نشر : 11.05.2009

 

آســمایی با ناگفته های صبورالله سـیاه سـنگ

 

 (هـفـتم، هـشـتم و نهــم مــاه مــی 2009)

 

حمیدالله عـبیدی: چـرا شـمـا در زنده گـینامه قلمـی تان بر یازده سـال نخسـت زنده گـی تان یکسـره چلیپا کشیده اید؟

 

صبورالله سـیاه سـنگ: وفتی در زندگـینامه هـای بسـیاری از بزرگوارن هـمـروزگارم خـواندم که مثلاً پیش از شـامل شـدن به مکتب خیام، مولانا و بیدل را مـیشـناختند، در هفت سـالگـی بوسـتان، گلسـتان و دیوان حافظ را چندین بار خـوانده بودند، هزاران شعر در حافظه داشـتند و در ده سـالگـی سـروده هـا، داسـتانهـا و مقاله هـای شـان در جراید چاپ مـیشـدند، به این نتیجه رسـیدم که باید بر ده یازده سـال نخسـت زندگـی بیکاره خـودم چلیپای درشـت بکشـم.

 

در آن دهه جنجـالی، نه تنهـا بزرگان ادب و فـرهـنگ و اندیشـه را نمـیشـناختم، بلکه نامهـا شـان را نشـنیده بودم. یادم هسـت هـمه اش بیهـوده گذشـتند. از سـوی دیگـر، مـادرم البته در پوشش جملات بهتر، مـیگفت که در کودکـی بیش از اندازه کودن، دیرآموز و کـندذهـن بودم و بدتر از هـمه اینکه گاه با گفتن سـخنان نسـنجیده آبروی خـود و آبروی خـانواده را مـیبردم. بدون هـیچگونه شـکسـته نفسـیهـای فیشـنی و مود شـده، مـیتوانم بگویم بدبختانه گاه و بیگاه رگه هـای آن سـه نارسـایی هـنوز در مـن موج مـیزنند. چـه کـنم؟

 

این را نیز بیفزایم که هـرگز به کمداشـتهـایم نبالیده ام و شـرمسـارانه آنهـا را پذیرفته ام. دیریسـت مـیکوشـم بهبود یابم و باور دارم که در چـهل سـال پس از ده یازده سـالگـی اینجـا و آنجـا پیشـرفتهـایی هـم داشـته ام.

 

عـبیدی: علت عمده آن پسـمـانی هـایی که شـمـا فکـر می کـنید داشـته اید چی بوده اسـت؟

 

سـیاه سـنگ: شـاید بزرگترین عامل پسـمـانی در نیمه نخسـت زندگـیم، در گام اول فضا و نورمهـای نه چندان شـایسـته افغانسـتان چـهل پنجـاه پیش و در گام دوم پرتو مشـتقات آنهـا در اقلیم درون خـانه بوده باشـد. مـادر خـواندن و نوشـتن نمـیدانسـت. پدر ارتشـمـرد خشـن و سـختگـیر و اندکـی بی پروا در برابر خـانواده بود. جهـان را سـیل مـیبرد، او در نقش پیامد و پرورده آن روزگار، فـراتر از سگـرت، کبوتر، سگ، تنبور و دلخـوشیهـای ویژه خـودش به چیزی فکـر نمیکـرد.

 

خـانواده نسبتاً سـربسـته مـا که به نوبه خـود "واحد مقیاس" جـامعه بود به فـرمـان پدر، از رابطه هـای عام جـامعه و حتا رفت و آمد با خـویشـاوندان فـرسـنگهـا دور نگهـداشـته شـده بود، چنانی که سـالهـای سـال گمـان مـیبردیم مـا بهتر از هـمه خلایق تشـریف داریم! رهـنمـای دیگـری که به داد مـا برسـد، نداشـتیم. مـیتوان گفت مـا هفت برادر و شش خـواهـر (این شـمـاره هـم به جـای خـودش پرسـش انگـیز اسـت) در هـوای سـرشـار از کاربن دای اکسـاید مـیان خـانه به شیوه معیوب پرورش یافتیم.

 

 پدرم در جـوانی و مـیانسـالی عادت نازیبنده دیگـری نیز داشـت. این نیمـرخ او، مـادرم را بیش از اندازه آزرده و فـرسـوده بود. با دریغ، زندگـی مـادر پایان غم انگـیز و تکاندهـنده داشـت. اگـر زندگـی مجـال دهـد، هـمه اش را خـواهـم نوشـت. مـیدانم گاه آدم از روی مصلحتهـای به اصطلاح دیپلومـاتیک نمـیخـواهـد یا نمـیتواند هـمه چیز را بگوید، ولی کسـی که مـانند مـن از واکـنش و واویلای دیگـران در برابر خـود نگـرانی نداشـته باشـد، از چـه و چـرا بترسـد؟ و اینک هـمـان پرسـش خـود تان: اگـر خدا نخـواسـته شـمـا جـای مـن مـیبودید، بر دهه نخسـت زندگـی تان چلیپا نمـیکشیدید؟

 

عـبیدی: پاسـخ گفتن به فـرضیات هـم سـاده اسـت و هـم دشـوار. زیرا درسـت گفته اند که زمـین جـایی داغ اسـت که بر آن آتش مـی سـوزد. از دور دسـتی در آتش داشـتن چیز دیگـری اسـت. به هـر رو، خـوشحالم که با آدمـی مثل شـمـا، گفت و شـنود دارم؛ آدمـی که شـهـامت دارد، صادق اسـت، حقیقت را میگوید؛ آدمـی که چـهـره اش را زیر نقاب پنهـان نمـی کـند.

 

در پاسـخ به پرسـش تان باید عرض بکـنم که کودکـی مـن نیز ایدیال نبود. در سـالیان کودکـی ام، پدرم صبح وقت از خـانه برون مـی شـد- وقتی که مـن هـنوز خـواب مـی بودم- و زمـانی که بر مـی گشـت آن قدر ناوقت مـی بود که باز هـم مـن خـواب مـی بودم. و تا ثور آمد وی با تمـام توان مـی کوشید تا با کار و اضافه کاری و کار حق الزحـمه یی روزی حلالی برای خـانواده تهـیه کـند. ولی، قرضه بانک عمـرانی سـال هـای سـال روی شـانه هـایش سـنگـینی مـی کـرد. تمـام کوشش و کمـال مـادرم روی این متمـرکز بود تا بودجه خـانواده گـی کفایت خـوراک و پوشـاک و ضروریات دیگـر را بکـند. بنأً پدرم با آن که اهل معارف و فـرهـنگ بود، در کار آموزش و پرورش مـن نقشی نداشـت. چیزی که مـن از وی فـراگـرفتم این بود که مطالعه و نوشـتن را چون خـوردن و نوشیدن از ضروریات زنده گـی بپندارم.

 

پدر مـن نیز زمـانی که طفولیت و نوجـوانی مـن گذشـته بود، با دموکـراسـی و شیوه هـای معاصر تعلیم و تربیت آشـنا شـد. وی گـرچـه انسـان مهـربانی و هـوادار عدالت، راسـتی و درسـتی بود ولی وقتی قهـر مـی شـد، قهـرش بالا و پایین و حد و مـرز نمـی شـناخت. به دنیا آمدن مـن، مـادرم را از مکتب رفتن بازداشـت. وی پسـانترهـا کوشید در موسسـه نسـوان درس را به اتمـام برسـاند؛ ولی بالاخـره فشـار مکلفیت هـای خـانواده گـی سبب شـد تا از این آرمـان خـودش دسـت بردارد و تمـام وقتش را صرف کار خـانه و کودکسـتان و مکتب خـانواده گـی بکـند. در این مـیان مـن و پنچ خـواهـرم درس و تحصیل و تخصص را تمـام کـردیم. به هـر رو، کودکـی با درس خـواندن حیف شـد- هـنوز شش سـاله نشـده بودم که به مکتب رفتم و به علت تبدیلی پدرم از مـنطقه گـرمسـیر به سـردسـیر، هـنوز هفت سـاله نشـده بودم که به صنف دوم رفتم. در صنف ششـم شـامل مکتب حبیبیه شـدم- شـامل صنف ششـم الف و تا صنف دوازدهـم در هـمـین ردیف الف مـاندم.

 

در این مـیان باید بگویم که تنهـا مـا نی که پدرم نیز از برکت هـمت و فداکاری هـای مـادرم کار درس و تحصیل را به پایه اکمـال رسـانیده بود. و حقیقت این اسـت که اگـر مـادرم قربانی مـا نمـی شـد، بدون شـک مـی توانسـت در امـر تحصیل و کار به مدارج بسـیار بالاتر از مـا برسـد. به هـر رو، چیزی که از کودکـی به یاد مـن مـانده بیشـتر از آن که احسـاس خـوشبختی و یا بدبختی بوده باشـد، حسـاسـیت نسبت به عدالت اسـت.

