حمید عبیدی

فواید پیاز

 

از نشریه های ایرانی  راه پی بردن به مکنونات قلبی مردم را آموختم. و اگر به موقع متوجه خطرات این هنر  نمی شدم، یقیناً که جانم را در این راه از دست می دادم.

نشریه های ایرانی  مرا هر هفته به غرفه فروش کتب در ایستگاه آخر موترهای کوته سنگی می کشانیدند.  آن جا بیپاری داشتم که از او مجله ها و کتاب ها را به کرایه می گرفتم. نشرات را در خانه به نوبت همه ی ما می خواندیم و سپس آن را برمی گردانیدم به غرفه و  چیزتازه یی برای خواندن می گرفتم. کرایه ی یک شبانه روز یک جلد کتاب و یا مجله به گمانم یک افغانی بود- و آن زمان ها یک افغانی هم پول کمی نبود و میشد با آن شکم سیر کچالو و شورنخود خورد.... 

به یاد دارم که کتاب «اسرار خوارکی ها» و «اعجاز خوراکی ها» چشم عقلم را در باب خوردنی ها چی گونه باز کرد و مرا به دنیای سراسر اسرار و معجزات عجیب  وارد ساخت.  این دو اثر دکترغیاث الدین جزایری  چنان مرا مجذوب ساختند که از پول ناچیز جیب خرچ خودم هر دو کتاب را خریدم تا من و همه ی خانواده پیوسته از آن ها مستفید گردیم.

درست به یاد ندارم که در مورد فواید پیاز در کتاب اسرار خوراکی ها خواندم و یا در اعجاز خوراکی ها- ولی به یاد دارم که از وجود فواید بیشمار آن سخت در شگفت شدم. از نیکبختی که برخلاف برخی خوردنی های دیگر پیاز خوردنی بسیار ارزان و همیشه قابل دسترس بود.  و من که تشنه آزمایش اسرار و اعجاز خوراکی ها بودم، تصمیم گرفتم این کار را با همین پیاز آغاز نمایم. کار را از این شروع کردم که در هر وعده غذا یک عدد پیاز بخورم و آهسته آهسته هم رفتم تا به آن جا که صبحانه را با پیاز آغاز می کردم و روز را با چکاندن چند قطره آب پیاز در چشمانم به پایان میبردم. چند هفته که سپری شد کم کم اعجاز پیاز آغاز به تبارز کردند. در ابتدا متردد بودم ؛ ولی پس از آن که تجربه ها به تکرار بر من آشکار کردند و اثبات ساختند، دیدم که می توانم اسرار ناگفته و مکنونات قلبی دیگران را بخوانم. در واقع «کشف  القلوب»  را کشف کرده بودم.  از این کشف شگفت در روزهای نخست سخت خوشحال و هیجان زده بودم و شب و روز فکرم مصروف این چرت یود  که چی طور این کشف را به نام خود ثبت کنم .

روزی ضمن درس از معلم بیولوژی مان که  گاه گاهی  با ما در مورد چیزهای عجیب و غریب- مثلاً: جهان جوکی ها و امثالهمسخن می گفت ، به طوری که شک بر نیانگیزم ، پرسیدم که اگر انسان به کشفی نایل آید چی گونه می تواند آن را به نام خود به ثبت برساند بی آن که خطر دزدی شدن آن از سوی کسی موجود باشد.

گفته های معلم بیولوژی و به خصوص سرزدن به مکنونات قلبی اش برایم ثابت ساختند که نه تنها بر گفته هایش بل بر خودش نیز نه باید اعتماد کنم. به همین سبب به عقل ناقصم رسید که شاید بهترین راه  نوشتن  نامه به شخص رییس جمهور باشد... و اما باز هم در حل این معما بند ماندم که چی گونه نامه را به دست شخص رییس جمهور برسانم...

