رسیدن: 25.04.2011 ؛ نشر : 26.04.2011 
 

پرتو نادری

چو شب آمد خطا بسیار کردند
غمان خفته را بیدار کردند
چه کس بانگ انالحق زد د راین شهر
که منصوری ز نو بر دار کردند
 

از حسنک وزیر تا اجمل نقشبندی

مدتیست که بادها ی نا موافقی کران تا کران کشور را زیر پر گرفته است . بادهای ویرانگری که از دشت های خشم و خشونت می آیند!
مدرسه یی در کام آتش به خاکستر بدل می گردد و ترانه ی مکتب در گلوی کودکان خاموش می شود. موزگاری را در برابر دیده گان وحشت زده  ی شاگردانش سر می برند. شاید او به شاگردانش یاد داده است که آفتاب در سرزمین ما از خاوران سر می زند !

کودکی را حلق آویز می کنند. مدافعان حقوق بشر، آزادی بیان ، روزنامه نگاران و فعالان جامعه ی مدنی را به گلوله می بندند.

این همه را چی گونه می توان تعبیر کرد . جز آن که بگوییم که انبوهی از خودکامه گان تاریخ با خرد ، وجدان و ایمان مردم به دشمنی برخاسته اند.

آنهایی که می خواهند درسکوت و تاریکی توطیه کنند. آنهایی که پلاس چرکین وجدان خود را بر درگاه شب آویخته اند با چراغ و سرود ، روشنی و آزادی دشمن اند . به خورشید نفرین می فرستند و بر گلخانه  ی فرهنگ سنگ می اندازند. آن که می خواهد بگوید که خورشید آز آن سوی دیوار شکسته  ی دیورند طلوع نه می کند سر بریده می شود. آن که می خواهد بگوید که گرسنه گان تاریخ را نه می توان با شعار کاذب دموکراسی سیر ساخت ، نامش در صدر فهرست سیاه شبکه ی مافیایی قدرت حاکم قرار می گیرد. آن که می خواهد بگوید که دستگاه حاکمه به مجمع الجزایر گروه های مافیایی بدل شده است ؛ مباح الدم خوانده می شود ! به گفته  ی شاعر روزگار عجیبست نازنین!

آن جا ترا به جرم دموکراسی می کشند و این جا ترا در زیر چتر پینه خورده ی دموکراسی آن چنانی روزگار، در چنگال اختاپوت مافیایی خورد و خمیر می سازند! آن جا کسی به نام دین ترا سر می زند و این جا به بهانه  ی( کلتور ملی! ) زبان ترا می برند!
تا که می بینی دست های سیاهی است و تیغ های آخته در زیر آفتاب سوزان شقاوت! و زبانها و سر های بریده. گویی این تند باد برگی بر درختی زنده گی و آزادی باقی نه می گذارد. به گفته ی حافظ :
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت.

اگر دیروز منصور حلاج را سربریدند و به گفته ی حافظ جرمش این بود که: (اسرار هویدا می کرد) و حسنک وزیر را بر دار آویختند و سلطان بزرگ غزنه به ابوریحان بیرونی فریاد می زد که: (سخن بر مدار نیت سلطان بگوی نه بر مدار علم خود!)
همه اش بیانگر شقاوت است و بیانگر آن است که تاریخ ما تاریخ خونین است و در تاریخ خونین نه تفاهمی وجود دارد، نه گفتمانی! و نه درک مشترکی از آن !

گویی ما مردمانی هستیم که در هیچ مقطع روزگار گفتمانی نه داشته ایم . این درحالیست که همه ی مردمان جهان از خیابان گفتمانهای درازی گذشته اند، به همدیگر گوش داده اند و همدیگر را پذیرفته اند تا بر سکوی بلند ملت شدن تکیه زده اند. این چی دستان سیاه و اهریمنی بود که تیغ بر گلوی اجمل نقشبندی گذاشت. در حماسه ی بزرگ جهان، شاهنامه ی فردوسی می خوانیم که گروهی بیدادگر بر دستور افراسیاب تیغ بر گلوی سیاووش گذاشت که سمبول صلح و آزادی بود. خون پاکش را روی صخره ها فروریخت اما از درون آن صخره ها گلی سر زد که امروزه مردم بدخشان آن را به نام « خون سیاووش» یاد می کنند.

