رسیدن به آسمایی: 25.12.2009 ؛ نشر در آسمایی: 25.12.2009

سخیداد هاتف

روشنفکر ، روشنفکر نما و ساحت ِ قدرت

 

نوشته ی آقای حکیم نعیم با عنوان " روشنفکر نمایی بیمار گونه و گفتمان استعماری تمهیدانه" را در آسمایی خواندم. ایشان مساله ی مهمی را در زمانی بسیار مناسب مطرح کرده است. انصافا نقد ایشان بر سلطه ی گفتمان کهن استعماری بر ذهن روشنفکران ما پر از نکاتی شنیدنی است.
سال هاست که نام دکتور رنگین دادفر سپنتا وزیر خارجه ی دولت آقای کرزی نماد حضور روشنفکر در ساختار قدرت در افغانستان امروز شده است. امسال در کابل کسان زیادی را دیدم که گله داشتند و می گفتند که دکتور سپنتا دیگر همان سپنتایی نیست که قبلا می شناختیم. در این جا من نمی خواهم از شخص سپنتا دفاع کنم. ای بسا که مزه ی قدرت واقعا هم ذایقه ی او را تغییر داده باشد و موج اقتدار تا حدی از جا برده باشدش. اما بحث بر سر فرد خاصی نیست.
من دو سوال مشخص دارم :
یک- چه کسی تشخیص و تعیین می کند که کی روشنفکر است و کی روشنفکرنما؟
دو- آیا روشنفکر مجاز است که به ساحت قدرت دولتی وارد شود یا نه ؟
این پسوند " نما" که در ترکیباتی چون مسلمان نما ، روشنفکرنما ، عالم نما ، هنرمندنما و غیره به کارش می بریم کار بسیاری از ما را آسان کرده است. هر کس که مسلمان واقعی نیست ، مسلمان نما است ؛ هر کس که هنرمند واقعی نیست ، هنرمندنما است و همین طور. اما مشکلی که این پسوند ایجاد می کند کمتر از سهولتی نیست که در اختیار ما می گذارد. آن مشکل این است: اگر مثلا من فکر کنم که قلب مسلمانی و گوهر دینداری پابندی به عدالت و آزادی و صلح و مهربانی و مدارا است ، آن گاه اگر کسی را ببینم که معتقد است همه ی مسلمانی یعنی پابندی به احکام فقهی آن ولاغیر، من احتمالا او را از جاده ی صواب و حقیقت مسلمانی بسیار دور خواهم یافت. اگر چنین کسی با همان اعتقاد در جامعه حضور بیابد و خود را در معرض ارتباط با دیگران قرار بدهد ( و در عین حال با حدت تمام از سبک دینداری خود دفاع کند) ، من او را متهم به نشناختن گوهر مسلمانی خواهم کرد و بر او اسم " مسلمان نما" خواهم گذاشت تا گفته باشم که او از مسلمانی فقط اسم اش را و شکل اش را دارد و نه بیش. از آن طرف ، آن فرد وقتی ببیند که من چندان در بند اجرای مو به موی احکام فقهی نیستم و جزئیات روزمره ی آداب ِ شرعی زیستن را رعایت نمی کنم اما خودم را همچنان مسلمان می شمارم ، فورا خواهد گفت : "این چه گونه مسلمانی است که نشانه یی از مسلمانی در او نیست و از اسلام فقط اسم اش را بر خود گذاشته؟". او به این نتیجه خواهد رسید که شهادت دادن خود من بر مسلمانی ام دروغی بیش نیست و فقط تلاشی برای " مسلمان نما"یی است. در نظر او من " مسلمان نما" یم.
حالا حکایت روشنفکری است. چه کسی روشنفکر واقعی است و چه کسی روشنفکر نما است؟ ممکن است من بگویم فلانی روشنفکرنما است ، چرا که بر خلاف ِ ضرورت روشنفکری که همان بر کنار ماندن از قدرت دولتی و نقد مداوم آن است ، وارد آن ساحت ممنوعه شده و از مزایای قدرت دولتی سود می برد و به همین علت دیری است که از نقد کردن قدرت باز ایستاده و خاموشی گزیده است. از آن طرف ، او می تواند مرا متهم به روشنفکر نمایی کند و بگوید : " تو چه گونه روشنفکری هستی که از ساحل ِ سلامت ِ کتابخانه ها قدمی به بیرون نمی گذاری و در زمانه یی که وطن ات به اندیشه و کار و تعهد تو محتاج است بر کناره ی عافیت نشسته یی و از ترس این که مبادا بر دامن ِ خلوص روشنفکرانه ات گردی بنشیند از مسئولیت عملی تن می زنی؟ روشنفکر آن است که در موقع لزوم تیر تهمت و ملامت را به جان بخرد و آستین بالا بزند و به کمک مردمی بشتابد که بی تابانه از او چشم یاری ِ عملی دارند. روشنفکرنما کسی است که صرفا به این دلیل که باید مدتی به خاطر ملاحظات عملی دهان خود را ببندد ، از خیر خدمت به مردم بگذرد". اکنون ، چه کسی روشنفکر واقعی است و چه کسی روشنفکرنما؟ اگر مرجعی هست که داوری اش فیصله کن باشد ، آن مرجع کیست و کجاست و چرا نباید بتوان آن مرجع را با دلایلی از مرجعیت ساقط کرد؟

