شین شیرآغا

 

عشق با چادری*

 


پيچ و تاب و لرزه‌های دلفريب اندام زن از پس چينهای چادری ميتانست حتا دل آدمهای تارک‌‌دنيا ره هم ببره . او قصداً برای دلبری با عشوه‌ و کرشمه راه ميرفت . رفتار خوده با گامهای ميده و آهسته زن چادری پوش برابر ساختم‌، تا لحظات بيشتری شاهد رفتارش باشم . چند ده متری نرفته بوديم که زن استاده شد و رو به مه کده گفت‌:« حاجی صاحب از خير تان مره همراهی کنين . مه از روی مجبوريت بر خريدن سودا از خانه تنها برآمديم که سودا بخرم . ده خانه مردانه نداريم . شما خو ميفامين که تنها گشتن زن ده بيرون از خانه منع شده . ..»

صدای زن چادری پوش مانند شکن و لرزه اندامش زيبا و دلپذير بود . راستش ای که نه تانستم نی بگويم . دلم نميخاست نی بگويم . گفتم‌:«...‌اگرچه بسيار کار ضرور دارم مگرم نه‌ميتانم خواهش تانه رد کنم . ..»

حالی زن پهلويم راه ميرفت و با هم صحبت ميگديم . برش گفتم که حاجی نيستم . مگرم زن به ای عقيده بود که اگه حج رفتيم يانی چهره‌، گفتار‌، رفتارم و بخصوص ريش و تسبيحم نشان ميته که آدم ديندار هستم .

شما ره چی درد سر بتم‌، نه فاميدم که کوچه و پس کوچه‌ها ره چتو پشت سر مانديم . در راه از کار و بارم پرسان کد . برش گفتم که ده جرمنی پناهنده هستم و بر يک چند روز به وطن آمديم تا خيش‌ و قومها ره ببينم و کار و بار خانه و دارايی خوده سربراه کنم ...

زن چ-ادری پ--وش ب-ــا ه-مــو آواز دل-ــنشــي---ن گفت‌: «‌شما خوشبخت هستين که ده جرمنی پناهنده هستين . ميگن روزگار پناهنده‌ها ده اروپا بسيار خوب هس . .. ميگن حتا کسهای که بيکار هستن صاحب خانه و موتر لوکس و معاش دبل و دپ و دربار هستن . .. ای گپ راس اس‌؟‌»

برش نه گفتم که بيکار هستم و از کومک سوسيال زنده‌گی ميکنم . خوده برش داکتر معرفی کدم و گفتم که ده يک شفاخانه کلان شف سرويس جراحی هستم . ده مورد زنده‌گی کسهای که کومک سوسيال ميگيرن هم چيز چيزی گفتم و تشريح کدم که چتو زنده‌گی دارن . ..»

زن هم گفت که داکتر طب اس و اما از چند وخت بيکار و خانه نشين شده و از مه پرسان کد که اگه به اروپا بيايه به حيث داکتر کار پيدا کده خات تانست و يا نی . برش گفتم که کار پيدا کدن ده رشته طب بسيار سخت اس و اما اگه آدم لياقت و پشت‌کار و طالع داشته باشه ممکن اس آدم ده مسلک خود هم کار پيدا کده بتانه . ..

زن گفت که چند وخت پيش به اميد پيداکدن کار پيشاور رفته بود خو مگرم ده هر شفاخانه و کلنيک که مراجعه کده کار يافته نتاسته. زن که از تمام دنيا دل پُر داشت‌، نه روسه ماند و نه همسايه‌ها و اروپا و امريکا ره و گفت که زنده‌گی افغانها از دست خارجی‌ها تباه و برباد شده . .. زن گفت که وختی روسها بودن غربيها و عربها حاضر بودن بر افغان-ــهای م-ـه-ـاج-ــر ده ممالک همسايه بيحساب پول خرچ کنن و ده او وخت هيچ داکتر مهاجر بيکار نبود خو حالی که مطلب شان برآورده شده ده قصه افغانها و افغانستان نيستن .

معلوم ميشد که زن راستی تعليم يافته و فهميده اس‌، مگرم فکر مه اوقه سون معنای گپهايش نبود . صدايش ده گوشم مثل صدای موسيقی و گرمی شراب نشه‌آور بود و مه ره ده دنيای خيال ميبرد و چی خيالهايی . ..