***

... صد دل را یک دل کرده و خود را  به درب اصلی مقر ریاست جمهوری  رسانیده و می خواستم به طرف غرفه ی مراجعین بروم که احساس کردم کسی به سویم می نگرد. سر که برگردانیدم دیدم که از درون  موتر سیاه مرسدس بنز ضد گلوله ، شخص رییس جمهور خیره به سویم می نگرد. در نگاهش خواندم : « این نوجوان مثلی که با من کار مهمی دارد. شاید خبر مهمی برایم دارد. باید صدایش بزنم ؛ ورنه از راه معمول هرگز نه خواهد توانست به من برسد. عجب، مثلی که خودش تصمیم دارد مستقیم به نزدم بیاید» و سپس با صدای بلند به افراد امنیتیی که می خواستند مرا متوقف بسازند  امر کرد تا مانعم نه شوند. خلاصه این که یک جا با رییس جمهور وارد دفترش شدم. به مجرد ورود به دفتر، رییس جمهور مرا به نشستن  دعوت کرد و علت آمدنم را پرسید. به گونه ی کوتاه در مورد کشفی که به آن نایل آمده بودم به رییس جمهور گزارش دادم... هنوز حرفم را به پایان نه رسانده بودم  که با نگاه بر مکنونات قلبی اش به اشتباه تباهی آور خودم  پی بردم؛  ولی دیگر دیر شده بود- راه دستیابی به «کشف القوب» را به وی گفته بود و  فردایی که وی به «کشف القلوب» دست بیابد و داوریم را در مورد خودش بداند و بر افکار سیاسی ام پی ببرد، پیش رویم مجسم شد... در یک پلک رویای شیرین به کابوس وحشتناکی مبدل گردید که داشت ذره ذره ی وجودم را خرد و خمیر می کرد...

***

کسی مرا تکان داد ؛ چشم باز کردم؛ دیدم  پرستار بالای سرم ایستاده است و با نگرانی به سویم می نگرد . آن چی را پرستار گفت نه فهمیدم. از وی پرسیدم:

- چرا این جا استم ؟ مرا چی شده است؟

باز هم آن چی را  پرستار گفت نه فهمیدم؛ بالاخره پس از تلاش جانفرسا توانستم منظورم را به گونه ی فهما بیان کنم و جواب پرستار را هم بفهمم :

-  شما را پس از تصادم ترافیکی به این جا آورده اند و  چند روز در حالت کوما بودید...

... لحظه های پیش از تصادم و لحظات نخست وقوع تصادم به یادم آمدند. خدا را شکر- بلا بود و برکتش نی. شکسته گی سر و پا به گفته داکتر تا چند هفته دیگر خوب خواهد شد. شکر که دستیابی به «کشف القلوب» و بقیه ماجرا  هنگام بیهوشی و یا میان بیهوشی و خواب واقع شده بودند، نه در دنیای واقعیت...

***

این طنز را هم همراه با طنز دیگری زیر عنوان «چرا طنز نويسی را ترک گفتم» (باز هم در مورد پیاز) در سال 1982  زمانی که پس از زخمی شدن و زمینگیر گردیدن هنوز در بستر بیماری قرار داشتم ، نوشته بودم.  دوستم دکتور ببرک ارغند  که گاهگاهی به دیدنم می آمد، وقتی از این مصروفیت تازه ام آگاه شد ابراز دلچسپی کرد و پیشنهاد نمود تا طنزهایم را برایش بدهم تا جایی به نشر برساند.  وی نوشته ها را گرفت و چند روز پستر دوباره به من داد و گفت خود و همکارانش آن را خوانده و خوب خندیده اند، ولی به دلایلی که نیاز به توضیح ندارد ، نشر آن را صلاح نمی دانند.  یک داستان کوتاهم را شادروان فانی که آن وقت مدیر نشرات افغانی سره میاشت بود ، در نشریه ی آن جمیعت به نشر رسانید که به گفته خودش  از سوی رییسه سره میاشت به خاطر موضوع داستان مورد عتاب قرار گرفته بود.