 

و حال سـوال دیگـر: شـمـا از معدود کسـانی هسـتید که از زندانی شـدن ابراز سپاس کـرده اید؛ هفت سـال در «دانشـگاه» زندان چی آموختید که در بیرون از آن نمـی توانسـتید بیاموزید؟

 

سـیاه سـنگ: چرا نباید از زندان پلچرخی سپاسگزار باشـم؟ از هـمـانجـا "زندگـی" را آموختم. بیشـتر از هفت سـال آزگار، شب و روز آشـنا شـدن با چند هزار آدم سـیاسـی از چـپ و راسـت و مـیانه تا افـراطیون، مـاجراجـوهـا، افغانهـا و بیگانگانی که با برچسب سـازمـانهـای اسـتخباراتی برون از افغانسـتان بازداشـت شـده بودند، کـرکترهـای گوناگونی از پرسـشـگـران (مسـتنطقین) کارآزموده و نوپا، زندانبانهـای پیر و جـوان، پلیسـهـای کارکشـته و تازه کار، و هـم صدهـا گنهکار و بیگناه بیطرف و غیر سـیاسـی که به اتهـام این یا آن سـازمـان/ حزب یا تنظیم زندانی شـده بودند، به دیوانه ترین انسـان روی زمـین هـم درسـهـای زیادی مـی آموزاند.

 

از زندان فـراوان چیزهـای دیگـر نیر فـراگـرفتم: الفبای دموکـراسـی و اینکه هـر کس حق دارد هـر گونه که مـیخـواهـد بنیدیشـد و نمـیتوان از هـمه خـواسـت که اندیشـه، رهبر، قهـرمـان و شیوه هـای کار و بینش و مـرا آنگونه که برای خـودم ارجناک و پاکـیزه اند، بپذیرند و اگـر نمـیپذیرند، حتمـا یا خـاین اند یا بیمـار یا دشـمـن!

 

آموختم که اندیشـه هـای سـیاسـی مـانند بسـیاری از پدیده هـای دیگـر "عمـر ویژه" دارند. آموختم که نمـیتوان و نباید در سـی سـالگـی مـانند بیسـت و در بیسـت سـالگـی مـانند آسـتانه نوجـوانی اندیشید. نبایسـتی هـمواره فـرمـانبردار سـازمـان و رهبر و پیشـوا بود. و این را نیز که چگونه باید توان تنهـا رفتن و تنهـا زیسـتن را در خـود پروراند و چشـم به راه دیگـران (که بیایند و کاری کـنند) ننشسـت. شـکـیبایی، امـیدواری، شـکسـت، پوزشخـواهـی، بخشـایش، و یک اندازه دود، دشـنام، شـوخی، بی بند و باری، سـرگـرانی، سـرشـاری و خـوشـگذرانی را نیز از هـمـانجـا آموختم.

 

عـبیدی: چی باید کـرد تا انسـان هـا در آزادی، آن چیزهـایی را بیاموزند که شـمـا در زندان آن هـا را آموختید؟

 

سـیاه سـنگ: مـیگویند بدبخت از سـرگذشـت خـود مـی آموزد و خـوشبخت از سـرگذشـت دیگـران. بهترین جـای آنچـه مـن در زندان آموختم، "آزادی" و آب و هـوای بیرون از زندان اسـت.

 

عـبیدی: از زندان پلچـرخی با چی احسـاسـی بیرون شـدید؟

 

سـیاه سـنگ: با آمـیزه احسـاسـهـای گوناگون خـوش و غمگـین بودن، سـوی آدم شـدن رفتن، زندگـی را دوباره و از یک روزنه تازه دیدن، عقده هـای نادانی را کـنار گذاشـتن، عقده مـندهـا و یاوه گوهـا را جدی نگـرفتن، مهـربانی را آموختن و آزمودن، خـود را با کسـی مقایسـه نکـردن، شـکوه و گلایه را دور ریختن، و راه خـود را رفتن،

 

عـبیدی: آیا گاهـی هـم شـده که پشـت زندان دق شـوید؟

 

سـیاه سـنگ: گاهـی؟ بار بار چنان شـده اسـت. در داسـتان کوتاه "دو سـوی مـیله هـا" به هـمـین سـوژه پرداخته ام. بسـیاری از دوسـتان و هـمکاران که در چند سـال پس از برآمدنم از زندان، در مـاهـنامه سباوون و هفته نامه "اخبار هفته" با مـن بوده اند، دلتنگ شـدنم برای زندان پلچـرخی را به یاد دارند.

 

عـبیدی: در مورد فواید دوره زندان پیشـتر سـخن گفتید؛ آیا برای کشف و درمـان اثرات مـنفی، هـم کاری کـرده اید ؟

 

سـیاه سـنگ: چـرا نه؟ سـالهـاسـت برای چاره جـویی یادگارهـای به گفته شـمـا "مـنفی" زندان سـر و کارم با کلینیکهـا و تیمـارسـتانهـا اسـت. برای یافتن اثرات کشف ناشـده و درمـانش مـیکوشـم. مـیدانم دو تا سـه تا نیسـتند. به گفته دکتورهـا نادانتر از کسـی که بداند بیمـار اسـت و به درمـان نکوشـد، کجـاسـت؟

 

عـبیدی: آن یازده سـال مصلوب بر چلیپا و هفت سـال و سـه مـاه نشسـتن در پلچـرخی، چی تأثیراتی در زنده گـی شخصی و خصوصی تان بر جـا نهـاده اسـت ؟

 

سـیاه سـنگ: گمـان نمـیکـنم بتوان هـر دو را یکجـا شـمـرد. یازده سـال نخسـت برایم ارزش اثرگذار "زندگـی سـاز" داشـته اند. با آنکه یادآوری شـان انبوهـی از تلخی، پریشـانی و پشیمـانی را در مـن زنده مـیسـازند، زیرا آن سـالهـای گـرانبهـا مـیتوانسـتند بهتر باشـند؛ کاربرد آموزه هـای آن دهه در سـر و سـامـان دادن خـانواده امـروزم سـودمـند افتاده اسـت.

 

و دوران هفت سـال و چند مـاه زندان که آشـکارا مـیتوانم آن را سـالهـای "برنده شـدن" بنامم، از نگاه شخصی و خصوصی مـرا آرام، درونگـرا، خـاموش، اندکـی مهـربان، شـکـیبا، گاه با موجه هـای خـوشیهـای ناگهـان و بیدلیل و دلتنگـیهـای ناگهـان و بی پایه بار آورده اسـت. آن سـالهـا به مـن یاد داده اند که با دوسـتان، دشـنمـان و دوسـتدشـمـنان چگونه برخـورد کـنم.

 

عـبیدی: دوسـتان و رفقای پیش از زندان برای تان عزیزتر اند و یا از زندان و یا هـم پس از زندان؟

 

سـیاه سـنگ: اگـر به دروغ بگویم دوسـتان هـر سـه دوره، به هـمـان گپ کلیشـه خـواهـد مـاند: "به آواز کدام هـنرمـند علاقه دارید؟ به آواز هـمه هـنرمـندان!" و اگـر راسـت بگویم "یاران درون زندان"، هـمه دوسـتان پیش و پس از زندان را خـواهـم رنجـاند. بهتر خـواهـد بود بگویم، کسـانی را در گذرگاههـای زندگـی دوسـت داشـته ام، تنی چند هـنوز و هـمیشـه برایم دوسـتداشـتنی اند، شـمـاری را یا از یاد برده ام یا خـود از دلم برون رفته اند.

 

این هـم راسـت و درسـت اسـت که بدون دوسـتان، دشـمـنان و دوسـتدشـمـنانم زندگـی ندارم. شـوخی اجـازه باشـد: زهـره ترک خـواهـم شـد اگـر بدانم از یاد دشـمـنان رفته ام! (از هـیمـن رو، خـواندن سـایتهـای آنچنانی و وبلاگهـای آنچنانی به مـن لبخند میبخشـد!)

 

دروغ خـواهـد بود اگـر بگویم هـنگامی که برخی از دوسـتانم خشـم مـیگـیرند و مـیروند به آن صف دیگـر مـی ایسـتند، هـرگز مـرا نمـی آزارد. می آزارد ولی نه بیشـتر از چند سـاعت یا چند روز. به خـود میگویم: یا برحق بوده اند و با بریدن از مـن کار درسـت کـرده اند، یا برحق بوده ام و آنهـا با بریدن از مـن کار درسـتتر کـرده اند.

 

دوسـت داشـتن، دوسـت نداشـتن و حتا نفـرت ورزیدن یکـی از حقوق کاملاً طبیعی، ذاتی و شخصی آدمهـاسـت. پس از سـالهـا در خـود زیسـتن آموختم که تار دادن با هـواخـواهـان بهـانه جـو و اندک_رنج دشـوارترین کارهـاسـت و نگهـداشـتن بدخـواهـان دانا آسـانترین.

 

عـبیدی: «دوسـتان»، « آن صف دیگـر»، «بریدن» و اینهـا را در معنای سـیاسـی آن به کار می برید و یا این که در معنای متداول؟

 

سـیاه سـنگ: ببخشید، باید روشـنتر گپ میزدم. هـدفم معناهـای روزمـره و بیشـتر غیرسـیاسـی این واژه هـا اند. دوسـتی ناگهـان از یک کارم آزرده میشـود و دیگـر نمیخـواهـد با مـن داشـته باشـد. گاه مثلاً دوسـتی با این گلایه از مـن میبرد: "در باره فلان شـاعر فاشیسـت کتاب مینویسـی، امـا در مورد بهـمـان قهـرمـان ملی یک پاراگـراف کش نمیکـنی"، یا بدتر از آن: اگـر دوسـت مـن هسـتی، چرا مـانند مـن نیسـتی؟!

