلاحاتي مانند سوسياليزم و كمونيزم ، ماركسيزم - لينينيزم ، انترناسيوناليزم پرولتري و سويتيزم و امثالهم از تبليغات حذف شدند . در اين ميان هرقدر زمان بيشتر ميگذشت و امكانات شوروي كمتر ميگرديد ، رژيم براي جلب عقول و قلوب مردم تلاش بيشتر ميكرد ، تا مگر به اين وسيله بتواند براي آينده چانس كسب كند . تلاش روز افزون براي دلجويي از فرهنگيان و روشنفكران سرشناس كه عضو حزب حاكم نبودند ، اما تا هنوز در داخل كشور به سر ميبردند نيز به حيث يك بخش سياست رژيم به ميدان آمد . در اين ميان حتا به كساني كه به حيث شخصيتهاي مستقل و داراي نظرات جدا از حزب حاكم و حتا مخالف به آن شهرت داشتند ، نيز مراجعاتي شد و از آنها براي همكاري دعوت به عمل آمد ، كه برخيها آن را پذيرفتند ، بعضيها با اكراه مجبور به پذيرش آن شدند و عده يي نيز به هيچگونه همكاريي حاضر نگرديدند .
در مرحلهء تطبيق "مشي مصالحه" ، ماشين تبليغاتي رژيم نيز ماهرانه به تطبيق برنامهء نفوذ به عقول و قلوب مردم كه واقعاً از جنگ خسته شده و به خصوص بخشهايي كه با شناخت از تنظيمهاي مخالف و اعمال و كردار شان از آينده نيز تشويش داشتند ، آغاز نمود و اينجا و آنجا مطابق مشي تازه ، انتقاداتي را بازتاب ميداد و گويا در راه " ديموكراسي" گام مينهاد . در اينجا گويا را به خاطري به كار ميبرم كه رهبري و كنترول حزب همچنان بر تمام دستگاه دولتي از جمله ماشين تبليغاتي آن حاكم بود . و اما در بعضي ساحه ها كه شمار افراد غير حزبي و برخي حزبيهاي نوانديش و دورنگر وزنهء سنگينتر مي يافتند ، با استفاده از فراخ شدن نسبي ميدان بازي سياست ، مقامات را در برابر چلنجهاي دشوار قرار ميدادند . به خصوص در سالهاي آخر عمر رژيم ، استفاده از بسياري روشهاي سختگيرانه و تندروانهء قبلي ديگر ناممكن شده بود .
درين شكي نيست كه روسها نيز با ابزار و شيوه هاي ظريفتر و پوشيده تر در اين بازي دخيل بودند و اما اين موضوع بحث جداگانه يي را ايجاب ميكند.
به هر رو طوري كه گفتيم وقتي از فرهنگ صحبت مينماييم ، نميتوان آن را از همه عرصه هاي ديگر واقعيت اجتماعي بريد و به حيث يك ساحهء كاملاً مستقل مدنظر گرفت ، آنهم در حالي كه قدرت حاكمه و نيز مخالفين حاضر در ميدان مبارزه هر دو ميخواستند آن را با ماهيت برابر با ايديولوژي خودشان عيار ساخته و به حيث ابزار سياست ، جهت دستيابي به اهداف شان بكار گيرند .
و اما همه آنچي كه گفته آمديم هيچ به معناي آن بوده نميتواند تا به شكل ديگري ظلم و نارواي ديگري را عليه منافع ملي افغانها و خلاف موازين عدالت بر ملت و كشور ما مرتكب شوند و آن را گروگان گرايشهاي تندروانهء ايديولوژيك و سياسي بسازند و مانع از آن گردند تا مقاومت ملي افغانها در يك چهارچوب توانا براي تأمين آيندهء مطلوب افغانها و افغانستان منسجم گردد . با نظر داشت تجارب تلخ پس از سال 1992 بايد اين را نيز افزود كه سياستهاي پرغرض و مرض دولتهاي خارجي در اين مرحله نيز مصايبي به بار آوردند كه كتاب كتاب در موردشان ميتوان نوشت .
