رسیدن به آسمایی: 03.03.2009 ؛ نشر در آسمایی:  05.03.2009

 

نوشتهء ریچارد مایکلسون
ترجمهء پروین پژواک

 

خوب و ارجمند مانند دیگران

 

مارتین خشم آگین و عصبانی بود. هوا در ایالت جورجیا Georgia داغ بود و مارتین می خواست که چون همه اطفال در حوض آب آببازی کند. ولی علامه بالای دروازهء ورودی می گفت: تنها برای سفید پوستان!
مارتین عطش داشت و تشنه بود، ولی بالای نل آبخوری لوحه یی نصب بود: تنها برای سفید پوستان!
مارتین احتیاج داشت که خود را تخلیه کند، ولی بالای بدرفت عمومی نوشته شده بود: تنها برای سفید پوستان!
او در حالیکه قدم هایش را بر زمین می کوبید، سوی کلیسای پدرش راه پیمایی کرد. پدرش از او پرسید: چه فایده دارد که حشرات را لگد کوب می کنی؟ تو سر خمیده راه می روی، در حالیکه باید سرت را بلند بگیری!
پدر مارتین برای هر پرسش پاسخی داشت و این باعث افتخار مارتین بود. پدر مارتین واعظ کلیسای باپتیست  Ebenezer Baptist Church بود و چنین به نظر می رسید که در هر روز یکشنبه نصف نفوس اتلانتا Atlanta برای شنیدن موعظه او در کلیسا جمع می شود.
پدر مارتین می گفت: طوری که اوضاع موجود است، به این معنا نیست که همیشه به همینگونه خواهد بود. در دنیای دیگر مردمانی با رنگ های گوناگون با همدیگر دوستانه زیست خواهند نمود و به یکدیگر احترام خواهند داشت.
مارتین نمی خواست که تا فرارسیدن دنیای دیگر صبر کند، ولی هربار پس از موعظهء پدرش خود را آرام تر می یافت و رنجش خود را از یاد می برد.
مارتین سبکبار سوی ایستگاه بس رفت. او خوشحال بود از اینکه توانسته است یک چوکی خالی برای نشستن بیابد. ولی دریور موتر به او امر کرد: ایستاده شو، پسر!
و پسری سفید پوست همسن و سال او بر جایش نشست. خوشی و سرور از صورت مارتین رخت بست. او آرزو کرد که کاش تا خانه پیاده می رفت.
مادر مارتین تا او را دید، چشمانش را بست و آغوشش را برای او گشود. مادر همچنان که مارتین را در آغوش می فشرد، زمزمه کرد: بعضی از مردم سفید پوست نادان هستند و گمان می کنند که آنها بر مردم رنگین پوست برتری دارند. ولی تو هیچگاه فراموش نکن، که تو همانقدر خوب و ارجمند هستی که دیگران.
مارتین بزرگ شد و مانند پدرش کشیش کلیسا گشت. او در موعظه اش خطاب به مردم می گفت: طوری که اوضاع موجود است، به این معنا نیست که همیشه به همین گونه خواهد ماند. هیچگاه فراموش نکنید که شما همانقدر خوب و ارجمند هستید که دیگران!
سخنان مارتین میان مردم گسترش می یافت. بعضی از یکشنبه ها به نظر می رسید که نصف جمعیت مردم شهر مونتگمری Montgomery ایالت الباما Alabama در کلیسای کوچک او جمع آمده اند.
مارتین هنوز هم چون دوران کودکی اش گاه به شدت آزرده خاطر می گشت.
در آن زمستان زنی به نام روزا Rosa Parks از رفتن به بخش عقب بس شهری که مخصوص سیاه پوستان بود خودداری کرد و نخواست چوکی خود را برای مردی سفید پوست تخلیه نماید. روزا توسط پولیس دستگیر شد و به زندان روانه گشت. مارتین به جمعیت جمع آمده در کلیسا گفت: زمان عمل فرا رسیده است. از بس های شهری استفاده نکنید، تا زمانی که ما حق این را دریافت کنیم، که به هر جا که می خواهیم بنشینیم.
بعضی از مردم برای اینکه بالای کار خود به سر وقت برسند، باید از نیمه شب به راه پیمایی شروع می کردند. مارتین برای دادن روحیه به ایشان، همراه با آنها قدم می زد. دریوران بس در شروع می خندیدند. یکی از آنها در حالیکه هارن موتر را به صدا آورده بود، به استهزا خطاب به زنی پیر عصا به دست گفت: این کار مدت زمان زیاد دوام نخواهد کرد.
زن پیر به جواب او گفت: پاهای من خسته است، ولی روح من در آرامش است.
یک سال تمام گذشت. دریوران بس های شهری دیگر نمی خندیدند. اقتصاد آنها ورشکست شده بود و آنها عصبانی بودند. بالاخره محکمه عالی ایالات متحده امریکا قانون را تغییر داد و تبعیض نژادی را در بس های شهری ممنوع ساخت.
اینک مارتین قادر بود که در چوکی پیشروی بس با فراغت خاطر بنشیند. ولی همانگونه که سرویس از پیشروی پارک شهر می گذشت، او لوحه یی آشنا را دید: تنها برای سفید پوستان!
برای مدت ده سال، مارتین به سرتاسر کشور راه پیمایی کرد و برای استراد حقوق برابر و مساوی برای همه سخن گفت. گروه های متعصب نژاد پرست چون کو کلگس گلن Ku Klux Klanو دیگران بارها به استهزا او پرداختند و با او دست به یخن شدند. شهرداران و فرمانداران و قضات شهر بارها کوشیدند تا از کمک او برای رسیدن سیاه پوستان به حق رای جلوگیری کنند، ولی او از راه پیمایی دست نکشید.
گاه مارتین دلسرد می شد، ولی به راه خود ادامه داد.
مارتین راه پیمایی اعتراض آمیز را از سلما Selma تا مونتگمری سازمان دهی کرد و گفت: مردمان نجیب می دانند که داشتن تعصب، غرض ورزی و قضاوت تعبیض آمیز درست نیست، ولی اکثریت آنها می ترسند از اینکه صدای خود را بلند کنند.
ششصد فرد سیاه پوست مارتین را در این راه پیمایی همرایی کردند. ولی پولیس راه را بر آنها بست و با سگ ها و سوته چوب ها به ایشان حمله کرد. مارتین تسلیم نشد. او گفت: ما به تنهایی نمی توانیم راه را ادامه بدهیم و نه قادر هستیم که از راه خود دست بکشیم.
پس او دعوت نامه یی را برای تمام بنده گان خدا ترتیب داد تا در راه پیمایی او شرکت کنند.

