19.11.2014

نشر بدون ویرایش

کاندید اکادمیسین سیستانی

 

 

نگاهی بر خاطرات مرحوم عبدالرحمن پژواک

(فصلی از سرگذشت یک مهاجرافغان)*

 

وقتی نام پژواک بزرگ برزبان آورده میشود، در ذهن من سیستانی،سیمای  یک شخصیت ایده آل، یک دانشمند برازنده ، یک ادیب و شاعر ریالیست ، یک دیپلومات آگاه و با وقار، یک انسان صادق و شجاع ، یک متفکر سرشار از حب وطن و مردم دوستی، ویک افغان عاری از ریا و دروغ و خود خواهی مجسم میشود. من در زندگی خود متاسفانه با این انسان بزرگ و شخصیت ممتاز کشور روبرو یا هم صحبت نشده ام، ولی از هرکس در مورد او  شنیده ام، از فهم و تفکربلند و وطندوستی و غرور و شجاعت او در برابر بالا دستان سخن گفته اند و این سخنان یکجا با مطالعۀ کمی از آثارش که در مطبوعات کشوربه نشر میرسید، وجودم  را لبریز از عشق و احترام قلبی نسبت به او کرده است.            

باری نوشته بودم که،تاریخ سیستان، مثل تاریخ بیهقی از متون کهن تاریخی وادبی کشور ما به حساب می آید. این کتاب  سخنی نغز وپرمغزی دارد از زبان بزرگان در بار نصربن احمدسامانی که درپایان شنیدن قصیدۀ «مادرمی» رودکی،در مدح ابوجعفراحمد پادشاه خردمند سیستان، همه به یک زبان گفتند: « اندراو هرچه مديح گوئی مقصرباشی که مردی تمامست.[1]» اکنون منهم هرچه در بارۀ خرد ودانش سیاسی وشخصیت ادبی وفرهنگی واجتماعی وفلسفی مرحوم پژواک بگویم، خود را مقصر میدانم ،زیرا که در زندگی هرگزاین سعادت را نداشتم که آن شخصیت ممتازفرهنگی وسیاسی را از نزدیک ملاقات کنم و از محضرشان کسب فیض نمایم.

هفتۀ قبل ، آقای حمیدالله عبیدی،متن PDF کتاب خاطرات مرحوم عبدالرحمن پژواک را که "خلاصۀ فصلی از سرگذشت یک افغان مهاجر"، عنوان  دارد و تازه در کابل از چاپ برآمده است ، برای من فرستادند تا منهم آنرا  مرور کنم واگرنظری داشته باشم، بیان نمایم. من بلا درنگ فایل کتاب را بازکردم و همینکه چشمم به طرح  روی جلد افتاد، و تصویری رسامی شده  مرحوم عبدالرحمان پژواک را دیدم، دندان تعجب برلب فشاردادم که این چی تصویریست که براطراف کلهء اندیشمند پژواک مرحوم شمشیر و سلاح می درخشد؟ چی شد که آن مرد متفکر،واندیشمند بزرگ کشور، از سوی وابستگانش درسیما وشمایل یک جنگسالار تجسم کرده است؟

بلا معطلی لینک کتاب را برای دوستم اقای مسعودفارانی  که او هم یکی از ارادتمندان مرحوم پژواک است ، فرستادم و از وی پرسیدم که شما در تصویر روی جلد کتاب چه چیزی را می بینید؟ جواب دادند که من دراین تصویر، یک جنگ سالار جهادی را می بینم که پکول برسرگذاشته و در یک طرف کله اش شمشیر و یک ماشینداربرشانه اش  قراردارد، واین نشانگراین است که درکله اش، جزفکر جنگ وآدمکشی وبگیر وبکش چیزدیگری نیست. وعلاوه نمود که متاسفانه استادمرحوم را خواسته اند شبیه احمدشاه مسعود تصویر کنند،درحالی که تشبیه کردن پژواک بزرگ به احمدشاه مسعود، توهین کلان به مقام بلند علمی وسیاسی وفرهنگی  مرحوم پژواک  است.

خوانندگان آگاه میدانند که کلاه پکول در دهه 80 قرن قبل،رمز مقاومت وجهاد در برابر تجاوز شوروی بود، مگردر دهۀ 90 با سرازیرشدن تنظیم های جهادی به کابل وآغاز تخریب وویرانگری وکشت وکشتار وغارت وتجاوز برمال وناموس هموطنان خود، مردم چنان از پکول وپکول پوشان نفرت پیدا کردند، که هرکس از دور پکول پوشی را می دید، آهسته به نفرپهلویش میگفت :اونه پکول آمد( یعنی که آدمکش آمد،دزد آمد، غارتگر آمد)،بریم که رنگشه نبینیم. بنابرین حتی امروز که 20 سال از آن دوره میگذرد،هنوزم هم مردم از دیدن پکول احساس نفرت وانزاجار میکنند،زیرا دیدن یک پکول پوش، سالهای آدمکشی وغارت وتجاوز برمال وناموس هموطنان را به یاد میدهد. بنابرین پوشیدن پکول، امروز کدام افتخاری به همراه ندارد بلکه ریشخند کردن خود درانظار دیگران است.