نيروهايي كه پس از 1992 قدرت را در افغانستان به دست گرفتند تا حدي ظلم و بيداد و كشتار و ويراني نمودند كه از دست شان پوره بود و چنان بي پروا به منافع و مصالح علياي ملي عمل نمودند و چنان آشكار به حاميان خارجي خود امكان مداخله در امور داخلي افغانستان را دادند كه هيچ نيروي آگاه به منافع ملي و متعهد به حفاظت از آن نميتواند يك ذره اش را هم به خود اجازه بدهد . اين نيروها آنقدر بيكفايتي خود را ثابت ساختند كه در تاريخ معاصر نظيرش را نميتوان سراغ نمود .
با آن كه به روشني در مورد آنچي كه دستگاه حاكمه و نيز تنظيم سالاران و جنگسالاران و حاميان خارجي شان برخلاف منافع ملي افغانها انجام داده اند و همه آن چي كه سبب بروز خونينترين فاجعهء تاريخ معاصر افغانستان و تداوم آن تا به امروز شده ، ميتوان احكام عام صادر كرد . و اما بايد حساب كساني را كه خواسته ناخواسته تحت چتر آن رژيم زنده گي ميكردند و جز آن نبودند و حتh در مورد همه كساني كه در چهار چوب نظام كار مينمودند ، از نظر اخلاقي ، سياسي و حقوقي نميتوان چنين حكم عامي صادر كرد و همه را از يك سر - از رأس تا قاعدهء هرم قدرت - يك برابر و همسان مسوول دانست . در اين رابطه يك برخورد تفكيكي لازم است :
- از نظر اخلاقي هر افغان آگاه كه در برابر اعمال مخالف منافع و مصالح علياي ملي و همه آنچي كه سبب تباهي كشور گرديد ، در حد امكان و توان به مقاومت نپرداخته باشد ، نميتواند خودش را از نظر اخلاقي كاملاً مبرا بداند .
- از نظر سياسي همه كساني كه از تجاوز خارجي به هر نامي كه بوده باشد ، دفاع كرده و سياستها و اعمال ضد ملي را تأييد و در تحقق آنها آگاهانه و داوطلبانه كوشيده اند ، صرف نظر از اين كه در كجاي هرم قدرت بوده اند و يا حتا اگر از آن برون هم بوده باشند ، نميتوانند از مسووليت سياسي مبرا باشند . البته در اين ميان روشن است كه سنگيني مسووليت عمداً متوجه كساني ميگردد كه صلاحيت و مسووليت تصيم گيريهاي سياسي را داشته يا هم بالفعل - صرف نظر از مقررات قانوني - همچو تصاميم را اتخاذ و به اجرا گذاشته اند .
- از نظر حقوقي اگر از ديد معيار هاي حقوقي شناخته شدهء جهاني به قضيه نگاه كنيم ، كسي را نميتوان به صرف داشتن يك عقيدهء نادرست و يا هم بيان علني آن به محاكمه كشانيد و مجازات نمود . و اما وقتي كار به عملي برسد كه نظر به قوانين نافذهء ملي و يا بين المللي در هنگام ارتكاب جرم تعريف شده باشد ، آنگاه عامل عمل ناگزير بايد در برابر محكمهء عادلانه پاسخگوي اعمال خود باشد و بار مسووليت حقوقي عملي را كه مرتكب شده است ، برعهده بگيرد .
و اما برگرديم به بحث اصلي كه در مورد فرهنگ بود . وقتي از هنرمند ، شاعر ، نويسنده ، منتقد ادبي و پژوهشگر ادبي ، از مورخ ، معلم و استاد ، ژورناليست ، دانشمند وديگر فرهنگيان صحبت ميكنيم ، به نظر من قضيه دو جنبه پيدا ميكند . اول اين كه يك فرهنگي چيگ ونه آثاري آفريده، آثارش را بايد با معيار رشتهء آفرينيشي اش سنجيد ، نه صرف بر اين اساس كه او كي بوده و رابطه و برخوردش با سياستهاي درست و نادرست چي گونه بوده است . و اما اگر قرار باشد در مورد يك دولتمدار و يا هم سياستمدار به حيث دولتمدار و يا سياستمدار قضاوت بكنيم ، آنگاه به درجهء اول بايد انديشه ها ، گفته ها و كرده هايش را در همين عرصه با نتايج و پيامدهايش مورد بررسي قرار دهيم .
