رسیدن:  نشر : 04.03.2014  ؛ نشر : 05.03.2014 

غرزى لايق


"من" را در كوره راه عبرت، يگانه سرباز حقيقت قلمداد كردند و گوشزدم نمودند كه "من" شايسته ترينم!

 

و من اما، بدون مجوز همرديفان و ياران ديروز و از نام آن هزاران برباد رفته و به خون غلطيده فرياد ميكشم؛

من اما، مجوز را به بهانه نه نشسته و پا با پاى پايمردى هاى لشكر "سر به داران" نه گفته ها و غلط گفته ها را پى جويى كرده و بى پرده ميسازم؛

من اما، صداى خفه شده ى نسل خود را به گوشها و وجدانها ميرسانم كه در ظلمت ناروا ها تا عمق حادثه ها به پيش شتافند و به سرانجام نه رسيدند؛

و من اما، نداى غضبناك هزاران كشته ى نامدار و گمنام جاده ى بى انتهاى باورهاى تحميل شده را از گلو بيرون ميريزم كه نفير شيون هاي شان به هر چه تزوير و ناپاكى و نامردى نفرين جاودانه مى فرستد؛

نسل من قربانى معصوم "نبوغ" نابغه هاى جهان وطنى پرولترى و برده ى دست و پا بسته ى "مكتب" حيله ى چند  مارکسیست سبكسر بوده كه در ازدواج نا محرم ماركسيزم با قبيله جنون رسيدن به ذروه هاى قدرت را تسكين مى بخشيدند و هنوز هم كسانى پيدا ميشوند كه از درسهاى تلخ جفا ها و لغزشها و خيانتهاى ديروز سر مويى نياموخته اند و تا روز هاى ما چون كودك راه گم كرده به دنبال همان "مكتبِ" نا حلال همان وصلت ناشيانه راه باز ميكنند و پيوسته به بيراهه ميروند.

ذهن من اما صرف از همان يك مكتب خاطره دارد: مكتب جنون قدرت و انتقام؛ مكتب خودنگرى و حسادت؛ مكتب دسيسه و تفرقه؛ مكتب ستيزه و كينه؛ مكتب برترى جويى و كيش شخصيت.

مگر جنگ «خدایان» بالاى مقام «خدایی» زايش بى درد نهضت را عقيم نه ساخت؟ انشعاب نه زایید؟ زمان و فرصتها را نه دزديد؟ كاروان را گمراه نه ساخت؟

مگر جنگ «خدایان» بالاى مقام «خدایی» "انقلاب" توليد نه كرد؟ آنر ا به بيراهه نه برد؟ هزاران سرِ بريده را به ارمغان نياورد؟ پاى بيگانه را بر گليم مظلوميت مردم باز نه كرد؟ وابسته گى به همراه نه داشت؟ و يك سرزمين بهشتى را با مردم فرشته ى آن اسير نيرنگ شيطان الرجيم نه ساخت؟

مگر جنگ «خدایان» بالاى مقام «خدایی» جان بهترين ها را نه گرفت؟ مگر «خدایان» خود ترور و نابودى فرشته هاى خودى را تدارك نه ديدند؟ مگر در جنون خودخواهى همدگر را خفه نه كردند؟ مگر عزيز خود را به جوخه ى دار نه سپردند؟ و در آخرين شب تاريخ كوتاه همان ساختار در سازش با اهريمن با زهر انتقام سرزمين ما را در حمام خون فرزندانش غسل نه دادند؟

و من فقط از همين مكتب به ياد دارم و با الفباى همين مكتب به جنگ زنده گى شتافتم و چه بيهوده شتافتم. مكتبى با درس بيگانه، كتاب بيگانه، معلم بيگانه و ميز و  چوكى بيگانه، پنسل و پنسل تراش بيگانه و سليقه و كرشمه ى بيگانه!