با بیاد آوردن کارنامه های ننگین پکول پوشان جهادی در نیمۀ اول دهه 90، فایل کتاب را بستم واز مطالعه اش صرف نظرکردم. اما چند ساعت بعد که اعصابم کمی آرامتر شد،با خود گفتم که تصویرمرحوم پژواک را، هژبرشینواری کشیده، گناه کتاب ونویسنده اش چیست که من از خواندنش صرف نظرکنم؟ دوباره کتاب را باز وبه مطالعه آن آغازنمودم. درساعت اول پیشگفتار کتاب را از قلم  آقای فرهاد،نواسۀ مرحوم پژواک خواندم،که واقعاً جالب وهمه جانبه است، وآنرا پسندیدم.

فردا بعد از ظهردوباره کتاب را بازنمودم واز جای شروع بخواندن کردم که خاطرات مرحوم پژواک شروع میشد. واین خاطرات را که 160 صفحه میشود، تا تمام نکردم، نبستم.

دراینجا باید بگویم که  بعد از پیشگفتار کتاب،توجهم را یک عکس بسیار زیبا وجالب از مرحوم پژواک در لباس ملی با کلاه پکول که قدری کج برسرگذاشته وموهای بلند خاکستری از زیرکلاه بردو طرف شانه هایش فرریخته است، جلب کرد ومعلوم شد که هژبرشینواری همین عکس را انتخاب و بجای اینکه اصل عکس را برروی جلد کتاب بگذارد، با رسامی کردن آن ونشان دادن شمشیر آخته دریک طرف پکولش ،خلاف واقعیت از پژواک،این مرد مردم دوست، جنگسالاری ساخته است که  جز کشتن وخون ریختن چیزی دیگر درفکرش خطورنمیکند،وآن تصویر میتواند پیام بسیاربدی به بیننده مخابره کند.من پیشنهاد میکنم که آقای فرهاد هرچه زود تر این روی جلد را تعویض کنند، ویکی از عکس های جالب مرحوم پژواک را که با کار وکرکتر وشخصیتش همخوانی داشته باشد ،درشکل و شمایل یک شخصیت دیپلومات ، چنانکه در آغاز این نوشته دیده میشود بر روی جلد کتاب چاپ  وآنرا مجدداً به بازار عرضه کنند.

مرحوم پژواک، مردی دانشمند وبا وقار ودارای مناعت نفس عالی بود که بیشترین بخش عمرش را در کسوت یک سیاستمدار ورزیده وبی بدیل ، در مجامع دیپلوماتیک  به عنوان سفیرکبیر ونماینده فوق العاده افغانستان درحل و فصل منازعات منطقه ئی و فرامنطقه ئی وظایفش را با کمال صداقت و وطن پرستی وسرفرازی بسر رسانده است.

مرحوم عبدالرحمن پژواک، به حيث نماينده دايمى افغانستان در سازمان ملل متحد، وسفيرکبیر افغانستان در هند، آلمان و کانادا، انگلستان،مدير مطبوعات وزارت خارجه، اتشه مطبوعاتى و کلتورى سفارت هاى افغانستان در لندن و ايالات متحدۀ امريکا، رئيس کميته خاص براى حل معضله ويتنام، رئيس کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد، مدير روزنامه اصلاح، ومسئول آژانس باختر وغيره ايفاى وظيفه کرده است.وی در تمام دوره های ماموریتش ، ملبس با لباس درخور شأن یک دیپلومات در مجالس ومحافل رسمی حضور به هم میرسانیده است.

اویکی از نیک نام ترین شخصیت های سیاسی، فرهنگی واجتماعی افغانستان است، که نظیرش را در عرصه های مختلف علوم اجتماعی تا کنون درکشورسراغ نداریم. در عین حال او در مسایل فرهنگی وتسلط بر زبان وادبیات دری و پشتو و انگلیسی  ونگاشتن در سطح عالی درهرسه زبان و نیز درسرودن شعر  و داستان نویسی از سرآمدان روزگار خویش یود.

پژواک، در سال ١٢٩٨ هجرى شمسى در قريه باغبانى ولسوالى سرخرود ولايت ننگرهار، چشم به جهان گشود و در سال ١٣٧٤ در شهر پشاور پاکستان چشم از جهان فروبست و در قريه باغبانی ننگرهار به خاک سپرده شد.