البته به نظر من يك فرهنگي واقعي نميتواند كنجكاو ، حقيقتجو ، آزاديخواه ، عدالتخواه و انساندوست - در معاني شناخته شدهء جهاني آنها - نباشد . اثر فرهنگيي هم كه فاقد اين ارزشها باشد ، نميتواند يك اثر خوب و يا حتا اثر فرهنگي ناميده شود .
بعضاً در مطبوعات ما از " فرهنگ مقاومت " سخن به ميان ميآيد . كساني هم اين واژهء مركب را از زاويه هاي بسيار تنگ ايديولوژيك ، سياسي ، حزبي و حتا جغرافيايي مينگرند و تصوير استقطابي مطلقاً سياه و سپيد از خوديهاي خوب و ديگران همه بد ، ارايه ميكنند . به نظر من در مسايل اجتماعي - چنان كه قاعدهء منطق كلاسيك نيز ميگويد - نميتوان از سالبه كليه و موجبهء كليه سخن گفت . امكان دارد در يك گروه و دسته يي شمار آدمهاي خوب و داراي خصايل پسنديده و تواناييهاي سازنده بيشتر و در گروهي ديگري كمتر و يا بسيار كم باشند ، اما هركسي صرف به خاطر تعلق به گروه اولي و يا دومي به خودي خود به حيث آدم خوب و يا بد نبايد تقديس و يا تكفير شود . هر انسان يك جهان است و در كمتر موردي ميتوان دو آدمي يافت كه از هر جهتي با هم يكسان باشند .
در بارهء اين كه كي براي " فرهنگ مقاومت " چي كاري كرده يا نكرده بايد نخست "فرهنگ مقاومت" را تعريف نمود و آنگاه هر اثر را از ديد اين تعريف ارزشيابي و رديفبندي نمود .
اين كه مقاومت مردم افغانستان در برابر تجاوز بيگانه ، از نظر اخلاق ، سياسي و حقوقي كاملاً برحق و عادلانه بوده است ، هيچ جاي شك و ترديد وجود ندارد . هر كسي هم كه در اين امر در سنگر مبارزهء مسلحانه و يا به هر شكل ديگر براي دفع تجاوز خارجي و احقاق حقوق حقهء ملي شركت نموده و مصدر خدمتي درين راه شده ، دين انساني ، افغاني و اسلامي خود را ادا نموده و سربلندي دارين را نصيب گشته است . البته حساب آناني را از مردم افغانستان بايد جدا كرد كه از اين جهاد و مبارزهء بزرگ مردم افغانستان به خاطر اغراض سوء و مغاير با منافع ملي سودجويي نموده و يا دستاوردهاي اين حماسهء تاريخي ملت افغان را برزمين زده و برباد داده اند- چي از روي ناداني بوده باشد و چي به خاطر وابسته گيهاي خارجي و يا علل ديگر. سنجش مسووليت و ميزان مسووليت تنظيمها و ساختارهاي دوران تنظيم سالاري نيز همان ميتواند باشد كه قبلاً در مورد رژيمهاي ثور گفتيم . يعني بر مبني يك برخورد تفكيكي مبتني بر حقيقتپسندي ، قانون و عدالت . زيرا مسألهء اساسي اين نيست كه متجاوز و مداخله گر و وابسته گان داخلي شان چي نام دارند و يا تحت كدام شعارها عمل كرده اند .
