رسیدن:  30.03.2014  ؛ نشر : 31.03.2014

غرزى لايق

"زيركى" يا "سفاهت"؟ گسست ها و پيوست ها

 

خواننده ى فرزانه!

زمانى كه هنوز خيلى جوان بودم و تازه به كار در ساختار سازمان جوانان جلب شده بودم، در كنار ادبيات حزبى همان زمانه ها كاپى نوشته ى از نويسنده ى ايرانى به دستم افتاد كه چنين عنوان شده بود: "آنچه كه در عرف زيركى نام دارد ولى منشآ آن سفاهت است". سطر هاى زير كه از اين قلم چكيده تا جايى مشحون از جستار هاى همان نوشته ميباشد كه مبرميت خودرا براى پديده هاى حيات جارى ما هنوز نه باخته است. ايما ها و اشاره هاى نوشته ياد شده تفسير زيباى سرگشته گى روانى آدمهايى است كه عذاب شكست باورهاى ايديولوژيكى و فنا شدن ايده آلهاى خيالبافانه ى شان هنوز در امروز روشنگرى و دگرانديشى را در تنور داغ حسادت هاى شان خاكستر ميسازد. جوهر اين سياهه بيشترينه از همان نوشته مايه گرفته است.



"زيركى" يا "سفاهت"؟ گسست ها و پيوست ها



از لشكر "سربه داران" خفته در خون و به منزل نه رسيده، بازمانده ها و چكيده هايى در جهان سرگردان اند كه نه ميدانند و يا هم نه ميخواهند بدانند كه افتاب بخت خداداد حزب در جاودانه گى غروب كرده و رسالت رسول باور هاى واهى آن پايان يافته و مال آرشيف ها و موزيم ها و آرامگاه ها شده است. اين چند بازمانده ى درمانده كه در عبرتكده ى فروپاشىِ بيهوده گى ها تفسير حادثه ها را در يك آركستر رنگ باخته و درز برداشته و پر چين و چروك و با چوبك "رهبران" آشفته ى پشت پرده خيلى با گرانجانى مى نوازند، با دستپاچه گى نمونه ى برجسته ى لشكر سرخورده ى شكست ديده را در حد اعلى خارق العاده گى به نمايش ميگذارند.

من از همين بازمانده ى درمانده در سراشيبهاى پرهيبت زمان غربت مى نويسم، چون در دماغ اين بازمانده ى "جنبنده"، اعجاز نمايه ى "رهبر"، بى بديلى "راه"، غرور برتر بودن، نشه ى پيروزى، خمار قوماندانيت، عذاب كهترى، ذلت شكست، خوارى طرد شدن و رانده شدن از مسير درياى خروشان زنده گى چنان با هم آميخته اند كه از وى در پناه تمام بى ارزشى هاى زمان پس از فروپاشى و مجازات دادرس بيرحم تأريخ، قهرمان جديد معركه هاى رسانه يى ساخته است و چنين مى انديشد كه تو گويى ادامه ى رسالت پرآزرم پيشينه ها بر دوش ناشكن وى گذاشته شده است. زنده گى در غرب و فضاى تنفسِ بيشتر آزاد انديشى از بازمانده ى درمانده معجونى بدمزه ميان فرهنگ قبيله و اخلاق مدرن رقم زده است كه نه ميداند مادر كيست و مأمن چيست.