 

عـبیدی: و چی زمـان «شـور» سـیاسـت در وجـود تان رخنه کـرد؟

 

سـیاه سـنگ:  سـیاسـی شـدنم برعکس غیرسـیاسـی شـدنم پیش از آنکه زمـینه طبقاتی، اجتمـاعی داشـته باشـد، پایه هـای عاطفی و سلیقوی داشـت. در چـهـارده سـالگـی (1972) در پکتیا از یک هـمصنفم که پدرش افسـر نظامـی بود، این جمله را شـنیدم: "مـا پرچمـی هسـتیم." با کـنجکاوی پرسـیدم: "پرچمـی چیسـت؟" او چیزهـایی گفت و در پایان از "جناح خلق" هـم یاد کـرد.

 

یک سـال بعد، از مکتب متوسطه غاتول (لاله) به لیسـه غرغشـت رفتم. یک روز معلم فزیک به پشـتو از هـمه مـا پرسـید: "مـاده مقدم اسـت یا شعور؟" کسـی دسـت بالا نکـرد. مـن که نخسـتین بار بود چنین پرسـشی را مـیشـنیدم، هـاج و واج مـانده بودم. آن روز معلم فزیک یکسـاعت تمـام چیزهـایی که به گمـانم از سطح هـمه مـا بالاتر بود، گفت و در پایان افزود: "مـاده مقدم بر شعور اسـت. ملاهـا که کـیمـیا و فزیک نمـیدانند، مـیگویند شعور مقدم بر مـاده اسـت. هـر که از پشـت ملاهـا برود، مـرتجع مـیشـود. مـرتجعین در راه ارتجـاع روان هسـتند." بعد دو سـه قدم عقب رفت و گفت: مـرتجعین این قسـم حرکت میکـنند." (او دقیقاًً هـمـین کلمـات را بر زبان نیاورد، ولی مفهـوم گفته هـایش صد در صد چنـین بود.)

 

وقتی او رفت، بچـه هـا گفتند: این معلم "خلقی" اسـت. یادم آمد که از اختلاف خلق و پرچم شـنیده بودم.

 

اتفاقاً باز هـم یک سـال پس از آن (1974) در غزنی، با دو اصطلاح دیگـر آشـنا شـدم: اخـوان المسلمـین و شعله جـاوید. در اینجـا دوسـتی به مـن کمک بزرگـی کـرد و با آگاهـی چشـمگـیرش نشـان داد که چرا دسـتکم هفته سـه روز کتابخـانه رفتن پس از مکتب، بهتر از هفته هفت روز سـینمـا رفتن اسـت. این دوسـت گـرامی نقش فـراموش نشـدنی در دگـرگون سـاختن زندگـیم دارد.

 

نام آن هـمصنف پرچمـی، معلم فزیک خلقی و دوسـت شعله یی را نمـیتوانم یاد کـنم، زیرا خـوشبختانه هـر سـه زنده اند و در اروپا و امـریکا زندگـی مـیکـنند. شـاید آزرده شـوند اگـر بدانند بدون اجـازه، از نامهـا و پیوندهـای پیشین شـان آشـکارا یاد کـرده ام. هزار بار دور از آنهـا باشـد، امـروز بسـیاری از آدمهـای سـیاسـی از گذشـته سـیاسـی خـویش یکسـره انکار میکـنند؛ انگار از هـمـان "ده یازده سـالگـی" میدانسـتند که راههـای هـمه احزاب، سـازمـانهـا و جریانهـای سـیاسـی افغانسـتان نادرسـت بودند! از سـوی دیگـر اکت "بیطرف آزاد و مسـتقل" بودن هـم این روزهـا مود شـده اسـت.

 

بیمورد نخـواهـد بود هـمـنیجـا از شـهـامت بیمـانند رزاق مـامون نویسـنده رمـان زیبای "عصر خـودکشی" یاد کـنم. در فبروری 2008، او به پاسـخ گزارشـگـر هفته نامه "پیام مجـاهـد" که پرسـیده بود: خـود را معرفی کـنید و بگویید چرا و چگونه در زمـان حاکمیت حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان زندانی شـده بودید؛ صاف و سـاده گفت: رزاق مـامون اسـتم از ولایت پنجشیر و به ارتباط عضويت در حزب اسلامي گلبدين حکمتیار به زندان رفتم.

 

شـمـا چگونه می اندیشید؟ آیا پوشـاندن پیشینه سـیاسـی آدم را بهتر از آنچـه هسـت، جلوه میدهـد؟

 

عـبیدی: وقتی کسـی در مورد سـابقه سـیاسـی خـودش سکوت می کـند به این معنا اسـت که وی می داند کارهـای نادرسـتی کـرده اسـت که نباید می کـرد؛ ولی شـهـامت اعتراف را ندارد؛ ولی کسـی که می کوشـد پیشینه سـیاسـی اش را بپوشـاند، به باور مـن قاعدتاً باید آن را چنین تعـبیر کـرد که به علاوه چیزهـای دیگـر آدم دروغگو و کوتاه بین نیز اسـت. به هـر رو؛ مـن فکـر می کـنم کم از کم مـن و شـمـا و آقای مـامون و امثال مـا باید آن قدر هـوشیار باشیم که بدانیم پنهـان کـردن گذشـته مـان امکان ندارد. و باز گـیریم که امکان داشـته باشـد و کسـی از یاران و آشـنایان و مخـالفان و دشـمـنان قدیمی، گذشـته مـا را افشـا نکـند، با خـود هـر روز در آیینه چی گونه ملاقات خـواهـیم کـرد و با وجدان معذب کار مـان به کجـا خـواهـد رسـید؟!

 

تا جـایی که به سـابقه سـیاسـی مـن ارتباط دارد، باید بگویم که در دهه دموکـراسـی و یا دهه قانون اسـاسـی سـر بلند کـرده ام - زمـانی که درسـخـوانده گان مـا و به خصوص شـاگـردان مکاتب و محصلان پوهـنتون را تب سـیاسـت گـرفته بود. مـن نیز هـمسـان با نوجـوانان و جـوانان هـمـروزگارم با قلب مملو از آرمـان هـا و آرزوهـای نیک در راهـی گام نهـادم که مـا را به «جهـنم» برد. و این سـرگذشـت دردناک نسل هـای آرمـان سـوخته آن روزگار را باید گفت و نوشـت و درس هـایش را برجسـته کـرد... تا نسل هـای بعدی دچار خطاهـا و اشـتباهـات مشـابه نشـوند. طوری که شـمـا می دانید، مـن در گذشـته عضو حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان بودم و اگـر هزاران نفـر این را ندانند کم از کم شـمـا و صدهـا آدم صاحب چشـم و زبان و قلم- از طیف هـای گوناگون اندیشـه یی و سـیاسـی- این را می دانند؛ بنأً اگـر بخـواهـم این سـابقه را پنهـان کـنم باید آدم بسـیار کم عقلی باشـم.

 

از سـوی دیگـر باید دید که چرا معروفترین نویسـندهء زنده آلمـانی - گونتر کـراس- پس از نزدیک به شش دهه و با آن که کسـی پیدا نشـد تا آن سـابقه کوتاه مدتش را در اس اس به رخش بکشـد، بالاخـره خـود پیاز حافظه ی خـویش را ورق به ورق کـند تا به لایه هـای درونی آن برسـد و در مورد آن سـابقه سـخن بگوید؟!...


یکـی از اهـداف این سلسله از گفت و شـنود نیز هـمین اسـت تا هـر یک از مـا خـود، خـود مـان و اندیشـه هـا و ارمـان هـا و خط پیموده و توشـه راه این سفـر و مقصد و تغییر راه و روش و مقاصد مـان را خـود بیان کـنیم. مـن بدون شـک اکـنون نیز آرمـان آزادی، برادری، برابری، عدالت، ترقی و رفاه را در دل دارم؛ ولی این را نیز می دانم که این ارمـان هـا طوری که تجربه نشـان داد با راه و روش هـای ایدیولوژیک و اسـتبدادی و آن هـم دسـت زدن به هـر اقدامی برای در دسـت گـرفتن و حفظ قدرت به هـر قیمتی و تحمیل برنامه هـا به زور از بالا تحقق یافته نمی توانند... و چندین سـال به درازا کشید تا بدانم که فاجعه تنهـا محصول اشـتباهـات این و یا آن رهبر و فـراکسـیون نه، بل ناشی از ذات «مـارکسـیزم روسـی» اسـت.

 

سـیاه سـنگ: از گپ گپ میخیزد. در زندان پلچرخی دوسـت با نجـابتی به نام غلام حضرت مشـهـور به "بچـه بد وطن" داشـتم. به گفته خـودش، نخـواسـته و ندانسـته سبب کشـته شـدن جـوانی در یک داش ویرانه خشـت پزی شـده بود و میدانسـت که اعدام میشـود. هـمیشـه به هـر کس میگفت: "لالا! بچـه بد وطن نبودم، روزگار بد افتاد." (روزی که غلام حضرت به سـوی چوبه دار برده میشـد (بهـار 1983)، در پیشـروی بیشـتر از صد تن زندانی به مـن گفت: مه اعدام میشـم، امـا داسـتان بیگناهـی مـره حتمـن نوشـته کـنی.)