بگفتۀ فرهاد نواسۀ دختری پژواک، ده ها اثر و مقاله سیاسی، علمی و ادبی عبدالرحمن پژواک، در مطبوعات داخل و خارج از کشور اقبال چاپ یافته، اما بيست اثر او شامل مقالات، افکار و داستان ها هنوزبه چاپ نرسیده اند. درماه عقرب سال روان، اثر مورد بحث پژواک بنام "خلاصۀ فصلی از سرگذشت یک افغان مهاجر"، از سوى فرهاد پژواک در کابل چاپ و به مردم عرضه شد. اين کتاب ۲۹۴ صفحه اى، حاوى خاطرات،مقاله ها و اشعار پژواک در مورد مسايل  اجتماعى و  سياسى است.ونیز دوسه مقالۀ بامحتوا از داکترنعمت الله پژواک،برمک پژواک وداکترسیدخلیل الله هاشمیان را درضمیمه دارد.

پژواک، خاطرات«فصلی از سرگذشت یک مهاجرافغان» را که به خواهش وتمنای نواسه اش فرهادپژواک به تحریر در آورده ، ازتلخ ترین روزهای سرگذشت سیاسی خود، ازلحظۀ شنیدن اخبارکودتای ثور درافغانستان وشهادت داودخان وخانواده اش بدست کودتاچیان آغاز میکند وسپس از رویکار آمدن حزب دموکراتیک خلق وسفرحفیظ الله امین به هاوانا از راه لندن ونرفتن خودش به استقبال امین درمیدان هوائی لندن وازاستعفای خود از سفارت لندن و بازگشت به وطن واستقبالش از سوی برادران وخانواده اش در میدان هوائی کابل و رفتن به خانۀ برادرزاده اش نعمت الله پژواک در وزیراکبرخان که درعین حال دامادش بود، و محصورومحبوس شدنش مدت 18 ماه در خانه دامادش به امر تلیفونی داود تړون، قوماندان عمومی پولیس رژیم، تا تجاوز قشون سرخ شوروی به افغانستان واستقرار ببرک کارمل بجای امین ویافتن امکان رفتن از وزیراکبرخان به جمال مینه به منزل برادرخود عتیق الله پژواک . در آنجا مرحوم پژواک به مبارزات خود از طریق پخش شب نامه ها برضد رژیم آغاز نمود. و گویا نوک قلم را بجای نوک شمشیر برتن رژیم فرو میزد. در همینجا است که پیام ببرک کارمل به او میرسد وپاسخ درخوربه ببرک کارمل میفرستد ولی کدام نتیجه ای از آن نمیگیرد. این پاسخ با محتوای عالی در کتاب حاضر از(صص42-58) بخش قابل ملاحظه ای را احتوا کرده است.

مرحوم  پژواک درکابل از اشغال کشور توسط قشون سرخ شوروی وکشت وکشتار هموطنانش رنج می برد واین رنج سبب زخم معده وخون ریزی معده گردید.این  خون ریزی نزدیک بود جانش را از وی بگیرد، سرانجام به تصدیق داکتران کابل حکومت اجازه داد که بشرط بازگشت دوباره به کشور، به دهلی سفرنماید. پژواک پول تداوی خود را نداشت و برادرانش پول معالجه اش را به وی کمک کردند.  بعد از انجام عملیات معده در دهلی بخاطرآنکه نزد دولت دروغگو به حساب نیاید،دوباره  به وطن بازگشت و باردیگر به فعالیت های زیرزمینی اش ادامه داد. چون ازتغییر اوضاع به نفع کشور نتیجۀ دلخواه بدست نیاورد، به منظور مبارزه  از خارج کشورعلیه رژیم  دوباره مجبور شد وطن را برای دایم ترک گوید. از افغانستان به دهلی واز آنجه به آلمان وسپس بدعوت حکومت پاکستان به پاکستان رفت و چون پاکستان دید پژواک مثل سایر رهبران تنظیمها به سازآن کشور نمی رقصد، شرایط را براو برای ترک پاکستان تنگ ترساخت و پژواک مجبورشد به امریکا وسازمان ملل متحد برود وازطریق آن سازمان صدای افغانها را علیه اتحادشوروی وقت بلند نماید.

پژواک   دراين کتاب نوشته میکند که : "هدف مبارزه ملى تنها استقلال سياسى از يوغ سلطه و نفوذ اجنبيان نيست و حاکميت ملى و تماميت خاک آن را تکميل نمى کند، همه حقوق و آزادى هاى اساسى هر فرد (زن، مرد و طفل) بايد به اساس عدالت و مساوات بدون هيچ گونه تبعيض، تامين شود. ورنه مملکت غيرمستقل و مردم اسير مى مانند."(ص 210)

پژواک جای دیگری میگوید: «خدا خودش میداند که بارها ازو خواسته ام،درکشورمن دادگری وداوری بیاورد، اگرنخستین کسیکه ازگفتار وکردار او باز پرسند من باشم.اگرعدالت مرا به دوزخ محکوم کند، بهشت منست.»(ص210) او به فرزندان وطن  توصیه میکند :«باید نگذاریم که تاریخ بطورناشایستۀ آن تکرارشود، به این معنی که درمیدان جنگ مظفرباشیم ودرمیدان سیاست ببازیم.»

