شین  شير آغا

«‌آرزو» *



مادر اولادها گرچه بسيار کوشش کرد ، ولی  هنوز هم زبانش با تلفظ نام کامپيوتر عادت نکرده است. او به جای کامپيوتر گاهی کامپيورتر ميگويد و گاهی هم کمپيروتر . . .

راستش این که خودم هم تلفظ درست کمپيوتر را از اولادها ياد گرفتم .  تا چند سال پيش من هم نه کمپيوتر را ديده بودم و نه هم نامش را شنيده بودم‌. به هین سبب هر وقت که مادر اولادها کامپيوتر يا يک کلمه دیگر  خارجی را غلط تلفظ کند و و مرا خنده بگیرد، با تندی و تیزی می گوید :

ــ بيچاريش سر خود خنده کو ، اگر مه نه ميبودم و تره صاحب چنان اولاد های گلموره نه ميساختم ، تو از کجا چنان چيزا را  ياد ميگرفتی.

من اگر خنده ام را پنهان کنم، خنده ی اولادها سرش بد نه ميخورد و اگر سرحال باشد ، برای خوشی زيادتر شان يگان جمله آلمانی هم بر زبان می راند . . .

این که نام کمپيوتر را  از اولادها ياد گرفته ام  راست است‌.

اولادها در رخصتی های تابستانی مکتب ها دوهفته رفتند خانه مامای خود‌.  در این جا آلمانها عادت دارند که هر سال برای بيست روز يکماه رخصتی می روند و به آن اورلاب می گویند‌. چنان نی که تنها چند نفر وزير ، دبير ، سفير ، جنرال ، والی ، تاجر يا خان و سردار اورلاب بروند ــ نی از چپراستی گرفته تا صدراعظم اورلاب می روند . کسی میرود به سرزمین های گرمسير در ساحل بحر برای آببازی و حمام آفات ؛ کسی میرود به ملکای سردسير برای سکی بازی؛ کسی هم برای ماجراجويی میرود به دشتهای بی آب علف؛ کسی هم برای خوشگزرانی آنچنانی میرود به تايلند و فلپين و نه میدانم کجا و کجا . ترکها هم اکثراً  برای اورلاب می روند ترکيه . يگان وطندار ما که پناهنده‌گی شان قبول شده ،‌ مثل عادتهای دیگر  آلمانها اورلاب رفتنن را هم  ياد گرفتنه اندــ يک سال دو سال از پول کومک سوسيال ذخيره می کنند  و برای ديدن اعضای خانواده و  خیشاوندان به پاکستان و ایران ويا امريکا يا جای ديگری می روند. مگر روزگار که خراب است روزگار ما   بدبخت ها خراب است ، که يا هنوز پناهنده‌گی شان قبول نشده ، يا بيخی رد شده اند . کسانی مانند متا بی اجازه پليس به شهرهای  آلمان هم رفته نمی توانند ‌.

امسال تابستان اولادها  به تقلید  از همصنفان خود ، گفتند :

ــ مامان بيايين که امسال بغيم اوغلاب . . .

اولادها که تمام روز در مکتب با همصنفيها و همبازيها و عين با همدیگر آلمانی می گویند ، حالا زبان مادری خود را به سختی و مثل خارجيها گپ می زنند . مثلاً حرف (‌ر‌) را  اگر در آخر کلمه بيايد ميخورند و اگر در وسط بيايد غَيْن تلفظ می کنند  و عوض «اورلاب بريم‌» ، می گویند: اوغلاب بغيم . . .

خوب خير گرچی که اجازه کل زنده‌گی در دست مادراولادها است ، مگر وقتی  که اولادها ازش يک چيز ناشدنی بخواهند برای شان می گوید‌:

ــ برين پدرتانه بگويين . . .

در مسأله اورلاب هم همینطور شد‌. مه هم قضا فلکی گفتم که بياين يک هفته بريم پيش ماماجان تان . . .

این پیشنهادم مادر اولادها را  خوش آمد و آن را بی جار و جنجال قبول کرد‌. من هم خوش بودم که يک چند روز مهمانی خواهیم رفتيم و قصه خواهیم کرد و غوره دل ما آب خواهد شد و روزهای خوشی خواهیم داشت. و اما؛ در روز آخر فهمیدم که اشتباه کرده ام. مادر اولادها در حال که بکس سفری را می بست گفت :

ــ شيرآغا جان دلم ميشد که ترام ببرم، خو ده ای وخت حساس اگه مکتوب مهم يا چيزی احوال محوال از ماکمه بيايه‌ و ما نباشيم چتو خات شد ؟!. . .