مردی به نام ابراهام به فراخوان او پاسخ مثبت گفت.
سال ها قبل در کرانهء اوقیانوس اتلانتیک، ابراهام نوجوان با گام های بلند و سر برافراخته در وارسا Warsaw پایتخت پولند Poland راه می پیمود. پدرش باری به او گفته بود: مانند شهزاده قدم بزن هنگامی که راه می روی، نه مانند رعیت. ما همه فرزندان خدا هستیم. تو همانقدر خوب و ارجمند هستی که همه کس.
همسایه ها از او می پرسیدند: آیا تو مانند پدرت شخصی مهم و خاخام خواهی شد؟
ابراهام سرش را به تایید تکان می داد و به سوالات آنها راجع به دین و رسم و سنت یهودی جواب می گفت. پدرش لبخند می زد و می گفت: چه دانشجوی با پشتکاری! ولی حتی مالک ما نیز استراحت می کند. کتاب های دعایت را بگذار و پول سیاه ها را بگیر.
خانوادهء ابراهام با کمک مالی مردم کنیسه زنده گی خود را پیش می بردند. ولی با وجود تنگدستی هر شام ابراهام تمام سکه های پولی را که پس از خرید خواربار روزمره توسط مادرش باقی می ماند، به فقرا پخش می کرد. پدرش همانگونه که آخرین سکه را بر کف دست او می گذاشت، گفت: من از ناداری نفرت دارم ولی ما همیشه می توانیم کسانی را بیابیم که نسبت به ما بینواتر هستند.
ابراهام به پدرش افتخار می کرد. آنها با هم دعا می کردند و درس می خواندند. پدر او وانمود می کرد حیرتزده شده است، هنگامی که ابراهام شیرینی های پنهان شده میان اوراق تورات را می یافت. پدرش می گفت: آموختن شیرین است.
اما بعضی اوقات هنگام غروب آفتاب ابراهام عوض آموزش خود را غرق تماشا می یافت و در خلوت خویش به نوشتن اشعار می پرداخت و خدا را به خاطر زیبایی گلها و درخت ها شکرگذاری می کرد.
ابراهام بزرگ شد و چون پدرش خاخام گشت. همچنان او به دانشگاه برلین Berlin در جرمنی Germany رفت. با آنکه او در آنجا بسیار مصروف بود باز وقت این را می یافت که به قدم زدن های طولانی در داخل شهر و سرایش اشعار بپردازد.
ابراهام پس از فراغت از تحصیل کاری خوب در مکتبی یافت، ولی در این زمان مردی شریری به نام هیتلر Hitler منحیث پیشوا و رهبر آلمان انتخاب شد و او قوانین را تغیر داد. یهودان دیگر حق رای و حق تحصیل در مدرسه را نداشتند. شامی که ابراهام برای رفتن به مکتب آماده گی می گرفت، فردی نظامی به دروازهء اتاق او به شدت کوبید و فریاد زد: یهودان حق زنده گی در آلمان را ندارند. تو یک ساعت وقت داری که آلمان را ترک کنی و به جایی بروی که از آنجا آمده ای.
ابراهام رنجید. او کوشید که برای سفر خویش مقداری آذوقه راه تهیه کند، ولی بالای مغازه ها نوشته بود: یهودها اجازه ندارند! او خواست به کتابخانه برود و کتاب های که قرض گرفته بود، تحویل دهد، ولی در پیشروی کتابخانه آتش سوزان بود: کتاب های یهودان!
ابراهام با ترن به سوی پولیند رفت. او با صدها یهود دیگر به هم فشرده شده بود. حتی آنقدر جا نبود که کسی بنشیند. هنگامی که ابراهام به وارسا رسید، خسته، سرما خورده و عصبانی بود. او در حالیکه قدم هایش را به زمین می کوبید، سوی خانهء پدری اش رفت. مادرش او را در آغوش گرفت و با گریه گفت: شاید در جهان دیگر مردم با همدیگر در صلح زندگی کنند.
ابراهام مادرش را سخت در آغوش گرفت. او احساس کرد که در این مدت چقدر مادرش تکیده و لاغر شده است. ابراهام نمی خواست که تا فرا رسیدن جهان دیگر صبر نماید. او آرزو می کرد که می توانست مادرش را در همین جهان کمک کند.