مرحوم پژواک درعین حالی که یک سیاستمدار ضد استبداد واستثمار بود، یک مرد مومن وخداپرست نیز بود.او میگوید:«چه درشرق وچه درغرب هرجا که بوده ام وهستم عقیدۀ من به اینکه درجهان هستی در هرساحه ای که باشد در هرزمان ومکان در همه احوال وتحت هرگونه شرایط تنها وتنها دو قوه حقیقی وپاینده وجود دارد که نخست ذات پاک اقدس و اعلی خدای گرگر[صانع الصنایع] است وبعد از وی مردم. توکل به نخست واعتماد به دوم صواب وبه هرنیروی دیگری خطاست.این امر به ویژه درساحۀ سیاست وحکمرانی صدق میکند واز آغاز زندگی مدنی تا امروز تغییر نکرده است ودر آینده نیز پاینده وباقی خواهد بود.»(ص 111)

پژواک در دورۀ مهاجرت خود، از شخصیت ها وافرادی که او را با دم ودرم وکرم خود یاری رسانده بودند، به نیکی یاد میکند، بخصوص ازرجالی چون : قیوم نوابی پدرداکتر عصمت الله نوابی،سید محمدمیوند(علومی)،داکتر خالدمعروف،جنرال غلام فاروق خان لوی درستیز، حمیرا سلجوقی ،پیرسید احمدگیلانی ، صبغت الله مجددی، ازجنرال غلام عمر علومی برادر غلام علی کریمی، سید محمد قاسم ،  داکتر یوسف ، موسی شفیق  و ظاهرشاه و سردار داودخان که نسبت به او توجه داشته اند، ونیز از همنوائی برادران خود عتیق الله پژواک وفضل ربی پژواک وبرادرزاده اش نعمت الله پژواک  وغیره از هریک به نیکی یاد میکند.

 پژواک دوستان ورفقای شخصی خود را نیزاز یاد نمی برد و کمی درمورد هریک شان مینویسد، وی این اشخاص  را در جمله دوستان خود معرفی میکند:محمدسرورگویا اعتمادی برادرزادۀ سردار عبدالقدوس خان اعتمادی،مرحوم رشید لطیفی،مرحوم عبدالغفور برشنا،مرحوم دکتور عبدالرحمن محمودی ،مرحوم عبدالحی حبیبی، مرحوم لالامحمدسعید قندهاری(پدر ناشناس)، دکتور محمدرسول وسا،مرحوم جیلانی خان اریزوی، مرحوم دکتورعبدالواحد رشیدی، مرحوم علامه سلجوقی،دکتور محمد آصف سهیل وجیلانی خان پوپل از اقارب دکتور علی احمدخان پوپل،هریک را با بخشی از سوابق دوستی وکرکترشان به یاد می آورد .

دراین یادواره، گاهی از زیرقلم پژواک بزرگ ، نکاتی برون چکیده که درشناختن علل دوام  دولت خاندان نادرشاه  به انسان کمک میکند.مثلاً مینویسد که:« درتاریخ گذشتۀ افغانستان،سلاطین وخاندان های شاهی یک ضعف قوی وجود داشت وآن بی اتفاقی درمیان اعضای خاندان سلطنتی بود که مردم ویا اقلاً خوانین قبایلی واشخاص با نفوذ وصاحب نیروی قومی می توانستند از آن استفاده کنند، اما درخاندان یحیی مخصوصاً در زمان حیات محمدنادرشاه، اتفاق میان برادران وبرادرزادگان وپسرهای عموی محکمتر بود و اگر درمیان اختلافات یا مخالفت هایی هم داشتند آن را از انظار عامه در پرده نگهداشته و بحیث یک پالیسی طرح شده درمقابل مردم افغانستان، در برابر مردم با هم متحد ویکی بودند. این پالیسی تا زمانی که عموزادگان ظاهرشاه(سردار محمدداود وسردار محمدنعیم) واعلیحضرت محمدظاهرشاه اتفاق را میان خویش را برهم زدند و یا نتوانستند آنرا دوام بدهند، قدرت این خاندان را از زوال حفظ نمود. این حوادث و تحولاتی که واقع شد از قبیل اعلان جمهوریت بعد از کودتای محمدداود خان و الغای نظام شاهی وغیره معلوم است و لازم نیست دراینجا مورد بحث قرار داده شود.»(ص 142)

پژواک در حالیکه در رژیم سلطنتی ونیز در رژیم جمهوریت داودخان،به حیث یک مامور بلند رتبه در پوست های سفارت کبرای افغانستان درخارج کارمیکرد،مگرتا آخر عمرنتوانست از پول معاش خود یک منزل شخصی درکابل بخرد وهر وقتی که از ماموریت برای رخصتی به کابل می آمد، درهوتل مقیم می بود و یا در منزل برادران چند شبی را سپری میکرد و باز به ماموریت خود برمیگشت وتا آخر هم در فکر تهیه سرپناهی برای خود نشد. اما مقامات دولت از این وضع پژواک آگاه بودند وحتی در صدد رفع این مشکلش برآمدند ولی پژواک از پذیرفتن هرگونه بخششی از سوی

دولت امتناع میورزید.