خون سیاووش همه ساله به دادخواهی بر می خیزد و بر هر چی افراسیاب و بی دادگر است نفرین می فرستد و گویی می خواهد این پیام را بفرستد که بی داد را فراموش مکن که بی دادگر سزاوار بخشش نیست . مگر نقش بندی یک سیاووش ، یک منصور حلاج و یک حسنک وزیر در مقیاس تاریخ نیست؟ شاید دژخیمانی وابسته به بیگانه ، شاید فرهنگ ستیزانی بی دادگر هراس از آن داشتند که او پرده از چهره سیاه آنها برخواهد داشت و خواهد گفت که در این دالان دودآگین تعصب جز خفاشان کور خون آشام پرنده  ی دیگری آشیان نه دارد و اگر تو می خواهی آشیانی بیارایی باید درهییت خفاشی درآیی.

شهادت اجمل نشان داد که ما هنوز مردمانی هستیم که حتا تا پشت دروازه های گفتمانهای مدنی راه نه یافته ایم. ما باید سخن زورمندان را بپذیریم و یا هم باید در برابر شمشیر تعصب گردن بگذاریم؛ اما این گردن گذاشتن دور باد از مردمانی که پیام مبارزه و ایستاده گی در برابر بیداد را از خداوند دریافت کرده اند!

یک سال از آن روز خونین می گذرد که خون اجمل را چنان سیاووشی به خاک ریختند. تاریخ روشن فکری افغانستان و تاریخ روزنامه نگاری افغانستان و تاریخ آزادی بیان افغانستان این حادثه خونین را به یاد خواهد داشت و این روز را به نام سیاه ترین روز حاکمیت استبداد به حافظه خواهد سپرد. اگر از خون سیاووش گلی رویید امروزه خون نقشبندی مشعل فروزانیست که همه روزنامه نگاران افغانستان را به سوی آفتاب رهنمایی می کند.

حادثه بسیار بزرگ و تکان دهنده بود؛ اما باید این امر را بپذیریم که بازتاب آن در میان نهادهای مدنی، سازمان های دفاع از حقوق بشر، سازمان های خبرنگاران و رسانه های مدنی کشور بسیار پر تحرک و گسترده نه بود. گویی پژواک اندوه ناکی بود که در افق پیچید و بعد خاموش گردید، شاید دلیل آن باشد که ما هنوز جماعت پریشانی هستیم. به گفته ی شاعر:

گوسفندی ببرد گرگ مزور همه روز
گوسفندان دگر خیره در او می نگرند

دولت اجمل را به فراموشی سپرد، از دولتی که در چنین مواردی یک کمیسیون دارد و بعد یک نقطه ی فرجام چه می توان انتظار داشت دولتی که گویی حافظه سیاسی نه دارد. دولتی که سهل انگاریهایش، تیغ به دست آن زنگی مست داده است. دولتی که همه ی هستی اش سازش های پشت پرده است؛ سازش هایی نه برای خیر همه گان؛ بل سازش های برای تامین امتیاز خانواده و ق

چنین است که دشمن پیوسته با زبان تیغ سخن می گوید. چنین است که وابسته گان آنها در درون دستگاه حاکمیت به فرهنگ زدایی و فرهنگ ستیزی می پردازند. اگر آنها در آنجا گوش خدمتگاران مکاتب را می برند اینها در این جا زبان شاعر، نویسنده و روزنامه نگار را با تیغی بهانه های من درآوردی خود می برند.آن ها چیزی به نام دموکراسی و آزادی بیان را به رسمیت نهئمی شناسند و این جا با دموکراسی ، حقوق بشر و آزادی بیان بازی می کنند و بدینگونه در دو سوی هوا خواهان سکوت و استبداد ایستاده و از مردم می خواهند آن چی را انجام دهند و آن چی را بگویند که آنها می خواهند. گویی از روزگار حلاج تا زمانه  ی ما گردونه زمان همچنان ایستاده است. گویی ما هنوز در پای دار حسنک ایستاده ایم و خاموشانه پیروزی استبداد و دروغ را تماشا می کنیم.

وقتی تاریکی است باید چراغی افروخت، وقت سکوت است باید فریاد زد، بگذار این فریادها با هم در آمیزند و سرود آزادی را کران تا کران کشور به پرواز درآورند!

بگذار از هر قطره خون نقشبندی ها و همه شهیدان راه فرهنگ و آزادی مشعل فراراه نسل ها روشن گردد تا آینده گان بدانند که کاروان آزادی بیان دراین سرزمین بلا دیده از چی کوره راه های خونینی گذشته است.


حمل یا فروردین ماه 1387
قرغه - کابل