بازمانده ى درمانده هنوز هم "انقلابى" است. او در آتش سوزان باور هاى به ارث گرفته ى "راه" و "رهبر" ميسوزد و زمان جارى را از تيررس خرابه هاى اميدهاى زوال يافته ى ديروز خود نشانه ميگيرد. او در سوزش عقده هاى حقارت خودى از گذشته و راه نه يافتن در حلقه ى نخبه ها، خود را تهمتن دور جديد سينه كشى هاى جارى مى پندارد و تصورش چنين است كه به مثابه ى شايسته ترين، حداقل در امروز مأموريت رهايى نجابت و انسانيت بالاى شانه هاى نحيف و اندام نا متناسب او سرمايه گذارى شده است. او هنوز هم در بستر ابريشمى گذشته ى حقير يك "انقلابى" هوسباز، خوابهاى عاشقانه مى بيند. زمان براى بازمانده ى درمانده ى ما هنوز در همان نقطه ى آغازين هياهو هاى خيابانى و مشتهاى گره خورده ى رومانتيك هاى سرِ بازار توقف كرده است و رخداد هاى جارى را هنوز در ورق پاره هاى رنگباخته ى "رد جعليات" ميخواند وهنوز هم خودرا در برابر بلندگوى تظاهرات دهه هاى بچه گى هاى "چپِ" معذور و "رهبرِ" مأمور در هرزه گى مى يابد. خرد بازمانده ى درمانده هنوز محصور تخيلات شاعرانه ى دهه هاى خيالپردازى هاى ماركسباورى لجام گسيخته روسى است كه با همان ظرف كهنه، زلالِ انديشه هاى امروز را سنجه ميكند. افكار او در ديروز دفن است، چون هنوز صفير آذان امام كهنه در گوشهايش طنين انداز است و نماز جنازه ى هوش و خرد او را همان امام بى تبار امامت كرده است. او در اين سراچه ى پرنيرنگِ رابطه ى "ممدح و مداح"، سرآمد روزگار و يك سر و گردن از هموندان و هم كيشان بالاتر است.

بازمانده ى درمانده باور دارد كه يگانه سرباز سر به كف است كه پرچم مبارزه ى صادقانه را تا ساحلهاى آرام رفاه سرمايه دارى رسانده و از بيشه هاى راحت جهان نو بدون دغدغه و دلهره، دمار از دماغ جبن و بى مروتى هاى سالهاى جنگ و گريز خويش بيرون ميكشد. او سوگند تازه كرده است تا تاوان بيچاره گى هاى شخصيتى خود در ديروز را به يارى مصئونيت جاده هاى جهان نو از دگر انديش و دگرانديشى دوباره بستاند. او در چهره ى فرد جعلى و هويت گم كرده ى درگاه بيگانه با آتش كينه ى سالهاى بى حاصلِ پيروى از "رهبر" و "راه" دست به انقلاب تازه بر ضد ضابطه هاى انسانى و اخلاقى زده و يگانه داروى تسكين سوزش افتاده گى خودرا در ليلام ارزشهاى معتبر وطندارى مى يابد. وزن شمشيرى كه بازمانده ى درمانده در معركه هاى بازار مكاره بلند نموده است سنگين تر از وزن خالص فزيك خودش ميباشد و ضربه هاى آن پيوسته سر و گردن خودش را زخم ميزند. او بيگمان خودرا شايسته ى زخم تيغ شمشير خود ميداند، چون سرنوشت چنين مقدور داشته است.

بازمانده ى درمانده براى التيام درون شرافگن خود به يك سرى از حريف هاى شرطى نيازمند است تا شكل بخشيدن پيامهاى حقيرش را پويايى بخشيده باشد. وى حريف شرطى را در مندوى معامله هاى عقيم شده به محكمه ى بدون مجوز خود ميكشاند و واويلا سرميدهد كه: آى مردم! بيآئيد كه قاتل شمارا يافته ام، خائين را نشانى كرده ام! وطن فروش در چنگ من است! و با پيشكشيدن اتهام نامه ى خجالت آور خود از هر جعل نوبتى تآريخ سر به سنگ ميزند، نفس عميق ميگيرد و از لذت گويا خورد و خمير ساختن حريف در پاچه و آستين دريشى بزرگتر از جسم نحيف خود رقص مرده هارا تمرين ميكند. او در پيشانى قربانى خود تمام گند "رهبر" و "راه" را ميمالد و از اين "پيروزى" خود چنان كودكانه آواز شادى سرميدهد كه تو گويى چشم گنهكار سرگذشت كور گرديده و ذهن قاصر تأريخ در ثبت حادثه ها عاجز شده است. او فراموش ميكند كه زبان بيرحم تآريخ بالاخره به سخن گفتن آغاز ميكند و كاريكاتور برهنه گى "رهبر" و "راه" را در چهاراه عبرت به نمايش ميگذارد.