در مورد مساله ی دوم ، اگر قضاوت در مورد ورود ِ روشنفکر به ساحت قدرت دولتی را این گونه شروع کنیم که ببینیم متفکران بزرگ جهان در این باره چه می گویند ، به احتمال گمراه خواهیم شد. اگر ده متفکر بزرگ را انتخاب کنیم و معلوم شود که نه نفر از آن ها مخالف ورود روشنفکر به عرصه ی قدرت اند ، آن گاه دو راه در پیش روی مان باز می ماند :
- ما هم قبول کنیم که روشنفکر نباید وارد عرصه ی قدرت دولتی شود ، چون پیش از ما نظریه پردازان و تجربه شکافان ِ دقیق النظر بسیاری دریافته اند که مضار ورود روشنفکر به ساحت قدرت چه قدر است.
- برگردیم به وضعیت کشور خود و با دقت در احوال مملکت خود نحوه ی رابطه ی نرمال روشنفکر و قدرت دولتی را باز سنجی کنیم.
به نظر می رسد ما رفته- رفته به این وقوف تجربی رسیده ایم که در کشور ما منع کردن روشنفکر از ورود به عرصه ی سیاست و قدرت دولتی تنها کاری که می کند این است که کل میدان تفکر و تصمیم گیری های سیاسی موثر را یکسره به دست نا اهلان می سپارد ( در این جا نا اهلان کسانی هستند که منافع ملی برای شان اهمیتی ندارد و مهم ترین تخصص شان انحصار قدرت ، غارت ثروت و زیر آب کردن سر رقیبان و مخالفان است). این است که در اصل منع روشنفکران از ورود به عرصه ی قدرت احتیاط می کنیم ؛ و این در کشوری چون افغانستان احتیاط سنجیده و بجایی است. اما آنچه هنوز برای ما زیاد قابل هضم نیست تن دادن ِ روشنفکر مسند نشین به ملاحظات عملی و قدم زدن اش با عصای مصلحت است. توصیه ی بسیاری از ما به روشنفکر مسند نشین این است که یا با حفظ اندیشه های روشنفکرانه ی خود در درون دولت چنان عمل کند که همه به راه او بیایند ، یا پیش از آن که دامان اش به مصلحت های عملی آلوده شود و او به ناگزیر پیکره ی فلسفه ی سیاسی مورد اعتقاد خود را به تیغ مصلحت بتراشد ، باید عطای قدرت را به لقای اش ببخشد و از حکومت فاصله بگیرد. این کار البته شدنی است . اما آن قدر که شدنی است ، مشکل گشا نیست. اگر هر روشنفکر چند صباحی در عمارت های دولت داد و قال راه بیندازد و آن گاه با دلی شکسته و روانی آزرده مسند خود را ترک کند ، دیگر واقعا نمی توان به هیچ گونه یی از اصلاحات امیدوار بود.
در اینجا عده یی خواهند گفت که ولی چه قدر با عصای مصلحت راه رفتن ، چه قدر تسلیم شدن ، چه قدر توجیه گر نظام قدرت شدن؟ در این مورد نمی توان یک حکم کلی صادر کرد. باید مورد به مورد دید که کدام روشنفکر مسند نشین تا کجا پیش رفته است. این قدر هست که باید قبول کرد که روشنفکر ِ بد هم روشنفکر است. نمی توان از روشنفکر تعریفی داد که برای آن که کسی بتواند مصداق آن بماند ناگزیر شود که هرگز دست به هیچ عملی نزند . روحانیان هم تا دیدند که یکی از اعضای حلقه شان به کسی تجاوز کرد می گویند : " این ناروحانی از اول هم روحانی نبوده است !". می گویند که او روحانی نمایی بیش نبوده است.