هر قدر دليل و دلايل گفتم فايده نکرد که نکرد. مرغ مادر اولادها يک لنگ دارد ــ وقتی  تصمیمی بگیرد ، زمين اگر به آسمان هم بخورد بر آن می ایستد‌.

مادر اولادها فرصت را غنيمت ديده و يک ماه تمام خانه خیشاوندان و اقارب خود را دوره کرد.  وقتی  که  برگشتند گرچی با مادر اولادها پيشانی ترشی کردم ، مگر راست که بگويم ، يک ماه تنهايی برایم  مثل جايزه ممتاز لاتری بود‌. به دل خود می خوابیدم ، به دل خود کالا ميپوشيدم و به دل خود نان ميخوردم و . . .

می گویند از گپ گپ بر ميخيزد . اصل گپ سر کمپيوتر بود‌. اولادها از سفر يک تحفه کلان آوردند‌: کمپيوتر !

مادر اولادها قصه کد که چتو همرای مامای اولادها رفتن در نمايشگاه کمپيوتر و بچيم از پيسی جيب خرچ خود يک لاتری نمايشگاه را  خريده و در قرعه کشی برش کمپيوتر برآمده‌.

* * *

کمپيوتر زنده‌گی ما را بسيار تغيير داد‌. پسر و دخترم يگان وقت پت از مادر خود مره کمپيوتر ياد ميدادن . يک روز مادر اولادها ما را غافگیر کرد ؛ واما، برخلاف انتظار نی دعوا و جنجال کرد و نی قهر شد‌. باور کردنی نبود- ما را تشويق هم کرد‌. من گرچی در کارهای تخنيکی هيچ استعدادی ندارم ، ولی کار با کمپيوتر را به بسيار خوبی و بسيار زود ياد گرفتم‌. عجیب این که با يادگرفتن کمپيوتر مهربانی مادراولادها هم  بر من زياد شد- مثل همان روزهای اول عروسی مان . . .

شماره چی دردسر بدهم که پس از ياد گرفتن کمپيوتر ، در فکرم گذشت که چرا چاپ يک نشريه  را  سرشته نکنيم ...

اول همرای اولادها گپ زدم ، تشويقم کردند. پسرم که نام خدا بسيار هوشيار است برایم  گفت‌:

ــ پاپا جان شما چغت نزنين. ای گپه به مه بانين همغای مامی گپ ميزنم‌.

مادر اولادها گپ پسرم را  به بسيار خوشی و خوبی قبول کرد‌. خلاصه ای که ابتکار نشر مجله به نام مادر اولادها ثبت شد‌.  با چند نفر از خيشاوندان و دوستان که آدمهای باسواد و چيز فهم بودند صحبت کردم و از آنان همکاری و کومک خواستم ، که به بسيار خوبی و خوشی قبول کردند‌.

از روزی که در باره کار مجله تصميم گرفتيم من و اولادها و مادر اولادها در هر باب و فصلی که ممکن بود‌، صرفه جويی را  شروع کرديم ، تا پول چاپ و پُـست مجله را  برابر کنيم. کوتاه گپ این که بالاخره چاپ يک مجله خانواده‌گی را  به نام «آرزو» شروع کرديم .

در شماره اول  طوری که رسم است، «‌اهداف و خطوط نشراتی مجله‌» را  صاف و پوست کنده نوشته و به خصوص تصریح کردیم که  ‌« آرزو يک مجله فرهنگی ، مستقل ، غير‌وابسته و آزاد ملی برای خانواده های افغان است‌»  و تاکید نمودیم که «آرزو به دور از جار و جنجال های سياسی و به حيث يک نشريه غير سياسی پا به عرصه وجود ميگذارد و آرزو دارد تا به پل ارتباط و همکاری ميان هموطنان و آيينه کار مشترک روشنفکران و فرهنگيان افغان مبدل گردد... »

عکس‌العمل ها در مقابل چاپ مجله «آرزو» رنگارنگ بودند‌.  البته که هر کسی که با ما روبه رو گپ ميزد يا نامه روان ميکرد، ما را  تشويق ميکرد‌. مگر از اين سو و آن سو گپ ها  و سخنهای نيش دار به گوش ميرسيدند: بعضی ها  ميگفتند که کدام حزب يا سازمان پشت سر این اقدام است‌، بعضی کسان دیگر می گفتند که نی حتماً در پشت پرده دست کدام دولت خارجی است‌...