حال بر گرديم به اين كه اگر آرمان "مقاومت" يا "جهاد"، تنها و تنها برون ساختن قواي شوروي و فروپاشي حكومت مورد حمايت شوروي بوده باشد ، پس "مقاومت" و يا "جهاد" ، پيروز شد و آنچي كه هم " فرهنگ مقاومت " ناميده ميشود نيز رسالت خود را ايفا كرد . و اما اگر منظور دفع تجاوزات و مداخلات خارجي و آثار و نتايج آن ، اعادهء حقوق قانوني افغانها به مثابهء يك ملت و افغانستان به مثابهء يك عضو متساوي الحقوق جامعهء جهاني بوده باشد ، پس قضاوت ديگري بايد نمود . اگر در اين معنا كسي بگويد كه "مقاومت فرهنگي" پس اين را چي گونه ميتواند توضيح كند كه هر چي از آثار فرهنگ و مدنيت در قلمرو واپسين حكومت وارث كودتاي ثور 1357 باقي مانده بود ، در ثور ثاني از بيخ و بنياد ويران كرديده و سوخته و خاكسترش نيز به دست باد سپرده شد؟!...
آيا براي يك فرهنگي آرمان مقاومت فرهنگي همين بوده ميتوانست كه با پيروزي مقاومت بركشور و ملت ما همه اين بلايا و مصايبي كه عملاً ديديم بگذرد ؟! به گمان من هيچ آدم داراي عقل سليم و احساس مسووليت در قبال منافع و سرنوشت ملي نه تنها آرزومند چنين چيزي نميتوانسته است باشد ، بل بايست با تمام توان عليهء آن قرار ميگرفت .
به نظر من " مقاومت فرهنگي " بايد به حيث بعد فرهنگي مبارزه براي احياي حقوق حقهء ملي ، حفظ هويت فرهنگي و مواريث ارزندهء فرهنگ ملي و تأمين بقاي مثمر اين فرهنگ تعريف شود . چنين فرهنگي بايد به ايجاد و پرورش ارزشهاي انساني و انسانساز، بقاي هويت و موجوديت ملي و پيريزي بناي فرهنگي آيندهء آزاد و بهتر وطن و مردم ميپرداخت . با چنين درك بايد جستجو كرد كه كي در كجا، چی گونه و با چي تواناييها و ثمرات اين كار را كرده است . بايد هركار مثبتي را كه در بيرون مرز ها و داخل مرزهاي كشور در اين جهت شده باشد برابر با مايهء فرهنگي اش ارج نهاد . در اين صورت بياييد بدون هرگونه پيشداوري ببينيم كه فرهنگيان صرفنظر از اين كه در آن سالها در بيرون مرز بوده اند و يا در داخل كشور بوده اند - صرفنظر از هرگونه مرز ديگر - چي آثاري خلق كرده اند و اين آثار را بايد با معيارهاي شناخته شدهء هر رشته نقد و ارزشيابي نمود و آنگاه در بارهء مسألهء مطروحه قضاوت كرد . و اما با كمال تأسف و تألم بايد گفت كه در هر دو سوي خط انقطاب براي فرهنگيان وفا دار به منافع ملي و ارزشهاي والاي انساني فضا بسيار تنگ و شرايط بسيار دشوار بود . ماشين جنگي هر دو طرف بيشتر به كارهاي تبليغاتي براي جلب اذهان و قلوب مردم به نفع خود و استفاده از آنها در جنگ عليه طرف مقابل ضرورت داشتند و قلم را هم مانند تفنگ به سلاحي براي نيل به اهداف خود مبدل ساخته بودند . در هيچ طرفي آثار انتقادي نه تنها استقبال نميشدند ، بلكه به سختي سركوب هم ميگرديدند و كم نبودند رادمرداني كه در اين راه جان باختند- چي در زندانهاي رژيم و يا تنظيمها و چي هم از طريق ابزار ديگر ترور و سربه نيست كردنها و يا هم ناگزير به مهاجرت به كشورهاي دوردست شدند . ميتوان گفت كه اگر در جبههء فرهنگي ، سياسي و ديپلوماتيك ، مقاومت ضد شوروي هماهنگ با عرصهء نظامي رشد مييافت ، امروز سرنوشت ملت و كشور ما كاملاً متفاوت ازين ميبود كه حالا است . و اما اين قضاوت كلي به آن معنا نيست كه طي اين دو دهه در عرصهء فرهنگي هيچ كار مثبتي نشده است . شماري از فرهنگيان ما در عرصه هاي گوناگون كارهاي مثبتي انجام داده اند ، نسل جوانتري از فرهنگيان كه وظيفه دارند پلي ميان حال و آينده شوند در همين ساليان سربلند كرده اند. درب فردا را به روي كساني نيز كه اكنون اشتباهات گذشته را كاملاً درك كرده و يا دارند درك ميكنند و از آن عبرت آموخته همت كرده براي جبران گذشته گامهاي ارزنده يي برميدارند نيز نبايد بست . همه كساني را كه طي دوره بحران به بيراهه كشانده شده اند نميتوان در درياي آمو و يا اتك و هيرمند انداخت و يا از حق افغان بودن و اشتراك در حيات ملي محروم ساخت - براي چنين چيزي نه مجوز حقوقي متمدن وجود دارد ، نه عقل سليم اجازهء چنين كاري را ميدهد و نه هم امكان آن وجود دارد .