پژواک خود میگوید که:«بزرگترین مایۀ نازوخوشی من آنست که هیچ تن تواناتر از من به یاد ندارد که نزد او چاپلوسی کرده ویا دروغ گفته باشم.اگرنتوانستم راست بگویم، خاموش ماندم، نمیدانم چرا ازیاد این خموشی سرخ نمی شوم. تنها خاموش ماندن مردی نیست.»(ص216)

پژواک حکایت میکند که در یکی از رخصتی ها درکابل«باری ظاهرشاه  مرا در دفترخود پذیرفت. بعد از صرف چاشت به صحبت پرداخت و بعد از آن گفت پروگرام دارد که به کاریز میر برود.در کاریز میر زمین داشت ودر آن یک دهقان خان برای حفظ وتربیۀ حیوانات ونباتات(فارم) ساخته بود وهرروزچند ساعت در آن مشغول می بود.وقتی از دفتر وی پائین آمدیم به من امر کرد که در پهلوی او درموتر بنشینم وباوی به کاریزمیر برویم. جلو موتررا خود بدست گرفت ودر موتر تنها بودیم واز هردری صحبت میکرد ومن گوش میدادم. به کاریزمیر رسیدیم.زمین ها ودهقان خانه حیوانات را بمن نشان داد وآنگاه دریک نقطه ایستاده اشاره کرد که از کجا تا بکجا اراضی به وی متعلق است و بعد گفت که این دهقان خانه یک نمونه است وامیدواراست که هموطنان نظیر ومثال آنرا زیاد کنند و تطبیق این مفکوره را وسعت بخشند. با اشاره به یک زمین علاوه کرد که من به همسایگان خوب احتیاج دارم از این رو این زمین را به دکتور محمدظاهرخان دادم تا همسایه باشیم. بزمین دیگری اشاره کرد وگفت میخواهم این زمین را به شما بدهم تا همسایه ای نیک دیگری هم داشته باشم. من ناگهان خود را در دست پر نیروی سکوت دیدم که با فشار خود مرا خرد میسازند. با کمال صمیمیت وخلوص بعرض رسانیدم  که اظهار سپاس گزاری  ازحضور اعلیحضرت کلماتی میخواهد که نمیتوانم از عهدۀ آن بیرون شوم. کمال امتنان دارم اما من متاسفانه شوق وذوق زمینداری را ندارم و اگر داشته باشم همه دارائی مادی ایکه از پدرانم مانده است به شکل زمین است، یقین دارم شخص مستحق تری میتواند از این عطیۀ گرانبها استفاده مرغوب وبهترکند. اعلیحضرت هیچ نگفتند اما از وجنات شان به وضاحت ظاهرشد که خاطرشان رنجه شد. از کاریز میربازگشتیم ودر ارگ ایشان به حرمسرا تشریف بردند و من با موترخویش برگشتم. دروقت بازگشت از وطن به ماموریت منتظرماندم که مانند همیشه مرا احضار خواهند فرمود تا وداع کنم واگر هدایتی داشته باشند آنرا بگیرم. حسب عادت تاریخ بازگشت خود را به رئیس تشریفات اقای علومی که حیات دارند خبردادم، امری نرسید از رئیس تشریفات جویا شدم، بمن فهماند که اعلیحضرت ضرورتی نمی بیند که شما به حضورشان برسید، دانستم که رنجش اعلیحضرت علت حقیقی است.چون اعلیحضرت را در همه موارد مرد حلیم، صابر وصاحب گذر(گذشت)دیده ام، این بارکه حتماً ازرده شده بودند، بردل من گران وگرانتر حس میشد.(ص 147- 148)

پژواک بازهم حکایت میکند که بعد از بازگشت از سفرپاکستان« چند روز بعد درکابل رئیس تشریفات وزارت خارجه مرحوم جلال آلدین طرزی بمن تلفون کرد وگفت که والاحضرت صدراعظم بعد از ظهر با یک امریکائی ملاقات دارند وامر کردند  که من هم پیشتر از رفتن مهمان آنجا باشم. به دفتر سردارمرحوم(داودخان) در صدارت اعظمی رفتم واشاره به نشستن کرد.چند دقیقه بعد رئیس تشریفات امریکائی را آورد وملاقات انجام یافت.من یاداشت های خود را جمع کردم ومیخواستم مرخص شوم،سردارمرحوم گفتند چند دقیقه باشید. نشستم ومنتظرامر بودم.سردار مرحوم گفت من خبردارم که تو یگانه مامور دولت هستی که درکابل خانه نداری، خانه داشتن از لوازم زندگانی است باید یک خانه داشته باشی. من از مدتی است به این فکر بوده ام که خانه ای خوب شخصاً نقشه کنم وآنرا برای تو تعمیر نمایم و از جانب حکومت در مقابل خدمات برجسته ای تو به تو بسپارم، تکلیف تو همینقدر است که آنجا رفته ودر آن زندگی کنی! من خود را دراختیار سکوت مطلق یافتم وبعد از یک لحظه گفتم:از التفات ومهربانی والاحضرت کمال امتنان دارم اما شاید من یگانه مامور دولت باشم که خانه ندارد، اما یگانه افغان بیخانه نیستم وهم نمیتوانم پایبند دارائی باشم.