 

در نگاه مـن، مـارکسـیزم پس از افتادنش به دسـت لنین و سـتالین، به ویژه پس از پیروزی انقلاب اکتوبر، و هـمچنان پس از فـرمـانروا شـدن در چین، البانی و چندین کشـور "انقلابی" دیگـر، آرام آرام نیمسـوز شـد و پژمـرد. به سـخن دیگـر، مـارکسـیزم هـم "فـرزند بد جهـان" نبود، "روزگار بد افتاد".

 

عـبیدی: مشخصاً سـیاسـت را از کجـا شـروع کـردید و زمـانه چی تغییراتی در کار این «شـور» و «شـوق» شـمـا پدید آورده اسـت؟

 

سـیاه سـنگ: تکانه هـای گـرایشـم به سـیاسـت در 1974 و 1975 در غزنی آغاز شـد. در آن سـالهـا غزنی داغترین کانون سـه جنیش نیرومـند سـیاسـی بود: اخـوان المسلمین، شعله جـاوید و حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان. دوسـتی که رهـنمـای مـن بود، از نگاه آگاهـی و اسـتدلال نه یک سـر و گـردن، بلکه چند برابر بالاتر از اندیشـه پردازان خلقی، پرچمی و اخـوانی می ایسـتاد. کمتر کسـی یارای اسـتدلال در برابر او را داشـت. حالا که آن سـی و چـهـار، سـی و پنج سـال پیش را به یاد می آورم، میدانم که داشـته هـای فکـری آن دوسـت از مـارکسـیزم و اسلام باید رشـک بسـیاریهـا را برمی انگـیخت. شـمـار بدخـواهـانش چندین برابر تعداد هـواخـواهـانش بود. میتوانم بگویم سـه سـال از 1974 تا 1977 با هـمه بازیگوشیهـا و دیرآموزیهـا در پرتو رهـنمودهـای هـمو خـوب و به گفته امـروزیهـا "سـیسـتمـاتیک" کتاب خـواندم.

 

میخـواهـم اعتراف کـنم که کمتر کتابی را یک بار میخـوانم. بدبختانه با یکبار خـواندن آنچـه که باید دسـتگـیرم نمیشـود.

 

و زمـانه که هـمـان پیر شـدن خـود مـان باشـد، شـور و شـوق را هـم پیر سـاخت. و این به هـر دو معنا. برخی از آن شـور و شـوقهـا با گذشـت سـالهـای زندگـی آرام آرام فـرسـودند، پوسـیدند و نابود شـدند و شـمـاری دیگـر زمـان_آزمود شـدند و با مـن هسـتند. به سـخن دیگـر، فـراموشیدنیهـا رفتند و به یادمـاندنیهـا مـاندند.

 

عـبیدی: و اگـر فهـرسـت وار به فـراموش شـدنی هـا و به یادمـاندنیهـا اشـاره بکـنید چی چیزهـایی در صدر هـر دو فهـرسـت قرار خـواهـند گـرفت؟

 

سـیاه سـنگ: پرسـش خیلی هـنرمـندانه اسـت. اگـر بتوان به فـراموشیدنیهـا اشـاره کـرد، معنایش این خـواهـد بود: فـراموش نشـده اند! به اینگونه یک سـتون سفید سفید اسـت. یادمـاندنیهـا هـم چندانی که به آن ببالم زیاد نیسـتند. هـمه اش هـمین چند کلمه الفبای سـیاسـت، اقتصاد و ادبیات و آشـنایی سطحی با یکـی دو زبان اند.

 

عـبیدی: شـمـا پیشـتر از «غیر سـیاسـی شـدن» سـخن گفتید- آیا آن را باید غیر سـازمـانی شـدن معنا کـرد و یا هـم واقعاً بریدن از هـر آن چی که سـیاسـت نامیده می شـود؟

 

سـیاه سـنگ: در مورد موضعگـیری کـنونی مـن، هـمین "غیر سـازمـانی شـدن" که شـمـا میگویید، جـانشین بهتری برای "غیرسـیاسـی شـدن" اسـت.

 

عـبیدی: شـاید اشـتباه نکـنم اگـر بگویم که شـمـا از «آن سـر چـپ»، به «آن سـر راسـت» نه رفته اید ؛ بل هـنوز هـم طرز تفکـر تان در طیف «چـپ» قرار دارد؛ ولی چیزی را که در موردش مطمین نیسـتم این اسـت که آیا حالا شـمـا از نظر اندیشـه یی در جسـتجـوی نوعی «چـپ معاصر» هسـتید و یا هـم رخ هـای تجربه ناشـده «چـپ کلاسـیک» هـنوز برای تان جذاب اند ؟

 

سـیاه سـنگ: درسـت میگویید. سـی و پنچ سـال میشـود که قلمزن آسـمـانهـا مـرا از "راه راسـت" دور انداخته اسـت. حالا از شـرم زمـانه هـم نمیتوانم راسـتگـرا شـوم! از شـوخی گذشـته، آنچـه شـمـا رخهـای تجربه نشـده چـپ کلاسـیک مینامید، در نگاه مـن رگه هـا و پیچـه هـای رسـنده به چـپ اند.

 

سـازمـان، جنبش، جریان یا دسـتگاهـی که با هزار تلاش و ترفند بخـواهـد هـر دگـراندیش را راهـی زندان یا کشـتارگاه سـازد، چگونه میتواند "چـپ" خـوانده شـود؟ آیا چـپگـرایان دیروز افغانسـتان با ادعاهـای خـودپرداخته، به خـود تهـمت "چـپ" نمیزدند؟

 

در سطح جهـانی، چـپ امـروز زاده هـمین بامداد و نیمـروز نیسـت و ریشـه در هـمـان دیالکتیک و دترمینیزم آشـنا دارد. به بیان دیگـر، میان امـروز و دیروز خلا یا گسسـت زمـانی نیفتاده اسـت. برای مـن مـانند هـر شـهـروند جهـان امـروز، چـپ نمـاد خـردورزی اسـت.

 

عـبیدی: بالاخـره پاسـخ آن پرسـشی را که معلم فزیک تان در مکتب در مورد «مـاده» و «شعور» مطرح کـرده بود، برای خـود تان یافتید؟

 

سـیاه سـنگ: آن پرسـش پس از شـنیدنش خیلی آزار دهـنده بود، زیرا پاسـخ راهگشـایی برایش نمـییافتم. روزی آن را با پدرم در مـیان گذاشـتم. او چیزهـایی که بیشـتر سـرگـیجه ام کـرد، گفت و در پایان چند دشـنام آبدار هـم به روح معلم فزیک و ننه و بابه اش فـرسـتاد. در دهه هـای بیسـت و سـی سـالگـی، در پرتو رهـنمـایی و کمک کتابی دوسـتی چند، خـود را به در "دانایی!" زدم و پذیرفتم که مـاده مقدم بر شعور اسـت. با هـمـان باور به زندان رفتم و با هـمـان پندار از زندان برون شـدم. راسـتش، نمـیخـواسـتم وارونه اش را از کسـی بشـنوم. به خـود باورانده بودم که هـر آنچـه مـن نپذیرم، نادرسـت اسـت! در آسـتانه چـهل سـالگـی دریافتم که "دانایی و باور" به آن آسـانی هـم نیسـتند. دیریسـت برگشـتی در خـود مـیبینم و بی پاسـخ ایسـتادنم را در برابر آن پرسـش سـنگـین. اگـر با شـمـا و با خـود راسـتگو باشـم، نمـیدانم کدامـیک مقدم اسـت. هـر دو بخش پایه هـای باورشـکـنی دارند.

 

عـبیدی: و بسـیار عجیب اسـت، مـرا نادانی ملای بیچارهء مسجد دهکده ی آبایی ام، در مورد باورهـای گذشـته ام، مشـکوک سـاخت و بالاخـره مـرا به هـمـان جـایی کشـانید که شـمـا رسـیدید؛ و باز دیدنی هـای بسـیار و تجربه هـای غریبی مـرا به این یک سـو نگـری تازه ام مشـکوک سـاخت ...

 

راسـتی، و آن « آشفته گـی» هـایی که آن روزگار از چی رسـته دسـته یی بودند که برای بهسـازی شـان از دوسـتان تان ابراز سپاس کـرده اید؟

 

سـیاه سـنگ: زندگـی گذشـته مـن از چند آشفتگـی پیچیده رنج کشیده اسـت. برخلاف آنانی که مـیگویند "مـا از دامـان فقر برخـاسـته ایم"، مـن از دامـان "سـرمـایه" برخـاسـته بودم. زندگـی خـانوادگـی مـا تا آسـتانه بیسـت سـالگـی مـن، از نگاه مـادی، شـاید بهتر از ملیونهـا خـانواده دیگـر در افغانسـتان بود. ناداری، تهـیدسـتی، گـرسـنگـی، بدبختی و درمـاندگـیهـایی از این دسـت را در آن سـالهـا تنهـا در کتابهـا و مجله هـا مـیخـواندم. (ابلهـی و نادانی که مـادرم با اشـاره به مـن از آنهـا یاد مـیکـرد، ریشـه در هـمـان خـورد و خـوابهـا و بیدردیهـایم داشـت.)