بازمانده ى درمانده ى ما نيك مى داند كه با كى ها كلاويز شود. وى با هر "بادآورده" مصاف نه ميدهد چون ميداند كه سود چنين سرمايه گذارى ناچيز است و درون ناآرامش را تسكين نه ميكند. او قربانى خودرا در ميان نخبه ها و حريم نزديك نخبه ها نشانى ميكند و شب و روز بيدار است تا مجال شبخون را از دست نه دهد. او از بچه گى ها تا روز هاى واپسين خود در پى نام و نشانى، جاه و جلالى و قدرت و منزلتى، پيشه ى نياكان خود را ترك كرده و به "راهِ" ايمان كاذب رو آورده و لگام در دست "رهبر" ناشى سپرده. قربانى او هيچگاه با كوتاهى قد او و ذلت آگاهى هاى او همخوان و همسان نيست. او ميخواهد با فزيك و "معنويت" ناجور خويش خيز بلند را آزمايش كند كه نتيجه ى چنين خيز از آغاز اظهر من الشمس است! او تمثال پروپا قرص همان "مكتب" بيگانه ى كينه و انتقام است كه درس هاى معلم ناكاره ى آنرا مو به مو فراگرفته است.

بازمانده ى درمانده خودرا دريك بازى نابرابر با شخصيتهاى تأريخ در سنجه ى يك ترازو قرار داده، پيهم دورغ ميگويد، جعل مى زايد و تفتين ميكند. وى در نشخوار فضولات "رهبر" و "راه" سرآمد روزگار خود است. او از تأريخ پرهياهوى نهضت همان برگه ها را برميدارد كه عذاب درون ستيزه گر اورا آرامش مى بخشد. در بيان او، همچون نيت "رهبر"، تسلسل منطقى حادثه ها و پيوند پيشينه با پسينه ى يك تصوير تأريخى غير قابل پيگيرى است. گزينه هاى او از پيشآمد هاى مرموز سر به مُهر ديروز و تكيه روى فرضيه ها و گمانه زنى ها، فضاى اعتماد و نزديكى ها ميان روشنگران را سم پاشى كرده و بيهوده گويى هايش بيگمان مايه خشنودى و احسنت گفتنهاى حلقه ى ناجوران مشابه به سرگردان ما ميشود. آخر او جزء هموندانى است كه يكى در ديگر غرق است.

"ديدى كه حريف ره زدم!"، "ديدى كه رسوايش ساختم!"، "ديدى كه كم آورد!"، "ديدى كه از بحث گريخت!"، "ديدى كه سوراخ مى پاله!" ... اين آخرين ايستگاهى است كه بازمانده ى درمانده به اميد دستيابى به آن زهر درون ناشاد خودرا بيرون ميريزد و تيشه ى باور هاى كذايى خودرا روى صخره ى سخت جان واقعيت ها به آزمايش ميگيرد. بحثها نه به خاطر رسيدن به حقيقت، نه به خاطر جدا كردن سره از نا سره و نه به خاطر دستيابى به راه ها و چاره ها، بلكه براى بيچاره ساختن و زبون ساختن حريف شرطى و بى پاسخى وى به راه انداخته ميشود. در بسيارى موارد هويت نگارنده به رگبار بيهوده گويى بسته ميشود و نقد جوهر نوشته ى او از دائره ى توجه دور انداخته ميشود. آخر بازمانده ى درمانده ى ما سواد را در محدوده ى "مكتب" دگم هاى باورهاى روسى شده ى ريش دار بزرگ، آنهم در حد ابتدايى و عاميانه فراگرفته است!

گذشته ى سياسى شريك گفتمان و ديدگاه ها و باور هاى امروزى اش و نيز پيوند هاى خانواده گى و اتنيكى و دائره ى دوستى هايش تندى و كندى واكنش بازمانده ى درمانده را رنگ ميبخشد. اين شيوه ى پيشآمد در طى تمام موجوديت همان ساختار ستيزه گر قشله يى بر روان آدمهاى قدمه هاى بالايى آن چيره بوده و به شيوه ى تربيت ناخجسته ى قريب همه گانى مبدل گرديده است كه بازمانده ى درمانده ى ما نيز از آن مجزا نيست. به اين گونه پهلوان سبك وزن ما دگرستيزى را بر دگرانديشى ترجيح داده و ارزشهاى افغانى و بشرى را به مسخره ميگيرد. اين بازمانده ى درمانده نيست كه در پرخاشها چيزى براى از دست داشتن باشد، بلكه حريف شرطى اوست كه بايد ضابطه ها و رابطه هارا در دائره ى ديد داشته باشد و از ملكات فرهنگ گفتمان سالم حمايت كند.

