14.03.2009

تهیه کننده: حمید عبیدی

 

سگ رنگه *

 

بود نبود يك سگ بسيار ترسو و تنبل بود . اي سگ نه لياقت زنده گي آزاد را داشت و نه هم به درد نوكري و خدمت به انسان ميخورد . به همين سبب سگ روز به روز لاغر و زار و نزار شده ميرفت و بچه هاي كوچه هم نامش را گــَرگي مانده بودند و هر جاي كه ظاهر ميشد با سنگ و چوب به جانش ميفتادند.
این سگ گـَرگي يك روز  هنگام فرار از سگهاي ديگر ، از روی تصادف دكان رنگريز با خمهاي پر از رنگهاي رقم رقم و كالاهايي كه تازه رنگ شده بودند ، سر راهش برابر شد . سگ در حالي كه ميدويد گاهي در اين خم و گاهي در آن خم ميفتاد و آخر هم رف بوتلهاي رنگ بر سرش چپه شد . سگ كه بسيار ترسيده بود بالاخره به قبرستان بيرون شهر فرار كرد . اما هنوز يك شب و يك روز تير نشده بود كه سگ از گرسنه گي به جان رسيد و ناچار براي يافتن خوردني به شهر برگشت.
وقتي كه سگ به شهر رسيد ، با آن كه نمي خواست با سگها و انسانها روبه رو شود ، مگر نميشد كه هم به شهر برود و هم او را كسي نبيند . هنوز يك ساعت از پس آمدن سگ تير نشده بود كه آهسته آهسته متوجه گرديد كه سگهاي ديگر نه تنها مثل گذشته با ديدنش غُر نميزنند و بر او حمله نميكنند ، بل همه گي به نظر اعجاب و احترام به طرفش ميبينند .
هنوز چند ساعت از آمدن دوبارهء سگ تير نشده بود ، كه بين سگهاي شهر آوازه شد كه در شهر يك سگ بینظیر پيدا شده است . سگهايي كه اين گپ را ميشنيدند از جاهاي دور و نزديك براي ديدن اين سگ عجيب ميامدند و هر كدام به اندازهء توان خود يك  پارچه گوشت هم تحفه مياوردند و وقتي كه ميديدند كه دو پاي جلویی سگ سرخ ، دو پاي عقبی اش سبز ، پوزش سفيد ، پشتش راهدار ، گردنش آبي ، يك گوشش مثل ياقوت و گوشش ديگرش مثل زمرد و دمش هم سیاه ، دهان شان از تعجب باز ميماند.
آهسته آهسته سگها باور كردند كه اين سگ رنگه چنان دندانها و پنجه هاي قوي دارد كه با شير هم جنگیده می تواند و فكر و هوشش و چشم و گوشش هم نسبت به همه موجودات ديگر دنيا قوي تر است...
خلاصه اين كه سگ رنگه سردستهء سگهاي شهر شد . البته تنها سگهاي شهر برايش احترام نداشتند ، بلكه قصابها هم با انداختن پارچه هاي خوب جگر و يگان چيز ديگر به سگ رنگه ابراز علاقه ميكردند . سگ رنگه كه اين وضع را ديد ، آهسته آهسته شروع به حكمراني نمود و يك دسته سگهاي وفادار را دور خود جمع كرد و توسط اين دسته، سگهايي را كه در گذشته با وی بدي كرده بودند مجازات كرد . اما سگ رنگه تنها بر دشمنان قديمي خوده ني كه حتا بر سگهاي وفاداري كه برايش خدمت ميكردند هم رحم نمينمود. اگر  چیز خوردی هم واقع می شد فرمان لت و كوب ميداد ؛ اما چون همه گي به فوق العاده بودن سگ رنگه باور داشتند  با هركس هر چيزي كه ميكرد ، كسي جرات نداشت صداي خود را بلند كند .
يك روز سگ رنگه همه گي سگها را خواسته بود تا شاهد مجازات چند سگي باشند كه گويا از فرمانش سر پيچي كرده بودند . سگ رنگه بر يك سنگ بلند ايستاده بود و سخنرانی می کرد و نوكرانش هم چهار طرفش حلقه زده بودند . سگ رنگه هر چيزي كه ميگفت ، چون سگهاي ديگر به فوق العاده بودنش اطمينان داشتند، از گپهايش استقبال ميكردند . اما هنوز سخنرانی سگ رنگه تمام نشده بود كه باران شديدي باريدن گرفت . باران همه رنگهاي سگ را پيش چشم سگهاي ديگر شست و همه گي فهميدند كه سگ رنگه همان سگ گـَرگي لاغري و مردني و ترسو است . چون بسياري سگها از همين پادشاهي  چند روزهء سگ رنگه ظلم و ستم زیاد ديده بودند ، همه يكجا بر او حمله كردند و در يك ثانيه سگ گـَرگي را پاره پاره نمودند .

 

-----------

* من این افسانه را زمانی از زبان پدرم شنیده بودم و نمی دانم آن را خود نوشته بودند و یا هم جایی خوانده بودند. من آن را برای نشر در آسمایی آماده کرده بودم  و می خواستم از پدرم در مورد  بپرسم ؛ ولی نمی دانم چرا مطلب از چاپ مانده بود. امروز که آرشیف آسمایی را جهت تنظیم نوشته های خودم مرور می کردم، با این افسانه برخوردم . حال دیگر پدرم زنده نیستند تا از ایشان در این مورد بپرسم ؛ اما  به هر رو، چون افسانه ی جالبی است آن را به دست نشر می سپارم.