زن سودا خريد و هموتو که رسم اس به حيث مرد پول سودا را مه دادم . زن از همو اول ميخاست بکسک پول خوده برم بته که پول سودا ره بتم ، مگرم مه نگرفتم و گفتم پسان باز حساب خات کديم .

پس از خريدن سودا زن خواهش کد که او ره تا خانه شان برسانم . اگرچه همرای مادر اولادا وعده داشتم که همرايش يکجای برم خانی فتانه جان خواهر خواندی جانی‌جانيش‌ و اگه همرای زن چادری پوش ناشناس تا خانيش ميرفتم، سرم ناوخت ميشد‌، مگرم دل به‌دريا زده و همرای زن ناشناس به راه افتادم. ده دل پناه خوده به خدا کدم و گفتم هرچه بادا باد . ..

شايد به خاطر ريش و دستار و تسبحيم بود که در شهر و بازار و راه پاسدارهای دين و ناموس مزاحم ما نشدن . ده حالی که ده دنيای خيال مثل پرنده پرواز ميکدم ، با زن گپ زده گپ زده کوچه ‌ها ره پشت سر ماندم .

ده راه از زن پرسان کدم که ده خانه همرای کی زنده‌گی ميکنه‌، ده جوابم گفت که همرای مادر و بـيادر خود زنده گی ميکنه ، مگرم چند روز پيش بيادرش مادر شه بر تداوی برده پيشاور و حالی شوانه ميره خانی خالی خود که ده همسايه‌گی شان اس ، مگرم روزها ره مجبور اس تنهای تنها ده خانه تير کنه ... ازش پرسان کدم که چرا روزها ره هم خانی خالی خود نميباشه برم جواب داد که روزها ده خانه قالينبافی ميکنه و غير ازو بايد مرغها ره او و دانه بته و درد دل کد و گفت‌:« اينه بدبختی ما ره ببينين که يک دخترجوان و مقبول ، يک داکتر لايق و فهميده و ‌يک داکتر طب بايد ده خانه بشينه و مرغداری و قالينبافی کنه . .. »

راستی رضای خدا دلم برش درد کد و کوشش کدم اميدوار بسازمش که اِن‌شاءالله وضع بهتر خات شد و باز سرکار خود خات رفت ...

زن با لحنی که شرم و خجالتش معلوم بود ازم پرسان کد که آيا کدام افغان مهاجر ده اروپا که تحصيلکرده و روشنفکر باشه و بخايه با يک دختر تحصيلکرده و روشنفکر افغان که مقبول و مهربان هم اس ازدواج کنه ميشناسم . .. گفتم چرا نی حتماً ميشناسم مگم بايد فکر کنم ...

زن چادری‌پوش يا بهتر اس بگويم دختر چادری پوش که تا حال نامشه نميفاميدم‌‌-‌‌مگر‌‌ميفاميدم که داکتر اس و جوان و مجرد و روزانه ده خانه تنها ميباشه ‌- ازم خواهش کد که ده ای صورت يک لحظه همرايش برم خانی‌شان تا برم عکسها و آدرس خوده بته ، که اگه بتانم برش يک شوهر مناسب افغان ده اروپا پيدا کنم. برش توضيح دادم که ای کار بسيار پر مسئوليت و سخت اس و انسان بايد همسر آينده خوده ببينه افکار و عقايدشه بشناسه ، عادتها و رفتارشه بشناسه . .. بالاخره هم سن و سال و قد و قواريشه بيبينه . ..

دختر گفت که ای گپها بسيار خوب و ايديال اس‌، مگرم وختی ده وطن نميتانه مثل يک انسان زنده‌گی کنه‌ و به تنهايی هم نميتانه به يک مملکت دگه مهاجرت کنه که بتانه حداقل آزاديها و حقوق انسانی ره داشته باشه چاره چيس . ده باره ای مسايل زياد گپ زديم و کنجکاوی مه بر ديدن و شناختن دختر زيادتر شد . آدم موجود عجيبی اس . ميتانم بگويم که ده اروپا سر از تمام آزاديها و امکانات ، حتا يک دفعه هم به همسر خود خيانت نکده بودم و اما نمی فامم چرا دختری که حتا صورتشه نديده بودم و سرتاپايش زير چادری پُت بود‌، دلمه به هوسهای دوران جوانی و مجردی بُرد‌؟! شايد همی که ده چهار طرف ده شهر و بازار همه جا حالت زُمُخت مردانه حاکم بود و زن کمتر به‌چشم ميخورد و اگه هم ايجه و اوجه خال خال زنی ديده ميشد زيرچادری و همراه با مردی ميبود‌، ده مه احساس کمبوده ايجاد کده بود‌؟! شايد هم گناه از عادت کنجکاوی بود و کوشش بر فاميدن راز و رمز رابطه پنهانی و قبول خطر همرايی با يک دختر بيگانه چادری پوش و دانستن ای که آيا خيالهايم در مورد صورت و شمايل و قد و بالای او تا چی اندازه به واقعيت نزديک بوده‌؟ شايد هم ميخاستم ببينم يک چادری پوش چی احساسی داره‌؟ به هر صورت ميخاستم کم از کم او ره يک دفعه بی‌چادری ببينم .