آيا نسل من و من نفرين شده گان همان ايديولوژى ناآشنا و ايديولوگهاى به منزل نه رسيده ى خودى ميباشيم كه هنوز هم از دريچه ارزشهاى نا انسانى همان "مكتبِ" نه بوده، زمان جارى را به حلاجى ميگيريم؟

من شاگرد ناكام همان "مكتبِ" نه بوده ى از ازل محكوم به زوال، از زايش دوباره ى خود تا فروپاشى همان "مدرسه ى" هيولاى كاذب، هيچگاهى از "ايزمى" و "مكتبى" كه در پسوند و پيشوند "اجماع" ما بخيه شده باشد آگاهى نه دارم. اين همه هله هله و واويلاى اندك بازمانده هاى آن ساختار عسكرى از موهبت كدام "مكتب" اندیشهِ كدام «پيامبر» و پيشكسوت دماغ هارا بيغم باش ميدهند؟

من از آن سوى سرگذشت سخن ميگويم!

من بالاى آرامگاه سرزمين بى پناه شده و در سوگ مردم طرد شده ى آن مرثيه مى خوانم!

من به سرنوشت ديار خود و مردم آن در عجبم كه هنوز هم ايستاده و چون سطبر حماسه ها به كهكشان مى نگرد و به آمدن بهار نا اميد نه شده است!

در پرخاش ديروز و امروز، هنوز بيابانى از حرف هاى نهانى و نا گفته مغز هارا آزرده ميسازد؛ در ابهام جنگ هويت يابى، هنوز درون آشفته ى ما در جدال دايمى با روح مرده گان ماست؛ سروده ى ما در باب شكست اسرار آميز لشكر سرسپرده گان هنوز ناتمام مانده است؛

"من" قربانى درگاه سرگذشت يك نسل سرگشته و حيرانم كه تا هنوز نه دانسته است براى چى و كى به كشتارگاه بى نامى روانه شد. "من" از خاكستر يك اجماع فريب خورده سر بيرون آورده ام كه مرا با بى مروتى شهرى در زنجير پيوندهاى خونى ام اسير ميكنند و رأى مرا پيوسته باطل ميسازند. "من" اما، واقعيت خود را به هر قيمتى بر تارك پيشنيه هاى گمنام زمان خود درج خواهم كرد!

تن پوشى كه در كودكى برايم از الياف ناجور ايديولوژى غير درست كردند تا برهنه گى واقعيت قبیله یی مرا زير آن پنهان كنند و آذان ستيزه و دگرگريزى را كه در گوشم قلقله نمودند، به "من" خيره سرى و احساس برترى بر دگرانديشان آموخت. "من" رفته رفته حقيقت را در پنجه هاى خود اسير يافتم و خود را نه خدمتگذار، بل آقاى مردم خواندم و حقيقت را در چنگ خود قبضه كردم. "من" با عريضه ى داوطلبى به آن قافله چسپيدم تا مگر بيابان جان سوز و تفتيده را به سوى سرسبزى ها يكجا با سرسپرده ها سپرى كنيم.

"من" فرزند "هورا"هاى پس كوچه هاى شهر خودم كه با بيقرارى از پس توسن ياغى و چشم بسته ى كراچى روزگار تا اينجا رسيده ام، اما هدف را هنوز نه يافته ام. "من" تير سوخته ى جنگ ميان تاريك و تاريكترم كه يك نسل تمام كفاره ى گناهان كمان كش ناشى را با بيگانه شدن از كاشانه هنوز در دراز مدت ميپردازم. "من" آواره ى سينه كشى هاى جنگ سردم كه ورق هاى پسينه ى تاريخ نا به كار خود را در شيبهاى وحشتناك كوه پايه هاى مردافگن سرزمين من نوشت. "من" مسافر خاك آلود "سربلندى هاى" كاذب ديروزم كه به سرافگنده گى راستين امروز راه يافته ام و با خيره سرى بر حقيقت فردا سلطنت ميكنم. من هنوز نه پذيرفته ام كه آخرين صفحه ى زنده گينامه ى پر گناه من با فروپاشى اقتدار انديشه هاى آغازينم بسته شده و به پارينه ها پيوسته است.