 

سـالهـای پایانی دهه 1970، پدر دچار جنجـالهـای بزرگـی گشـت و خـانواده مـا نارسـیده به سـال 1980، نخسـت از نگاه مـالی ورشـکسـت شـد. این ورشـکسـتی، پیامدهـای به گفته عربهـا "محتوم" خـود را داشـت. پراکـندگـیهـا، کشـمکشـهـا، بحرانهـا و آشفتیگهـای باورنکـردنی دیگـر. بیخـود نگفته اند که "پس از شـاهـی گدایی مصلحت نیسـت!"

 

با آوردن جزییات چـه درد سـر دهـم؟ چند تن از اعضای خـانواده در هـمـین سـالهـا شـاگـرد خیاط و قناد سـرکوچـه شـدند، جـوانترهـا به تکت لاتری فـروشی و شـورنخـودفـروشی در بازار کوته سـنگـی کابل روی آورند. مـادرم به دسـتکش و جـوراب بافی پرداخت. نخسـتین بار بود که مفهـوم حقیقی "بخـور و نمیر" را درک میکـردیم.

 

در چنین کشـاکشی، مـن زندان رفتم و شـدم دسـت شـکسـته بر گـردن خـانواده یی که هـمه روزه در قرض غرق شـده مـیرفت. به دنبالش مـادر با دشـواریهـای صحی و بعد به تکلیفهـای روانی دچار شـد و سـرانجـام خـودکشی کـرد.

 

هـنگامـی که از زندان برآمدم، از آنچـه که بتوان نامش را "خـانه و خـانواده" گذاشـت، چیزی بر جـا نمـانده بود. در سـالهـایی که فقر مـادی و معنوی در زندگـی مـن بیداد مـیکـرد، دوسـتانی به کمکم شـتافتند و نگذاشـتند که از پا بیفتم. مـیتوان گفت "تولدی دیگـر" مـن در هـمـین روزگار بود. مـیگویند از صفـر، مـن از زیر صفـر برای خـودم زندگـی سـاختم و پرداختم. شـمـا که پیشـتر گفتید، "عـشـق"، مـن حالا مـیپرسـم: "عـشـق" در کجـای این افسـانه مـیگنجید؟

 

عـبیدی: ببیند شـاید مـا آدم هـا برای انگـیزه هـای خـودمـان نام هـای زیباتر از آن چی که برای زنده جـان هـای دیگـر روا می داریم، می گزینیم. افسـانه « عـشـق» هـم شـاید از هـمین مقولات باشـد. به هـر رو، ببینید یک چیزی باید بوده باشـد که شـمـا را کومک بکـند که زنده بمـانید، راه به سـوی زنده گـی بهتر را جسـتجـو بکـنید، تجربه بکـنید، به زمین بخـورید و امـا تسلیم نشـوید، باز برخیزید روی پاهـای تان اسـتوارتر بیسـتید، بنای زنده گـی خـانواده گـی تان را بریزید؛ صاحب فـرزند شـوید ... اگـر چنین نمی بود شـاید بدون آن گلوله هـایی که بر گلوی تان نشسـتند، نیز به سـوی نیسـتی می شـتافتید. مـن چون خـود با مـرگ ملاقات هـایی داشـته ام، می خـواسـتم از شـمـا هـم بپرسـم که «ملاقات» با مـرگ چی تغیراتی را در اندیشـه و روان تان پدید آورد؟

 

سـیاه سـنگ: با مـرگ دو بار از خیلی نزدیک و چند بار مـانند هـمه کس از دور دیدار داشـتم. بار نخسـت که پنج شش مـاه از زندانی شـدنم مـیگذشـت (زمسـتان 1980) و زیر شـکـنجه از سـوی حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان از چند جـا افگار شـده بودم؛ یک نیمه شب در جریان تحقیق اندیشـه خـودکشی به سـرم زد. نمیدانم چگونه دیر کـردم. اگـر کسـی به سـر وقتم نمـیرسـید، به زندگـیم پایان داده بودم. بار دیگـر وقتی پس از برآمدن از زندان در پل محـمود خـان کابل گلوله به گـردنم اصابت کـرد (زمسـتان 1994) و پس از بیهـوشی، در شفاخـانه جمهـوریت خـود را زنده یافتم.

 

بدون گزافه مـیگویم با پیچیدگـیهـا و سـرگـردانیهـایی که زندگـی امـروز دارد، خـاطره هـای دیدار با مـرگ خیلی زود فـراموشـم شـدند. راسـتش، دگـرگونیهـایی که مـن در اندیشـه و روانم مـیبینم، پیوند چندانی با آن دو رویداد ندارند. آنچـه آموختم این اسـت: زندگـی کوتاه اسـت، ولی مـرگ هـم آنچنان که میگویند آسـان نیسـت. نباید در گفتن گفتنیهـا و نوشـتن نوشـتنیهـا دیر کـرد. از هـمـینرو، با شـتاب مـینویسـم تا خـوانندگان را در سـوگ بی بهـره مـاندن از نگفته هـایم نگذارم! روشـن اسـت که زیانهـای تند نویسـی را هـم دیده ام.

 

عـبیدی: با ارزیابی و داوری در مورد کـرده و ناکـرده هـای تان اگـر قرار باشـد به فـرزندان تان نکاتی را سفارش کـنید، کدام نکات در صدر فهـرسـت قرار خـواهـند گـرفت؟

 

سـیاه سـنگ: هـر سـه دخترم در کانادا بزرگ شـده اند. آیا آنهـا به سفارش نیاز خـواهـند داشـت؟ هـرگز نه. گهگاه پاره هـای خـوب و خـراب سـرگذشـتم را با آنهـا در میان میگذارم. باور دارم که فـرزندان مـا بیشـتر و بهتر از مـا و فـرزندان فـرزندان مـا بهتر و بیشـتر از والدین شـان بایدهـا و نبایدهـای زندگـی را خـواهـند دانسـت و نیازی به خطکشیهـای آرمـانی مـا نخـواهـند داشـت. باید چنین باشـد. اگـر مـن هـمه اندرزهـا و چشـمداشـتهـای دیروز پدرم را میپذیرفتم، امـروز کس دیگـری میبودم.

 

اینک که کـنجکاوی مـرا برانگـیخته اید، میپرسـم: شـمـا چـه سفارشی به فـرزندان تان دارید؟

 

عـبیدی: ببینید، اگـر فـرزندان در راه والدین می رفتند، انسـان هـا تا به حال مغاره نشین می مـاندند. هـمچنان اگـر هـر نسلی نمی کوشید تا با آموختن از دسـتآوردهـا و اشـتباهـات نسل هـای پیشین راه خـود را برود، سـرعت تکامل بسـیار کـند تر از آن می بود که اسـت. مشـکل کشـور و حوزه تمدنی مـا در هـمین اسـت که زنده هـا چشـم و گوش بسـته در راه مـرده هـا می روند... و مشـکل نسل مـا در هـمین بود که می خـواسـت این روش را دگـرگون بسـازد و بدون توجه لازم به زمینه هـای اجتمـاعی و تاریخی، پروژه پیشـرفت و عدالت را بر اسـاس یک ایدیولوژی متعلق به زمـان و مکان دیگـر اجتمـاعی تحقق ببخشـد.

 

و امـا تا جـایی که به اجتمـاعات افغان هـای مهـاجر تعلق دارد، سـال هـا پیش و در هـمین زنده گـی مهـاجرت در اروپا در بحثی گفتم که این جـا اگـر توجه کـنیم، فـرزندان مـا می گویند «مـن فکـر می کـنم... چنین اسـت...»، می گویند « به نظر مـن این مسـاله چنین اسـت ... » ؛ و این چیزهـایی اند که آن هـا را به مـا نه در خـانه یاد دادند و نه هـم در مکتب. به علاوه این جـا فـرزندان مـا در غرب چانس بزرگـی دارند که مـا آن را نداشـتیم، امکاناتی در اختیار دارند که مـا آن را در اختیار نداشـتیم. موضع مـن این اسـت که کودکان و جـوانان مـا باید حق داشـته باشـند از حقوق و آزادی هـای قانونی خـویش مسـتفید شـوند، از لذات زنده گـی بهـره ببرند؛ ولی هـمزمـان با آن از امکاناتی که در غرب برای آموزش و تحصیل میسـر اند نیز با حد اکثر سـختکوشی اسـتفاده بکـنند...

 

 و حالا به اجازه شما می رویم به بخش دیگری از صحبت مان:  شـمـا که این هـمه عـشـق به هـنر و ادبیات داشـتید، چـرا رفتید و طب خـواندید؟

 

سـیاه سـنگ: اتفاقاً شـمـا واژه "عـشـق" را به کار بردید. مـیخـواهـید باور کـنید، نمـیخـواهـید نکـنید، "عـشـق" در زندگـی مـن به اندازه سـر سـوزن نقشی نداشـته اسـت. هـرگز به چیزی یا کسـی عـشـق نورزیده ام. صرفنظر از معناهـای کتابی و داسـتانی، اگـر بگویم نمـیدانم عـشـق چیسـت، خـواهـید گفت خـود را رندانه به نادانی میزنم! مـیگویند بی عـشـق زندگـی نمـیشـود، مـن بیشـتر از نیم سـده بی عـشـق زیسـته ام. مـیگویند بدون عـشـق کاری پیش نمـیرود، مـن هـمه کارهـای زندگـیم تا هـمـین پرسـش/پاسـخ کـنونی بدون عـشـق پیش برده ام.