دختر در برابر دروازه يک خانه ايستاده شد و گفت رسيديم . دروازه ره چند دفعه تق‌تق کد و يک لحظه‌ بعد درواز واز شد و دختر مره به درون خانه دعوت کد . زنی که دروازه ره واز کده بود با چادر بزرگی که به سر داشت روی خوده پُت کده بود. ده حالی که داخل حويلی ميشدم ده مورد زنی که دروازه ره واز کده بود پرسيدم . دختر که هنوز چادری بر سر داشت‌، ده حالی که زلفی و زنجير دروازه حويلی ره بسته ميکد‌، گفت‌:«‌تشويش نداشته باشين يک خواهر خوانده جانی جانيم اس‌، حالی همرايش آشنا ميشين . ..»

دختر با گفتن اين گپ يک دفعه چادری ره از سر خود دور انداخت و صدا کد‌:«‌شيرين جان مه برنده شدم بيا که شير آغاه ره برت آوردم . »

 با شنيدن نام شيرين جان و ديدن صورت برهنه دختر مثل آدم‌برق‌گرفته‌گی ده جای خود خشک شدم . فتانه خواهر خوانده مادر اولادا ده حالی که قاه‌قاه خنده ميکد و نزديک بود از شدت خنده ضعف کنه هر چند لحظه به صدای بلند صدا ميکد‌: «‌شيرين جان ديدی که شيرآغا هم مثل مردهای دگه اس . ..»

مادر اولادا که فتانه از همو دوران مکتب و فاکولته او ره شيرين جان ميگفت‌، بين قهر‌، تعجب و خنده حالت عجيبی داشت .

بلی مادر اولادا از حسن اخلاقم و از ای که ده اروپا واری جای يکدفعه هم دست از پا خطا نکديم زياد بر فتانه صفت کده بود .

خلاصه کلام فتانه که از همو دوران فاکولته دختر شوخ بود با مادر اولادا شرط بسته بود که برش ثابت بسازه که مه هم سر از تمام خوبی و وفاداريم دلم از هوا و هوس خالی نيستم . به هر صورت باقی گپه خود تان ميفامين . ..

گرچه بر مادر اولادا همه چيزه توضيح دادم و گفتم که مه از روی انسانيت و با عزم کومک به يک انسان ای کاره کدم و حتا يک ذره خيال بد ده سر نداشم‌، خو فتانه ده حالی که لهجه و حتا لرزيدن صدايمه تقليد ميکد ‌بعضی گپهای دوپهلويی ره که گفته بودم به رخ ميکشيد و ميگفت‌:«‌شيرآغا جان‌، بهتر اس که راسته بگويی ‌‌و اعتراف کنی ...»

 چاره نبود‌، نميتانستم دروغ بگويم . ای ره که ده اول يک چيزی مثل هوس‌، يک حس مبهم و پسانتر يک کنجکاوی مفرط هم در کار بود اعتراف کدم .

 فتانه برنده شده بود . گرچه ده وخت مهمانی خانه فتانه شان مادر اولادها روزه به خنده و مزاق تير کد‌، خو ميفاميدم که هفته‌ها و شايد هم ماهها بايد تاوان اشتباهی ره که کديم پس بـتم.

 به هر صورت پس از مهمانی خانه فتانه شان مادر اولادها زود‌، زود کارهای ضروری ره سربراه و بار سفره بسته کد- شايد به خاطر ازی که ميترسيد مه باز پشت کدام زن چادری‌دار نروم .

***

 
***

برگرفته از شماره 8 آسمایی ، منتشره  اکتبر سال 1998