کس هايی که تهمت حزبی بودند را ميزدند هم چند رقم بودند : مخالفين حکومت ميگفتند که مجله را  طرفداران حکومت چاپ می کنند  ، برخلاف طرفدارای حکومت ميگفتند که مجله را  مخالفين حکومت چاپ می کنند. سومی ها ميگفتند که مجله را  طرفداران شاه سابق چاپ می کنند ‌ ، چهارمی ها هم مخالف نظر سومی ها را بیان می کردند‌.

عجبتر این که در باره عين مطلب هم قضاوت ها از زمين تا آسمان فرق ميکردند‌. مثلاً در روی جلد شماره اول عکس يک دخترک کوچی را چاپ کرده بوديم . مخالفين حکومت ميگفتند که ببينيند چی گونه هنرمندانه سياست حکومت را در باره حجاب اسلامی تبليغ می کنند . دليل تهمت چادر دخترک بود‌. گرچه دخترک مثل هر کوچی دختر چادر سياه به سر داشت‌. بر خلاف طرفداران حکومت ميگفتند ببينيد چی گونه هنرمندانه بی حجابی را تبليغ می کنند ‌. دليل این دسته هم این بود ، که چادر کمی پس رفته و از زير چادر يک قسمت سر و زلف و کاکل دخترک دیده ميشد‌.    سومی ها هم ميگفتند که عکس از سياست دموکرات ها و ليبرال ها نشان دارد که ميخواهند  بگويند هر گروه و دسته مردم حق دارند تا به ميل خود لباس ببپوشند‌...

عين در باره «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم‌» هم میان «مؤمنين» اختلاف نظر پدید آمد‌.   يک ريشسفيد در يک مسجد گفته بود ، که چون مجله پس از خواندن دور انداخته ميشود ، پس نام خداوند‌(ج) بايد در آن نوشته نه ميشد‌. برخلاف يک رييشسفيد دیگر در یک مسجد دیگر گفته بود که هر مضمون و هر صفحه بايد با نام خداوند(ج‌) شروع شود...

خلاصه کلام این که چون با هيچ دسته و گروهی ارتباط و قرار و مداری نداشتيم ، هرکدام شان ما را مربوط به گروه و دسته مقابل خود فکر ميکردند. بيطرفها هم که ميفهميدند که ما بيطرف هستيم‌، کار ما را خلاف راه و رسم بيطرفی و خطر مرگبار برای بيطرفی ميدانستند‌ و خَپ و چُپ در حلقه ياران همراز و همدل از «آرزو» بدگويی ميکردند‌ و در جمع افغانها هم با زبان ايما و اشاره نشان ميدادند که با این مجله هيچ رشته و پيوند و علاقه‌يی ندارند.

اميدواری ما این بود که بالاخره کسانی که از روی حدس و گمان بر ما تهمت می کنند با فهميدن حقيقت و نيت نيک ما، از دشمنی دستبردار خواهند شد‌. مگر روزبدتری بود و بهتری نه . گپ ها و سخنان نيشدار به جايی رسيندد ، که اعضای هيت تحرير هم کم کم زير تأثر قرار گرفتند و هر کدام به بهانه‌يی از همکاری شانه خالی کردند‌.

گرچی از حرفهای نيشداری که در باره مجله ميگفتند بسيار دل آزرده ميشدم ، مگر دلداری و کومک مادر اولادها و اولادها برایم قوت دل ميداد تا در برابر هر سختی و مشکل مقاومت کنم .

زخم زبان آدمهای بدنيت مشکل کلان بود‌، ولی مشکل کلانتر مشکل مالی بود‌.  پول  پس انداز چند ساله که خلاص شد به قرض  شروع رو آوردیم. کار به جایی رسید که نزديکترين خيشاوندان و اقارب  هم از دادن قرض  بیشتر عذر خواستند.