سردار فرمود یعنی که قبول نمیکنی؟

گفتم:آن را رسیده میدانم وممنون هستم.

از چوکی برخاست وبه آنطرف میز کار او که من نشسته بودم آمد، من نیز از جا برخاستم.

گفت:فهمیدم وحرف را همینجا میگذاریم. ناگهان مرا در آغوش گرفت وگفت: خداوند مثل ترا

زیاد کند. منکه شاه را رنجیده ساخته بودم،ناگهان فرحت وآرامشی حس کردم که نظیر آن احساس سرور وجمعیت خاطر را به خاطرندارم.

بعد از آن احترام والتفات سردار بمن زیادتر از همه وقت بود و روز افزون گردید و این بحدی رسید که هنگامی که مرا به کنفرانس سران دول وحکومات کشورهای غیرمنسلک در الجزایر بجای خود در سال اول جمهوری فرستاد گفت: من ترا بحیث نمایندۀ خاص خود میفرستم، زیرا من رفته نمیتوانم و بعد از برادرم این کار را تنها به تو اعتماد کرده میتوانم.... بعد ازاین بود که من هم احترام خاصی به شخصیت سردار محمدداود مرحوم پیداکردم.البته احترام به شخصیت یک شخص معنای موافقت با همه افکار وپالیسی سیاسی آن شخص را ندارد. »(همان ،ص 157)

خواندن این حکایت علاوه براینکه تفاوت این دو پسرعمو را بخوبی نشان میدهد، این نکته را نیز روشن میسازد که پژواک، این مرد سرفراز وبلند همت، چنان ازمناعت نفسی سرشاربود  که حتی بخشش از سوی شاه و  رئیس جمهور داودخان  به خود را هم نمی پذیرفت، درحالی که اگر بجای او ، کدام مامور دیگری با چنین التفاتی روبرو میشد، سر سجده در پای مخدوم میگذاشت وآن را بردیدۀ  منت میمالید و می پذیرفت.

درمورد مناعت نفس و شجاعت مرحوم پژواک، داکترسید خلیل الله هاشمیان از چشمدید خود در لندن حکایتی از بر خورد پژواک با صدراعظم وقت شاه محمودخان برمیز نانی که تعدادی از سفراء ومحصلین افغانی حضور داشتند، روایت میکند که خواندن آن هنوز هم مو براندام خواننده راست میکند. داکتر هاشمیان مینویسد، که صدراعظم شاه محمودخان خطاب به پژواک گفت:

صدراعظم: شما دراین رساله نوشته اید که استقلال افغانستان را امان الله خان گرفته ،شما به کدام اساس این مطلب را نوشته اید؟

پژواک: والاحضرت شما بهترمیدانید که استقلال ما از انگلیس گرفته شد وانگلیسبا تاریخ ما

آشنائی کامل دارد. این رساله که بار اول سیاست خارجی حکومت شما را به زبان انگلیسی بیان میدارد واز سفارت شما در لندن تهیه وتوزیع شده، اگرواقعیت های تاریخی در آن بیان نمیشد، مردم انگلیس آنرا نمیخواندند وسعی ومصرف ما به هدر می رفت، اما حالا نسل نو انگلیس بحق جانبی داعیۀ ملی ما متوجه شده وانعکاسات مثبت این رساله را من ضمن راپوری به ریاست مطبوعات نوشته ام...

صدراعظم: پژواک توچه خبرداری، تو درشکم مادرت بودی که ما استقلال را گرفتیم...

پژواک:والاحضرت، موضوع درشکم مادر بودن یک امر طبیعی است، من ،‌شما و هر انسان دیگری در شکم مادر خود می باشد، اما در سیاست نمیتوان واقعیت تاریخ را پوشاند...