روي قضايا بايد از روي انصاف و عدالت و منافع و مصالح علياي امروز و فرداي ملت و كشور خود بايد قضاوت بكنيم . به نظر من يك وظيفهء مبرم در برابر فرهنگيان ما در مرحلهء كنوني اين است تا به درك تصوير تمام رنگي واقعيت ، به جاي برداشتهاي سطحي ، احساساتي و استقطابي كه نتيجهء آن يك تصوير انقطابي مطلقاً سياه و سپيد است ، كومك نمايند . چنين كار پژوهشي بايد بيطرفانه باشد - بيطرفي نه در برابر حقيقت ، بل با تعهد در برابر حقيقت و معيارها و موازين علمي ، نه بر بنياد پندارهاي ايديولوژيك ، تعلقات ، گرايشها و خوشبينيها و بدبينيهاي سياسي و حزبي و امثالهم .
پژوهش نبايد تنها به اين يا آن مرحلهء بحران ، بل به ماقبل آن نيز گسترش يابد . به گونهء مثال ميخواهم توجه را به اين اشتباه بزرگ كه در مرحلهء انتقال و حتا در دههء ديموكراسي ، هيچ كوشش اساسي و مثمر براي معرفي ديموكراسي به مردم و حتا متعلمين و محصلين به عمل نيامد ، عطف نمايم . به نظر من از جمله اين كاستي زمينه را براي نفوذ گرايشهاي تند به سمت راست و چپ در ميان متعلمان و محصلان فراهم ساخت .
تا امروز نيز نشرات ما و آنهايي كه خود را هواخواه ديموكراسي معرفي مينمايند ، توجه چنداني به شناخت و معرفي ديموكراسي و تأليف آن با شرايط جامعهء افغاني نكرده اند .
و اما وظيفهء اساسي در عرصهء فرهنگي همانا فراهم آوري و گسترش زمينه ها براي رويش ، تبارز و قوام فرهنگ تفكر است ، به جاي فرهنك تقليد.
تحول و تحرك مثبت سياسي ، ميتواند امكانات و زمينه ها را براي رويش و شگوفايي معاصر فرهنگ ما مساعد بسازد و اما هيچ تحول و تحرك سياسي مثبت تداوم نخواهد يافت تا براي آن يك زمينهء مناسب فرهنگي - همچنان كه پشتوانهء اقتصادي و اجتماعي - فراهم نشود . اين درسي است كه بايد آن را از تاريخ معاصر خويش خوب آموخته و هميش به ياد داشته باشيم .