"من" هنوز زير چراغ رنگ و رخ باخته ى ارزشها و سنتهاى برباد رفته ورق هاى پوسيده ى " بنياد آموزش انقلابى" و "فلسفه ى افاناسيف" را زير بغل زده ام و از تكرار طوطى وار دگمها خسته نه شده و زمان را در توقف مطلق مى بينم. كليشه ى "رهبر" و "راه" اميل ناموسى گردن "من" شده و سير حادثه ها را هنوز هم با سنجه ى "جعليات" و "رد جعليات" در همان "كشتى" و با همان "قطب نما" شمارش ميكنم. فرمانهاى بيرون آمده از روزنه هاى سحر آميز "بلاك ٢٤" و "پل سرخ" امروزِ "من" را هنوز رقم ميزند.

"من" از گهواره تا گور مؤظف به پرستش «خدايانى» ميباشم كه بيگمان نامهاى شان در صدر لست جفاكاران و خطاكاران در برابر حقوق انسان و انسانيت بايد ثبت باشند. "من" از يزدانهايى ميگويم كه اجماع ما را از زايش تا فرسايش با اژدهاى سيرى ناپذير كيش فردى خود به كشتارگاه هاى انديشه و عملِ غلط راهى ساختند. "من" به جمعيتى پيوستم كه سران آن در گرو سود جمعيت نه، بلكه در بند بازى هاى شيطانى اهريمن بيرونى اسير بودند كه در فرجام جمعيت و سرزمينم در آتش انتقام كشى هاى فردى شان به دود و خاكستر مبدل گرديد و همراه با خود وطن و مردم بى پناه آن را به ذلت سردچار ساختند.

و اينك پس از دهه ها و گذشت از درياى خون و خمپاره، شيون كودكان و زارى مادران، يك كشور استخوان شكسته را با مردم زبون شده ى آن پشت سر گذاشتم و به ساحل ناخوانده ى بيگانه گى پا گذاشته ام. "من" ناخواسته مامور جستجوى گذشته ى گمشده ى خود و هزاران ديگرم كه در قربانگاه زد و بند هاى شرم آگين ايزد هاى بى آزرم به جاودانه گى پيوستند.

و اما درسهاى ستيزه و تندى همان "مكتبِ" ماکسیزم هنوز بر وجدانها سنگينى ميكند. سمفونى جدايى و دشمنى كه نخستين صحنه هاى آن هنوز در نيمه راه "كنگره مؤسس" زاده شده بود، محفل وصلتهاى تازه و نيم بند و زود گذر زمان مارا هنوز عطر پاشى ميكند.

روح سرگردان بازىگران خاك شده ى "مكتب رفقا" امروز هم دامان هموندان پارينه را رها نه ميكند و هنوز به جاى زنده ها مى انديشد، رهبرى ميكند و فرمان ميراند. خونِ گرمِ كشته شده گان راه عدالت به متاع نازل روى ميزهاى قمار در حد مبادله و داد و ستد سقوط داده شده و به روى هر دگر انديش حواله ميگردد. تن پاره پاره و پيراهن خون آلود شهيد براى قفل زدن دهن ها و خشك كردن خامه ها به كرات به رخ دگرانديشان كشيده ميشود. لميدن روى " سربلندى هاى" ديروز جوهر مبارزه را از درونمايه ى اصلى تهى كرده است. اين ميراث شوم "مكتبى" است كه با درسهاى ديروزى اش دگرانديشى در امروز را جوانمرگ ميكنند.

زمان من اما، به آن مكتب و آن معلم پشت كرده است و به ديروز بر نه ميگردد. ديروز "من" بيگمان بايد در دست نقد بيرحم زير و رو شود. من از ديروز عبرت گرفته ام و عقب افسانه ها سرگردان نه ميشوم. من با واقعيت عصر خود يكجا نفس ميكشم و آخرين دانه هاى اميد را در زمين خون و مرگ مى نشانم و به ديدار جوانه زدن و ثمر بخشى اش به پيكار بر ميخيزم.

من براى هميش از حسودهاى مكتب ناسپاس آنروز ها بريده ام!

از دام تزوير و فريب براى جاودان رهيده ام!