 

اگـر عـشـق آنگونه که مـیگویند دل دادن، از خـود رفتن، شیفته و واله شـدن، دیوانه وار دوسـت داشـتن کسـی یا چیزی باشـد، بدون سـربلندی و شـرمسـاری باید اعتراف کـنم هـرگز چنین احسـاس آسـمـانی، افلاتونی یا عاطفی در مـن پیدا نشـده اسـت. شـاید این را نیز باور نکـنید که شعر و داسـتان عاشقانه نوشـته ام، بدون اینکه ظرفیت یا حتا تجربه عاشق شـدن را داشـته باشـم. هـرگز به عاشقهـا و عاشق پیشـه هـا رشـک نورزیده ام، بلکه زیر دل گفته ام: خـوشـا به روزگار شـان!

 

میمـاند مـاجرای "دوسـت داشـتن"، دلـم لانه زنبوری این مـاجراهـاسـت. مـانند برخی آدمهـا، مـن نیز پدیده هـا، روندهـا و کسـانی را بسـیار دوسـت داشـته ام. یگان یگان را امـروز نیز به هـمـان شـور دیروز و پریروز و گاه بیشـتر دوسـت دارم و شـمـاری را فـراموش کـرده ام. شـاید از سـوی فـراموش شـدگان نیز هـمین احسـاس وجـود داشـته باشـد. بیهـوده نگفته اند که دل به دل راه دارد!

 

برگـردیم به پرسـش شـمـا، چنانی که گفتم به هـنر و ادبیات عـشـق نداشـتم ولی از دیدن، خـواندن و نوشـتن پدیده هـای هـنری، دگـرگونه خـوشـم مـی آمد. طب را هـم دوسـت داشـتم. یگان بار به دو تن از رهـنمـایان بزرگ زندگـیم رشید بهـادری و عـبدالله فضلی مـیگویم: اگـر مـرا در جـوانی به راههـای دیگـر نمـی انداختید یا دکتور خـوب مـیشـدم یا بازرگان بزرگ!

 

عـبیدی: این یازده سـال مصلوب بر چلیپا و هفت سـال نشسـتن در پلچـرخی، نقش به خصوصی هـم در تولد ادبی شـمـا دارند؟

 

سـیاه سـنگ: یازده سـال اول که از هـمـان آغاز هـیچ بودند تا امـروز برایم هـیچ اند. البته خـود آن سـالهـا، نه درسـهـایی که از آن روزگار آموختم و پس از سـی چـهل سـال برای بهبود بخشیدن به خـانواده ام از یکایک آنهـا کار میگـیرم. و هفت سـال زندان، سـنگهـای تهـداب زندگـی و بازسـازی خـودم و نوشـته هـایم هسـتند.

 

عـبیدی: آیا آن «هـیچ» سـوژه هـای بسـیار جـالبی برای آثار ادبی در اختیار تان نمی گذارد؟

 

سـیاه سـنگ: چرا نه؟ بسـیاری از کودکان سـرگـردانی که در نوشـته هـایم دیده میشـوند، کارتونهـای کودکـی خـودم هسـتند. فـراتر از بازآفـرینی آن سـالهـای هـیچمدار در داسـتانهـای کوتاه و نوشـته هـای روانشـناسـانه، هـوده و کارآیی دیگـری در آن سـوژه هـا نمیبینم.

 

عـبیدی: آیا در کار و بار ادبی و فـرهـنگـی تان هـدف و آرمـان معینی را هـم دنبال می کـنید؟

 

سـیاه سـنگ: در نوشـته هـایم (چـه کم، چـه زیاد، چـه خـوب، چـه بد) جـولان اندیشـه و خـردم را دنبال میکـنم. هـر چـه در نگاهـم ارزنده و برازنده بیاید، به هـمـان میپردازم. از نوشـتن در پیرامون موسـیقی و شعر و سـینمـا تا سـیاسـت، باسـتانشـناسـی، نقد ادبی و چند پدیده دیگـر. مـن تایپسـت انگشـتهـایم نیسـتم.

 

عـبیدی: در باب مقولات تعهـد، رسـالت و مسـوولیت در ادبیات، موضع نویسـنده و چیزهـایی از این قبیل نظر تان چیسـت؟

 

سـیاه سـنگ: دیگـر به کلیشـه هـا باور ندارم. پیوسـته مینویسـم و آنهـم برای چند تن ویژه که آنهـا را از نزدیک میشـناسـم. اگـر نوشـته هـایم بیشـتر از کسـانی که هـمین اکـنون اشـاره شـد، خـواننده داشـته باشـند، به گفته هـمسـایه "زیره به کـرمـان برده ام."

 

عـبیدی: کدام ژانر ادبی را بیشـتر دوسـت دارید؟

 

سـیاه سـنگ: اگـر پای "بیشـترین پسـند" در میان میبود، میگفتم "نامه" را، زیرا هـنگام نامه نویسـی خـود را خیلی آرام مییابم. ولی به پاسـخ شـمـا باید گفت: "داسـتان کوتاه"، البته هـم خـواندن و هـم نوشـتنش را.

 

عـبیدی: وقتی می نویسـید دچار خـودسـانسـوری می شـوید؟ و پرسـش دیگـر این که آیا به بازتاب هـای احتمـالی آثار تان هـم فکـر می کـنید؟

 

سـیاه سـنگ: هـرگز، هـرگز، هـرگز دچار خـود سـانسـوری نشـده ام و نخـواهـم شـد. ترجیح میدهـم به آنچـه که نباید بنویسـم، مـانند مپردازهـا یا تابوهـای شـناخته شـده و سـوژه هـای قرمز در افغانسـتان، از هـمـان آغاز نپردازم.

 

و آن پرسـش در مورد بازتاب احتمـالی آثار: هـنگامی که مینویسـم پیشـاپیش میدانم که چـه کسـان و چـه نامهـای مسـتعاری را در کجـاهـا زحمت خـواهـم داد! این شـوخ چشـمی را هـم از زندان و هـم از آزادی آموخته ام. البته برخی از نوشـته هـایم بیشـتر از آنچـه گمـان میبردم، بازتاب گسـترده (خـوب یا خـراب) یافته اند.

 

عـبیدی: شـمـا هـویت تان را چی گونه تعریف مـی کـنید؟

 

سـیاه سـنگ: مـیدانم گفت و شـنود کـنونی از هـر نگاه ویژه اسـت، زیرا شـمـا راحت، بدون ملاحظه و مصلحت و سـانسـور برهـنه مـیپرسـید. به این گونه وادارم مـیسـازید نگفته هـا را بگویم. برون از مصاحبه امـروزی هـر کسـی از مـن چنین پرسـیده اسـت، با پاسـخ کلیشـه گفته ام: نه تاجکم، نه پشـتون، نه هزاره، نه ازبک، نه ترکمـن و .... و از افغانسـتانم. به شـمـا باید گفت در خـانواده تاجک در غزنی به جهـان آمده ام.

 

اجـازه دهـید حقیقت دیگـری را نخسـتین بار بر زبان آورم: وقتی بی بی نبات (مـادر بزرگم) از شـوخی و سـروصدای مـا به تنگ مـی آمد و خشـمگـین مـیشـد، با فـریاد مـیگفت: "او قــوم جت!". عین هـمین گپ را چندین بار از پدر و مـادر هـم شـنیده ام. با این سـنجش، متعلق بودن به "جت"، میتواند ریشـه هـای مـرا به آنسـوی مـرز دیورند پیوند دهـد. الغیب عندالله.

 

با کمـال راحتی وجدان، هـمه جـا صادقانه گفته ام که نه فارسـی زبان مـادری مـن اسـت و نه پشـتو. بد نیسـت این را نیز بیفزایم که در "جت" بودن نیز مـانند هزاره، تاجیک، ازبیک و ترکمـن بودن، نه افتخـاری نهفته اسـت و نه شـرمسـاری. خـوشـا به حال آنانی که "تاریخ درخشـان هفت هزارسـاله" دارند! خـوشـا به حال آنانی که تاریخ روشـان دوصد و پنجـاه سـاله دارند! مـن از دهـم اکتوبر 1958 تا هـمین اکـنون تاریخ پنجـاه و یک سـاله خـودم را دارم و کوچکترین نیازی به آویختنم از ریش و دامـان نیاکان نمیبینم. چرا خـودم خـودم نباشـم؟

 

عـبیدی: آیا شـمـا باور مـی کـنید که این یا آن قوم متشـکل از افـراد خـونشـریک و دارای زبان، اسطوره هـا و فـرهـنگ واحد اند؟

 

سـیاه سـنگ: به هـمـین صراحتی که با شـمـا تا اینجـا آمده ام، مـیگویم پاسـخ این پرسـش را نمـیدانم. فکـر مـیکـنم برای دانسـتن این سـخن، آدم باید با الفبای جـامعه شـناسـی آشـنا باشـد. از این علم برگـی نخـوانده ام. به هـمـین دلیل نمـیخـواهـم با چیدن چند واژه بدون پشـتوانه آگاهـی، کسـانی را بر ریشـم بخندانم.