من دیدم که از شنیدن سخنان پژواک رنگ و رخ والاحضرت صدراعظم سرخ ومتلون شده بود که وقتی دست خود را به جیب خود برد فکر میکردم تفنگچه ای دارد و فیرمیکند، اما دستمال بینی خود را کشیده روی خود را پوشاند. درینوقت سفیرمحمدعثمانخان امیر وسفیرمحمدعمرخان، پژواک را بغل گرفته از اطاق نان برون بردند،صدراعظم دوسه دقیقه دیگر بجای خود ماند ودفعتاً برخاست ونان ناخورده از راه دروازۀ عقبی به اطاق خواب خود رفت. این ضیافت وطعام عالی که تهیه شده بود، به اصطلاح"زهر" همه شد. سفراء هم متعاقباً اطاق نان را ترک کردند. اما من از محصلین ومهمانان دیگر تقاضا کردم به آرامی نان خود را بخورند، بلکه هرقدر از میوه جات وشیرینی که خواسته باشند با خود برده میتوانند.»( ص239- 240)

این درحالی بود که قبل ازاین واقعه مرحوم پژواک با مارشال شاه ولیخان نیز برسرحذف پرگرافی از رسالۀ پشتونستان، چنان جدی شد که به سفیر شاه ولیخان درلندن گفت:اگرشما این پراگراف را از رساله حذف نمائید ،من این رساله رانشرنمیکنم وهمین حالا ازوظیفه ام استعفا میدهم ، مگر مارشال شاه ولیخان باخنده ازحذف پراگراف رساله منصرف گردید.(ص 229)

فرهاد نواسۀ مرحوم پژواک درپیشگفتارکتاب مینویسد که:«استعداد، ابتکار وعملکرد استاد پژواک درکارزار عرصۀ دیپلوماسی در دهه شصت وهفتاد از هرباب چشمگیر بود ووظایف خطیردیپلوماتیک در صحنۀ بین المللی بدوش شان گذاشته شد که از آن جمع ریاست کمیسیون تجدید نظربرمنشور سازمان ملل،ریاست کمیسیون حقوق بشر، ریاست مجمع عمومی سازمان ملل درسال 1966 را میتوان نام برد. این گوشه از حیات استاد پژواک در صحنۀ بین المللی باید به التفات عمیق وجدی مطالعه وتحقیق شود. به ویژه نقش، نظریات وتلاش استاد پژواک به ارتباط حقوق بشر وحقوق ملل در خور مطالعه وتحلیل برای آگاهی جوانان وتحقق حقوق بشر ودیموکراسی درافغانستان است. اسناد ومنابع انترنتی ملل متحد،مراکزعلمی ونشرات دیگرافغانی وجهانی شاهد این میراث معنوی برای ملت افغان است.جای شگفت نیست که سران ملل متحد تا امروز ازعملکرد وافکارژرف اوقدردانی میکنند.»(ص14)


من پیشنهاد میکنم تا برای شناخت ابعاد شخصیت سیاسی وادبی وفلسفی مرحوم پژواک ،ازطرف دولت سیمناری درسطح ملی که در آن دانشمندانی از کشور های منطقه وسازمان ملل دعوت شده باشند، تدویرگردد،وکتب وآثارش به کمک دانشمندان اکادمی علوم و پوهنتون کابل تدقیق واز سوی وزارت اطلاعات وفرهنگ واکادمی علوم افغانستان وبنیادپژواک چاپ شوند و در میزهای گرد تلویزیونی ابعاد شخصیت وی مورد بحث وارزیابی قرارگیرد، دراینصورت است که حق استاد پژواک از گردن دولت ادا خواهد شد!

مرحوم پژواک، در سفریکه با داودخان به پاکستان داشته ، ودر ملاقات با جنرال ایوب خان رهبر نظامی پاکستان که بشکل احساساتی صحبت میکرده  و وی سخنان جنرال را با نرمی ترجمه میکرده است تا احساسات افغانی سردار جریحه دار نشود، تحمل داودخان را در برابر حریف پاکستانی اش به حیث یک زعیم ملی صبور می ستاید  و میگوید:

«در شناخت شخصیت وی(سردار) کشفی نو دست داد.نظریه اکثریت مردم را که من مایل بودم برآن صحت قایل شوم، غلط یافتم که میگفتند: «سردار مردی احساساتی وعصبی است» اما معلوم شد که مردی بی سنجش نبود واگر اظهار عصبیت میکرد، آن رانیز سنجیده به کار می بست واحساسات او(اقلاً با خارجیان) در مذاکرات مهم در اختیار وزیرکنترول او بود.» پژواک درادامه میگوید:« انصافاً شخصی ملی ووطنخواه بود و بعد از وزیراکبرخان نمیتوان نظیرومثال او را  در تاریخ افغانها سراغ کرد.» (فصلی ازسرگذشت ...ص 154-155)