ما به حیث  به حيث يك ملت و  هر یک ما به حیث اعضای جامعه افغاهنی- به خصوص آنانی که در شمار فعلان  جريان های دهه هاي اخير بودند - باید گذشته را و انبوه تجارب تلخ آن را بايد از روي خرد و واقعبيني و با هدف رسيدن به آيندهء بهتر مورد تجديد ارزيابي قرار دهيم . بايد بر اثرات فكري و رواني مراحل قبلي بحران ،كه به كومك مداخله و تجاوز خارجي حاكميت ايديولوژيها و تندرويهاي سياسي بر كشور ما تحميل شد ، فايق آمد و نيز اجازه نداد تا بيگانه اينبار با برانگيختن تعصبات و اختلافات قومي ، زباني ، مذهبي و سمتي باز خون افغان را به دست افغان بريزند و خون افغان را وسيلهء دستيابي به اغراض ضد افغاني خود قرار دهند . فرهنگيان در اين امر وظيفهء بزرگي بر گردن دارند . افغانستان خانهء مشترك افغانهاست ، و همه ارزشها و آفريده هاي فرهنگيی كه هدف آن در نهايت امر بهروزي انسان ، رفتن در راه كمال و جمال انساني و انساني ساختن زنده گي جامعه و آباداني و سربلندي كشور ما باشد ، جز غناي فرهنگي كشور ما محسوب ميگردند . در حالي كه بحران دراز مدت كشورما را به ويرانهء سوخته و ملت ما را سراپا خونين و عزا دار ساخته و براي فرار از دوزخ جنگ و خودسريها و بي بندو باريهاي انسانيت كش اربابان قدرت و زور، ميليونها هموطن ما ناگزير ترك وطن و كاشانه نموده اند ، حفظ هر ذره از توان ملي و مواظبت دلسوزانه از هرجوانهء اميد براي فردا يك وظيفهء حياتي و شرافتمندانه است . در يك چنين شرايط كه همه جا و از هر سو سايهء شب يأس بر سرنوشت ملي ما چنگ انداخته با چنين ديد و معيار بايد نسبت به آناني كه تواناييهاي براي خدمت سازنده در عرصهء فرهنگي و يا هر عرصهء ديگري از زنده گي اجتماعي دارند ، نگريست و قضاوت كرد .
بحران دراز مدت بخش عمدهء از تعليم يافته گان ، تحصيليافته گان و فرهنگيان افغان را ناچار از مهاجرت ساخته است . اين مصيبت بزرگ است ؛ اما اين وضع در عين زمان دو دشواري بزرگ را لااقل به صورت بالقوه در برابر آنها رفع كرده است . يكي اين كه در گذشته سياست با جبر ميتوانست روي شانه هاي فرهنگ سوار و آن را مطابق به ميل خود قالببندي كند . امروز نيروهاي سياسي نميتوانند به زور چنين وضعي را بر فرهنگيان مهاجر به خصوص در كشورهاي ديموكراتيك تحميل نمايد و اين فرهنگيان نيز اجباري براي تحمل همچو تحميل ندارند . از سوي ديگر در گذشته فرهنگيان تنها در چهارچوب ماموريت دولتي امكان و زمينه تحقق شخصيت و يا لااقل امرار معيشيت را به دست آورده ميتوانستند . امروز اين ناگزيري نيز لااقل در برابر آنها در كشورهاي پيشرفته و ديموكراتيك جهان وجود ندارد . امتياز سوم امكان دسترسي و آشنايي نزديك و مستقيم با فرهنگ جهاني است . چنين امكان در گذشته تنها براي عدهء معدودي در چهارچوب مبادلات فرهنگي با شماري از كشورها ميسر شده ميتوانست . نتيجه اين كه امروز لااقل براي فرهنگيان مهاجر شرايط براي يك چرخش تعيين كننده در زنده گي و فعاليت فرهنگي شان فراهم شده و آن اين كه به جاي تحمل حاكميت سياست بر فرهنگ ، در همه عرصه ها براي رويش و بلوغ معاصر فرهنگي كار كنند . تا جايي كه به رابطهء فرهنگ و سياست مربوط ميشود فرهنگيان ميتوانند با كار ، كوشش ، پژوهش و آفرينشهاي فرهنگي خويش ، در بينا ساختن ، گسترش و تعميق ، هوشيار ساختن پرمغز ساختن و خردمند ساختن سياست ، نقش موءثري ايفا كنند ، اين امكان بالقوه را به فعل آوردن تنها يك شرط دارد و آن اين كه واقعاً فرهنگيان ما اراده اش را بكنند و توانايي پاسخگويي به چالشهايي را داشته باشند كه در برابر آنها و تمام جامعهء افغاني سر بلند كرده اند .