عـبیدی: کدام توضیح از ریشـه و پیشینه نام تاجیک برای شـمـا پذیرفتنی اسـت و تاجیک بودن برای شـمـا چی معنا و مفهـوم دارد؟

 

سـیاه سـنگ: شـاید بخندید، در باره "نژادشـناسـی افغانسـتان" نه چیزی خـوانده ام و نمیخـواهـم با خـواندنش وقت گـرانبهـایم را هـدر دهـم. چنانی که گفتم هـرگز خـود را تاجیک نخـوانده و نپنداشـته ام و تا زنده ام، چنان هـویتی به خـود نخـواهـم بخشید. اگـر خـودسـتایی اجـازه هـم نباشـد، مـیخـواهـم بگویم: به هـویت شخصی خـود ارزش قایلم و بازداشـت کـردنش در سلولهـای تاجک، هزاره، پشـتون، ازبیک، ترکمـن، جت، کانادایی و ... را کسـر شـان خـود مـیدانم.

 

برای رفع هـر گونه سـوءتفاهـم باید بگویم که این تعهـد و پیمـان مـن با خـودم اسـت. به حریم شخصیت و هـویت دیگـران کاری ندارم. دوباره بلکه ده باره خـوشـا به حال کسـی که با افتخـار مـیگوید "مـن هزاره هسـتم" یا "زه پشـتون یم" یا "مـن تاجکم" یا "خـراسـانی/ آریانژادم"... آنهـا با هـمـان هـویتهـا احسـاس آرامش و شخصیت مـیکـنند و مـن با هـمـین جـوهـر هـویت ناپذیری خـودم راحتترینم.

 

عـبیدی: به نظر شـمـا چـرا گفتمـان هـا و صف آرایی هـای اتنوسـنتریک، توانسـتند در افغانسـتان چنین تبارزی بیابند؟

 

سـیاه سـنگ: آزادی بیان به مـن هـم حق مـیدهـد، در پرتو آنچـه مـیدانم و مـی اندیشـم سـخن بگویم و البته در واکـنش، انتظار شـنیدن هـر گونه دشـنام را نیز دارم. پاسـخ مـن کوتاه اسـت: برای آنکه ریشـه هـای "جنبش" اتنوسـنتریزم از مـرداب نادانی سـیراب میگـردد؛ برای آنکه هـیاهـوی ابلهـانه هـمـیشـه بلندتر از اسـتدلال دانایی اسـت، برای آنکه گـردانندگان، نمـایندگان و دنباله روان این "جنبش خندقی" گپ بهتری برای گفتن ندارند، برای اینکه در تمـاشـاگاه کمسـوادی، بیداد عقده و هـورمون عرصه را بر مـنطق تنگ مـیکـند.

 

جـالب اینکه هـمـین شیوه خـریدار و هـواخـواه فـراوان دارد! اگـر گفتمـانهـا و شـگفتمـانهـای داغتر از تنور در گـرمـاگـرم آزادی هـیجـان امـروزی بازار پر رونق نداشـته باشـند، باید به سلامتی چشـمهـا و گوشـهـای خـود شـک کـرد.

 

عـبیدی: به نظر شما، نقش دسـت بیرونی در این مـاجرا در چی حد اسـت؟

 

سـیاه سـنگ: با دریغ، شـمـار فـراوانی از "روشـننفکـران" افغانسـتان در این مـاجرای ننگـین غرق اند و آنچنان غرق که بیرونیان و بیگانگان را از هـر گونه دسـت زدن بی نیاز سـاخته اند.

 

عـبیدی: آیا به نظر شـمـا هـنوز هـم جـایی برای بقای تقسـیمبندی هـا و صف آرایی هـا اندیشـه یی، سـیاسـی و سـازمـانی دهه هـای پیشین وجـود دارد؟

 

سـیاه سـنگ: دور از معنویت و ارزشـهـای آشـکار و نهـان افغانسـتان باشـد، این کشـور با مـردمـان درونمـرز و برونمـرزش به رمـان دکتر رضا براهـنی به نام "آزاده خـانم و نویسـنده اش" مـیمـاند. در افغانسـتان برای هـر آنچـه که در وهـم، تخیل، تصور و حتا خـواب نگنجد، تا بخـواهـیم جـا و امکان و زمـینه وجـود دارد.

 

عـبیدی: مـنظورم این بود که عوامل و زمینه هـای بروز اسـتقطاب در دهه شصت در افغانسـتان دیگـر وجـود ندارند؛ مدعیان آن زمـانی دیگـر از دعوا گذشـته اند و آیا وقت آن نیسـت تا شـهـود هـم از شـهـادت بگذرند؟

 

سـیاه سـنگ: چـه نغز گفتید! دعوا جلبان از دعوا گذشـته اند، شـهـود از شـهـادت نمیگذرند. و به این گونه آش هـمـان اسـت و کاسـه هـمـان، البته آن یکـی دو چندان آتشین و این یکـی چند چندان حلبی، و غــم انگیزتر اینکـه به گفته سـعــدی "این هـنوز اول آذار جهـان افـروز اسـت/ باش تا خیمه زند دولت نیسـان و ایار"

 

عـبیدی: برای خـود شـمـا این صف آرایی هـا تا چی حدی هـنوز اعتبار دارند؟

 

سـیاه سـنگ: نیرو مـاندن و مطرح بودن این صف آراییهـا مهـمتر از "اعتبار شـان برای مـن" اسـت. بخـواهـیم نخـواهـیم این صف آراییهـا هسـتند و دیر سـال دیگـر نیز خـواهـند مـاند.

 

عـبیدی: به نظر شـمـا راه و چاره این که هـواداران ترقی، تجدد و عدالت در افغانسـتان بتوانند بر مشـکل پراگنده گـی کـنونی فایق آیند و به حیث یک نیروی مـنسجم در عرصه زنده گـی فکـری، فـرهـنگـی و سـیاسـی جـامعه افغانی دوباره تبارز بکـنند، کدام اسـت؟

 

سـیاه سـنگ: راه و چاره بهتر از "آگاهـی" سـراغ ندارم. و این آگاهـی "سبیل مـانده" هـم طرفه پدیده فـریده یی هسـت! شـمـاری از هـواداران پیشـرفت، بهبود و دادخـواهـی در افغانسـتان و برونمـرزهـا کوهـی از کتاب و دانش اند. امـروز "عنوان" بدهـید، فـردا لاری بیاورید و تا دل تان میخـواهـد متن و قرائت و لکچر و "خـوانش" بار کـنید؛ به شـرطی که عنوان پیشـنهـادی تان چنین نباشـد: در باره جنگسـالار هـمـنژاد تان چـه میگویید؟

 

اگـر در پرتو آگاهـی بتوان جنگسـالار و تبهکار خـودی را نیز هـمـانگونه که شـایسـته اسـت، به مـردم شـناسـاند، خـوب، ورنه کوبیدن تیوریک دیگـران به ویژه جنگسـالاران و تبهکاران برون از "حریم صمیم مـن" سـاده ترین شیوه نمـایش واژه هـا اسـت.

 

عـبیدی: پیشینه ی اندیشـه یی، سـیاسـی و سـازمـانی افـراد در برخـورد شـمـا و مـناسبات تان با آنان تا چی حد تأثیر دارد؟

 

سـیاه سـنگ: اگـر هـدف، برخـورد و مـناسبات شخصی باشـد، چنان تاثیری بیشـتر عاطفی اسـت و کمتر سـیاسـی.

 

عـبیدی: ترجمه از پشـتو به دری و معرفی فـرهـنگـیان پشـتون تبار، در سـال هـای اخیر بخش قابل ملاحظه یی از کار فـرهـنگـی شـمـا را تشـکـیل می دهـد؛ آیا با این کار اهـداف معینی را دنبال می کـنید؟

 

سـیاه سـنگ: اگـر در میان هزار کار بیهـدفی که کـرده ام یا پس از این خـواهـم کـرد، یکـی هـدف معین داشـته باشـد، هـمین پرداختن به زبان، ادبیات و فـرهـنگ پشـتو اسـت. از چند زبانی که با الفبایش کم یا زیاد آشـنا هسـتم، پشـتو را شـایسـته بازشـناسـایی بیشـتر و گسـترده تر میدانم. سـالهـاسـت ادبیات پشـتو هـم از سـوی فارسـی زبانهـا، هـم از سـوی پشـتوزبانهـا و هـم از سـوی دسـتگاههـای ظاهـراً پاسـدار پشـتو، در تنگنای بیمهـری نشـانده شـده اسـت. میتوان گفت در افغانسـتان سـرگذشـت و سـرنوشـت هـر زبان چنین اندوهـبار اسـت.

 

میدانم با این گفته ام کسـانی را خـواهـم آزرد، ولی ناگزیرم بگویم: شـمـار فـراوانی از رهـروان پشـتو و پشـتون _به شـمول دولتهـا، انجمـنهـا و پشـتو تولنه هـای دیروز و امـروز_ درگـیر دغدغه هـای بیهـوده بوده اند. آنهـا به شـگوفایی و شـناسـایی زبان و ادبیات پشـتو نپرداخته اند و نمیپردازند.