بار ها ديده شده، زمانيكه يكى از شاگرد هاى همان "مكتب" ناكام توتاليتار، گذشته ى خودرا به دست نقد بيرحم ميسپارد و از "مكتب" و "معلم" و "درس" بيگانه تصويرى برابر به چوكات تجربه ها، خوانده گى ها، ديده گى ها و شنيده گى هاى خود نقاشى ميكند، زمانيكه تلاش مينمايد تا پيشآمد هاى سرگذشت خودرا چنان كه بوده اند، قصه كند و غلطى گزينه ى "راه" و "رهبر" را زير پرسش ببرد و ماداميكه به ريشه هاى فاجعه ى افغان ميپردازد، بازمانده ى درمانده ى ما با نفس سوخته سر از يخن بيرون ميكند و پيش از بلد شدن با مضمون نگاشته ها و در تبانى با چند همخوان در گِل گيركرده ى خويش پيش از مردن كفن پاره ميكند و به ترور شخصيت نگارنده سرگرم ميشود. نقد حزب زوال يافته ى دموكراتيك خلق/ وطن و كاوش در سرنوشت پرماجراى پيشكسوتان زنده و مرده ى آن به معنى هجوم بر حريم ناموسى بازمانده ى وامانده پنداشته شده و با برخوردهاى هستريك و عصبانى و گزينش واژه هاى ناستره و پليد، حريف و پيوند هايش را به رگبار تمسخر گرفته و دشنام را به آدرس منتقد با شاخى باد ميكند.

جالب است كه اين بازمانده ى درمانده سوار بر همان كشتى بى بادبان و همان قطب نماى بى عقربه با چند عاشق سوخته به اميد واهى رسيدن به ساحل ناپيداى "به هركس مطابق نيازش" زير چتر "راه" و "رهبر" لميده و با تكيه بر دگم ها و ناممكن ها با دگرانديشى مى ستيزد. اصلاً " مكتب" وى از روز ازل با جوهر دگرانديشى بيگانه است. او گروگان دست و پا بسته ى دگم هاى است كه خود از درمانده گى معنوى به آنها عقيده كرده و صدهاى ديگر را نيز به آنها آغشته كرده است. وى شهامت بازنگرى ديروز خود و "راه" و "رهبر" را درقمار خانه هاى رنگ رفته ى ماركسباورى روسى باخته است و ناشيانه مى تپد تا نهضت اوجگيرنده ى نقد ديروز را در نطفه عقيم سازد. بازمانده ى درمانده ى ما گول زمان را خورده است. وى از نقد مى ترسد. وى دشمن نقد ديروز است.

حالت بازمانده ى سرگردان ما نمايانگر روشن فضاى چيره بر ساختار هاى چكيده از تن رنجور همان حزب نامراد است كه قربانى هاى آن بايد نعش يك انديشه ى نامساعد و بيگانه را در بند اعتقاد كور از "راه" و "رهبر" تا سرانجام ميرساندند. اما با همين تفاوت كه بازمانده ى درمانده از تكرار گرانجان مفاهيم و مقوله هاى دوران ركود هنوز خسته نه شده و با شيوه هاى تخويف و تهديد ميخواهد روحيه ى دگرانديشى در مغز ها را جوانمرگ سازد. او در بستر دگر ستيزى خود به همان سلاح كهنه ى "راه" و "رهبر" پناه ميبرد و از خرقه ى خون چكان شهيد سپر ناموسى براى بد سگالى هاى خود دست و پا ميكند. او نماد گوياى زوال ناگزير "راه" و "رهبر" در لجنزار سرگذشت است كه دماغ رهايى يافته را بيش از اين نه ميتواند اسير شعبده بازى هاى تأريخ تير شده سازد!