ابراهام به جستجوی کار شد. علامتی به خط درشت می گفت: به کمک ضرورت داریم.
ولی در زیر آن به خط ریز نوشته شده بود: یهودان نه!
ابراهام می شنید که در ایالات متحده امریکا با مردم به صورت مساویانه برخورد صورت می گیرد. او خواست تا از اوقیانوس بگذرد. در امریکا معلم شود و به خانه خویش پول بفرستد. بعد از ماه ها سفر در بحر او توانست مجسمه آزادی را ببیند. ولی دوران شادمانی او کوتاه مدت بود. به زودی قوای هیتلر پولیند را اشغال کرد و اکثریت یهودان وارسا منجمله مادر و سه خواهر ابراهام به قتل رسیدند.
ابراهام به راه پیمایی و سخنرانی پرداخت و خواستار صلح و حقوق مدنی برای بشر گشت. او در هر آنجا که ناظر بی عدالتی می گشت، به مردمان زیبایی های زندگی را یادآور می شد و می گفت: خداوند دنیا را تنها با گلی به یک رنگ خلق نکرده است. ما همه بنده گان خدا هستیم.
گروه های نژاد پرست چون کو کلس کلان و دیگران بارها به استهزا او پرداختند و با او دست به یخن شدند، ولی او از راه پیمایی دست نکشید.
گاه ابراهام دلسرد می شد. ایالات متحده امریکا به او خوش آمدید گفته بود ولی به سیاه پوستان مقیم سرزمین خویش حق رای قایل نمی شد. ابراهام در مورد راه پیمایی در ایالت الاباما برای استرداد حق رای شنید. آیا او باید به این اعتراض علیه حکومت اشتراک می کرد؟ ابراهام خانه خویش را در پولند به خاطر آورد. هیچکس برای کمک به اعضای خانواده او نشتافته بود. او از خود پرسید: چگونه ما می توانیم همسایهء خود را دوست داشته باشیم، اگر آنها را در زمانی که به ما احتیاج دارند، ترک کنیم؟
عقیدهء ابراهام او را واداشت تا آنهای را که ضرورت به کمک داشتند، دستگیری کند. او می دانست که باید به فراخوان مارتین پاسخ مثبت بدهد.
به تاریخ 21 مارچ سال 1961 در سلما، الاباما ابراهام جوشاوا اشل Abraham Joshua Heschel و مارتین لوتر کینگ جونیر Martin Luther King Jr. با هم یکجا دعا کردند. آنگاه مارتین پایش را به زمین کوبید و ابراهام در کنار او پایش را به زمین کوبید. زمان عمل فرا رسیده بود. مردم سفید پوست و سیاه پوست دستان همدیگر را گرفتند. مردمان یهود و عیسوی دستان همدیگر را گرفتند. سه هزار نفر به دنبال آندو ایستاده بود و با شادمانی هلهله می کرد. در تمام ایالت به حد کافی پولیس وجود نداشت که راه پیمایی آنها را متوقف گرداند. به مقدار کافی شهرداران و فرمانداران و قضات وجود نداشت تا آنها را بتواند مانع شود.
مارتین گامی به پیشرو گذاشت. ابراهام در کنار او یک قدم پیش رفت. ابراهام به مارتین گفت: به قدرت خداوند من احساس می کنم که پاهایم عبادت می کنند.

یاداشت:
چهار روز بعد هنگامی که مارتین و ابراهام به مونتگمری الاباما رسیدند، بیست و پنج هزار نفر از نژاد های گوناگون دارای مذاهب مختلف منجمله مسلمانان در راه پیمایی آنها شرکت کردند.
*
چهار ماه بعد از آن ریس جمهور ایالات متحده امریکا فرمان حق رای برای همه را امضا کرد.
*
در چهارم اپریل سال 1968 مارتین به ضرب گلوله کشته شد. او برای اشتراک در راه پیمایی در کنار کارگران جمع زباله و فضولات و استرداد حق دریافت دستمزد مساوی و ایمنی در زمان کار در ممفیس تنیس آمادگی می گرفت. او در هنگام مرگ سی و نه سال داشت.
*
چهار و نیم سال بعد در بیست و سوم دسامبر سال 1972 ابراهام در خواب درگذشت.