برخی از  ابجد نویسان افغان،به این بخش ازسخنان  مرحوم پژواک که از سوی داکترپروین پژواک نواسۀ آن بزرگمرد درپورتال افغان جرمن به نشررسیده بود،به نظرشک وتردید نگریسته آنرا با پرسشهای مضحکی چنین زیرسوال برده اند: « آنچه دررابطه  به "یادداشت" هائیکه گفته شده از مرحوم پژواک است ، صراحت نداشت،  بدین معنی که گفته نشده است که مرحوم، همین "یادداشتها" را در چه مقطع زمانی نوشته اند، وظیفهء رسمی در همان زمان چه بوده است ؟ " و باز می پرسد : " مهمتر از همه این است که آیا بقلم پژواک سفیر ممتاز درحالت صحت کامل "جسمی" و" روانی" تحریر یافته است یا  خدای نخواسته در روزهای اخیر زندگی ، پژواک معروف "مهاجر؟ "(رک: آرشیف مقالات داکتریوسفی،مقالۀ " خاک پشتونستان حق مسلم مردم افغانستان و جزء لاینفک خاک افغانستان است" افغان جرمن)

فرهاد درپیشگفتارکتاب خلاصۀ فصلی از زندگی یک افغان مهاجر، مینویسدکه :«سالهای اخیر زندگی استاد پژواک درایام پیری و محرومیت ومهاجرت گذشت، لیکن روحاً ومعناً همچنان استوار بود ودست حوادث نتوانست از عظمت بینش و دانشش بکاهد. درنامه ای خطاب به من(فرهاد) از احوال خود چنین نوشته بود:« اگر جسماً ناتوان وبیمارم روحاً ومعناً استوارم واز نعمت امید به آزادی وطن ومردم آن برخوردار. از ناتوانی به اشاره نماز میکنم ولی عقاید و افکارم را به نیروی آزادی وایمان بدون تلبیس ولباس ترس وهراس بخیرمردم ومیهن ابراز وغلبۀ حق را بر باطل، ظفر مبارزۀ ملی براسارت های معنوی، دانش را بر بیدانشی تلقین و آرزو ونیاز می نمایم.چون از پیری یارای آختن سر افشاندن ندارم از نیام به قلمدان  رو آورده ام و وطن خود را مانند ضمیر خود آرام وآزاد می خواهم.»(ص8)

پژواک این خاطرات را بخواهش نواسۀ خود فرهاد در امریکا دراواخر سال 1989 شروع کرده و لحظات ختم خاطرات خود را ساعت 3 صبح روزپنجشنبه 21 مارچ1991(روز نوروز ملی باستانی ) ویرجینیا- اتازونی قید کرده است. ودر آخرین سطراین یاد داشتها به فرهاد تذکر داده که :«دوباره خوانده نشده است اگردرعبارت چیزی مانده باشد معذور دارید.»(ص 161) و فرهاد پژواک میگوید که این خاطرات متاسفانه دراثر سفر غیر مترقبه وآخر استاد پژواک به طرف پشاور در آغاز سال 1368 ش/ مطابق 21 مارچ 1991عیسوی نامکمل ماند.بهتراست آنچه را استاد در آخریاد داشت ها خطاب به من نوشته اند، دراینجا نقل کنم:«فرهاد، من آرزوداشتم که این فصل را به پایان برسانم، اما قدرت قادرمتعال مقدر کرده بود که فرصت رفتن به پاکستان برخلاف توقع بعد از سالها تبعید از آن کشور از طرف حکومت آن به امریکا دست دهد و فصل یاد داشت های من برای تو نا تمام بماند. طوریکه تو میدانی درحال مریضی وعدم قابلیت حرکت ندای وظیفۀ ملی وایمانی را لبیک گفته و از امریکا حرکت میکنم. بهرصورت به اولین فرصت دنبالۀ این یاد داشت ها را انشاء الله، نوشته و نزد یکی از اعضای فامیل میگذارم که آنرا درصورتی که من باردیگر در زندگی ترا نبینم بتو برساند.» (ص12)

 آقای فرهادپژواک، متذکر میشود که آثار استاد پژواک، به زبان هاى پشتو، درى و انگليسى نوشته شده است. ودر نظردارد که آثار چاپ نشدۀ پدرکلانش را در آینده چاپ و برخى اين آثار را به زبان هاى انگليسى، فرانسوى و آلمانى نيز ترجمه و چاپ کند. من از تبصره براشعار وذکر نمونه های نظم ونثرآن بخاطرجلوگیری از تطویل کلام،دراینجا صرف نظرمیکنم و چاپ این کتاب را به نواسۀ دانشمند پژواک بزرگ فرهاد،وهمه وابستگان استادمرحوم پژواک تبریک میگویم وخواندن آنرا به جوانان وطن توصیه میکنم.  

پایان 18/ 11/ 2014


[1] -تاریخ سیستان،ص 324

---

لینک مطالب و صفحات مرتبط با موضوع :

متن کامل کتاب خلاصۀ فصلی از سرگذشت يک افغان مھاجر
(ياداشت ھای استاد عبدالرحمان پژواک برای نوه اش فرھاد پژواک)
در فورمات پی پی اف

 

ورود به صفحه ی ویژه ی استاد پژواک در آسمایی

---

* نام اصلی کتاب طوری که جناب سیستانی نیز در متن آورده اند چنین  است: "خلاصۀ فصلی از سرگذشت یک افغان مهاجر"