اول پيش خود حساب کرده بوديم که پول چاپ و پُـست چند خواهد شد‌. قيمت مجله را برابر با پول چاپ و پُـست تعيين کرده بوديم . برای این که يک تخمين درست شده بتواند بايد عرض کنم که حق اشتراک سالانه مجله از قيمت يک کيلو گوشت گاو يا سه خوراک شريخ خورد در شيريخ فروشی های ايتالیایی هم کمتر ميشد‌.  ما به این خيال بوديم که اگر از هر صد خانواده مهاجر در اروپا و امريکا و آستراليا يک خانواده حاضر شود که به این قيمت مفت در مجله اشتراک کند، کار مجله دوام خواهد یافت. مگر چی عرض کنم . . .

از ديدن مجله های ايرانی که از سر و پای شان اعلان ميبارد ، حسادتم ميامد. يک روز گفتم بيا ما هم به تجارتخانه ها، فروشگاهها و افغانهای صاحب کار مراجعه کنیم‌‌؛ مگر هم در پُست و تيلفون پول مصرف شد و هم نتيجه اش صفر برآمد‌.

مجبور بوديم از خوراک و پوشاک و هر مصرف دیگر خود کم کنيم ، تا «آرزو» سقوط نکند‌.  از این رياضت و از خودگذری خوش بودم و ميگفتم‌:  اگر توان این را ندارم که به خاطر وطن از زنده‌گی خود تير شوم، لااقل ميتوانم از خواهشهای خود بگذرم ، فقر و فاقه بکشم و کاری برای فرهنگ ملی انجام بدهم‌...

وقتی که از اين سو و آن سو تبصره های عجيب و غريب شنيدم دلم در گرفت‌.  يگان کس پشت سرم تبصره ميکرد که نه ميفامم از کجا و کجا برای نشر مجله پول گرفته ام‌...

فکر ميکردم عجب مصيبت بزرگ آمده‌، افغانهای که حاضر بودند برای وطن سر بدهند حالا کسی باورش نميشود که يک افغان برای خدمت وطن  بر خود يک کمی سختی را  تحمل کند‌؟!..

بالاخره روزی رسيد که بايد شکست کار و شکست اميد و آرزوی خدمت را قبول ميکردم . دلم از غم و درد پر بود. برای مرد گريه شرم است؛ به همین سبب برای آن  که کسی مرا  در حال گريه نبیند، رفتم در يک جنگل . بغچه دل خود را باز کردم‌...

صدايی مرا از جای تکان داد . از خواب پريدم . مادر اولادها مثل ميرغضب بالای سرم ايستاد بود‌:

ــ خيريت است مردکه بی غيرت ، ای چی حاله انداختی‌.   يک سات است که در خو همرای کل خلق عالم داوا داری‌...

رويم از سيلی مادر اولادها مثل آتش ميسوخت . بر سینه ام شماره آخر يک مجله افغانی به نام «‌آرزو‌» قرار داشت ‌، که در وقت خواندنش خوابم برده بود‌.  به يادم آمد ‌که در باره مجله‌«‌آرزو‌» از زبان مردم چی گپهای نيش داری شنيده بودم‌ و در فکر خودم چی چيزها نگذشته بودند.... بر  شيطان لعنت گفتم‌...

به شکرانه این که در خواب مرتکب «‌گناه چاپ مجله آرزو» شده بودم ، نه در بيداری ، همان روزه روز پول حق‌الاشتراک يکساله مجله «آرزو‌» را پنهان از مادر اولادها به حساب بانکی مربوطه فرستادم .

در آخر بايد عرض کنم که مسأله اورلاب و کمپيوتر راست است ، مگر معلومدار خودم نی کمپيوتر ياد گرفته ام و نی ياد گرفته ميتوانم و نی هم مادر اولادها اجازه خواهد داد به کمپيوتر دست بزنم‌.  از ما دگه این گپ ها تیر است، مگرم پسرم تصميم دارد که در رشته کمپيوتر  تحصیل کند.  يک روز که در اين باره گپ ميزد من هم با خوشی برایش گفتم‌:
- آن بچيم ، خوب تصميم داری‌. ان شاالله که مبارک است‌. وقتی که در افغانستان صلح بيايد و بخير پس برويم به  ملک و وطن خود و از این مهاجرت و دستنگری در ملک های بيگانه خلاص شويم ، به درد افغانستان  خواهی خورد...

بچيم هيچ چيز نگفت ، مگرم چنان  به سویم نگریست، که آرزوی آخر زنده‌گيم نیز در دل و درونم خراب شد...

***

* برگرفته از شماره چهارم  مجله آسمایی- اگست 1997

ویرایش دوباره - فبروری 2009