 

هـر کس، هـرگونه بخـواهـد تعـبیرش کـند، پرداختن به زبانهـای ایسـتا و دیرجنب وظیفه حکومتهـا نیسـت. این کار کار آدمهـای مـانند شـمـا و مـن اسـت. زبانهـا را پرداختهـای پیهـم آفـرینشی، پژوهـشی و برگـردانهـا شـگوفان و آبادان میسـازد، نه فـرمـان دادن به امـروزیان، چشـم داشــتن به آیندگان و بالیدن به گذشـتگان.

 

عـبیدی: قرار بود زنده گـینامه ی دکتور صادق فطرت را تهـیه کـنید، این پروژه به کجـا رسـیده اسـت؟

 

سـیاه سـنگ: نوشـتن کتاب "ناشـناس ناشـناس نیسـت" تقریباً هـمه روزه پیش میرود و به نیمه رسـیده اسـت. این زندگـینامه باید تا زمسـتان امسـال پایان یابد.

 

عـبیدی:  چی پروژه هـای تازه یی را زیر دسـت دارید؟

 

سـیاه سـنگ: امیدوارم به کلکسـیون ناهـمگون امسـال و سـال آینده ام نخندید: پرونده موزیم کابل، آی خـانم، زندگـینامه مجید کلکانی، محمد داوود، کارو، نانا پاتیکـر، میر نعمت الله حباب، امـان الله سـیلاب صافی، جگجیت سـنگهـ، نانسـی دوپری، حمید موشـگاف، رحمـان بابا، مـنهـاج الدین گهـیز، محمد موسـا شفیق، بودیزم در افغانسـتان، تکسـی در سـایه سـار، نگاهـی به داسـتانهـای مـریم محبوب، هـنرنامه وحید قاسـمی، کـندهـار در کانادا، سـرسـوتی، زندانهـای پنهـان سـی آی ای، نرگس در قهـوه زار، گذشـتن از آیینه، زمزمه هـای بیلتون، نقد و بررسـی فلمهـایی که در شش هفت مـاه گذشـته دیده ام، و نوشـته هـا و برگـردانهـای هفته گانه برای زرنگار و فـردا و یگان رسـانه دیگـر....

 

عـبیدی: انگـیزه اصلی شـمـا در پرداختن به سلسله "و آن گلوله باران بامداد بهـار" چی بود؟

 

سـیاه سـنگ: "و آن گلوله باران بامداد بهـار" که از 28 اپریل 2008 تا 28 اپریل 2009 بدون گسسـت در هـر دو هفته مـنظم نوشـته و آنلاین شـد، تاریخنگاری نیسـت، بلکه آمـیزه یی اسـت از گزارشـگـری و تاریخنگـری. سـالهـا در ذهـن داشـتم که گلوله باران شـدن نخسـتین رییس جمهـور افغانسـتان و شـانزده هفده تن دیگـر از خـانواده اش چگونه رخ داده باشـد.

 

بسـیاری از کتابهـای تاریخ هـنوز در یک پاراگـراف میگویند: "افسـری به نام امـام الدین به محـمد داوود چنین و چنان گفت. او با تفنگچـه اش امـام الدین را زخمـی سـاخت و سپس خـودش و خـانواده اش کشـته شـدند."

 

آنچـه بیشـتر کـنجکاویم را برمـی انگـیخت این بود: "جنرال امـام الدین که در اروپا زندگـی مـیکـند، در این مورد چـه مـیگوید؟ چـرا رسـانه هـای بزرگـی مـانند بی بی سـی، صدای امـریکا، رادیو آزادی، صدای آلمـان، رادیو فـرانسـه و تاریخنویسـان از محـمد صدیق فـرهـنگ تا دکتور ظاهـر طنین و هـمچنان خـاطره نگاران حزب دموکـراتیک خلق افغانسـتان به جـای راه اندازی گفتگوهـای مسـتقیم با جنرال امـام الدین از نقل قولهـای دسـت دوم و دسـت سـوم کار مـیگـیرند؟

 

بار بار از خـود پرسـیده ام: بیسـت و چـهـار سـاعت پسـین، مخصوصاً یک سـاعت پایان زندگـی محـمد داوود و خـانواده اش چگونه سپری شـده باشـد؟ به هـمـین مـنظور، نخسـت پرداختم به گـردآوری اسـناد گوناگون، سپس تمـاس گـرفتم با دسـت اندرکاران تقریباً هـمه جریانهـای سـیاسـی که به شـکلی از اشـکال از آن رویداد آگاهـی داشـتند.

 

و چنانی که در دیباچـه کتاب به چشـم میخـورد، "و آن گلوله باران بامداد بهـار" هـرگـز نمـيتواند به درسـت يا نادرسـت بودن کـارنامــه سـياسـي محـمــد داوود و بيگناه يا گنهکـار بودنش بپردازد، مـيخـواهـد دسـتچيني از آگـاهيهـاي دسـترس در پيرامـون چگـونگـي کشـته شـدن او و خـانواده اش باشـد.

 

عـبیدی: انسـان «کشف القوب» ندارد، تا در مورد راسـتگویی و دروغگویی دیگـران با قاطعیت سـخن بگوید. ژورنالیسـت با ابزار کـریمینال تخنیک هـم کار نمی کـند؛ ولی گاهـی هـنگام گفت و شـنود احسـاسـی در انسـان می گوید که طرف صادقانه سـخن می گوید، گاهـی انسـان دچار شـک و تردید می شـود و زمـانی هـم هـمـان احسـاس می گوید که طرف چیزهـایی را پنهـان می کـند و یا هـم آگاهـانه و مـاهـرانه دروغ می گوید؛ در سلسله "و آن گلوله باران بامداد بهـار"، احسـاس شـمـا به شـمـا چی می گفت؟

 

سـیاه سـنگ: دانسـتن راسـت و دروغ در "و آن گلوله باران بامداد بهـار" برای خـوانندگان کـنجکاو دشـوار نیسـت. در نقش تایپسـت آن سلسله، هـر که هـر چـه گفت، تایپ کـردم.

 

روزگار آوردن "نتیجه اخلاقی" در پای نوشـته هـا، هفت سـده پیش به پایان رسـیده بود. شیوه نگارش کـنونی نشـان دادن اسـت. خـواننده امـروز باید بیشـتر از نویسـنده بداند تا بتواند سپیدیهـای میان دوسطر را هـم بخـواند. اگـر نمیداند، گناه هـدر دادن وقتش به گـردن خـودش اسـت.

 

عـبیدی: به عنوان آخـرین پرسـش می خـواهـم بدانم که چی گونه آینده و چی نظامی را برای افغانسـتان آرزو دارید و برای رسـیدن به این آینده شـمـا چی سـهـمی ادا کـرده می توانید؟

 

سـیاه سـنگ: دوسـت گـرامی! میخـواهـم بی پرده بگویم، اگـر میهـندوسـت میبودم و سـرنوشـت افغانسـتان را برتر از سـرنوشـت خـانواده خـود میدانسـتم، آن کشـور را رهـا کـرده و به گوشـه رسـتگاری کانادا پناه نمی آوردم. چرا نباید با خـود راسـت گفت؟ روزگار مقوله هـای برونمـرزی و میان تهـی "تا آخـرین رمق حیات" و "آخـرین قطره خـون" در راه وطن، سـالهـا پیش از "نتیجه اخلاقی حکایات کهـن" به پایان رسـیده بود.

 

سـخن میان تهـی نیرنگ رنگـین اسـت. هـم گوینده و هـم شـنونده نیک میدانند که آن مصراعهـای گوشـنواز صرف وزن و آهـنگ "زیبا" دارند. در نگاه مـن، کسـی که از آنسـوی کوههـا و اقیانوسـهـا برای مـردم افغانسـتان نسـخه میپیچد، باید یا خیلی آگاه باشـد یا خیلی پررو.

 

از چشـم مـن، کسـانی که در افغانسـتان زندگـی میکـنند و آنانی که از برونمـرزهـا واپس به کشـور رفته اند و هـمـانجـا کار میکـنند، بیشـتر حق دارند در مورد سـرنوشـت، آینده و چگونگـی نظام حاکمیت افغانسـتان نظر دهـند، زیرا دیدگاه آنهـا درسـتتر و دقیقتر و هـمخـوانتر از تخیلات واهـی مـن نسبت به زندگـی راسـتین مـردم از اینجـاسـت. مـن شـاید در آخـرین تحلیل بتوانم "واژه" بیفشـانم، ولی آنهـا از اندیشـه خـویش مـایه میگذارند.

 

در بخش دوم از توان سـهـم گـرفتن مـن پرسـیده اید. از گفته هـای بالا توانم را دریافته باشــید: بدبختانه سـهـم کـنونی مـن هـرگز نمیتواند چیزی بیشـتر از نگاه واهـی یک "تمـاشـاچی بیدرد" باشـد.

 

عـبیدی: بســیار زیاد تشکر به خـاطر این گفت و شنود ویژه!

 

سـیاه سـنگ: جهـانی ســپاس از شـما و از خوان هـمــواره گســترده سـایت آســمایی.

 

[][]