24 اگست 2015

یما ناشر یکمنش

آهنگ، مسافر سرزمین خاطره ها شد

در همان سال های اولی که آلمان آمدم با جوانی آشنا شدم که در هر بار همصحبت شدن با او، فوراً چند تا شعر از حافظه می خواند و مرا، جز به بلی بلی گفتن، به حرف زدن نمی گذاشت. پسانتر که فهمیدم خودش هم شعر می گوید، چنگ های دوستی ما که تا آن وقت از راۀ موسیقی با هم چنگک شده بود، محکم تر شد. کم کم می دیدیم و زیاد زیاد تلفونی گپ می زدیم. از موسیقی و از ادبیات می گفتیم و بعد که گپ ها خلاص می شد، بر روز و روزگار می خندیدیم و باز هر کس می رفت پی کار خود. این آدم که آن وقت ها جوانتر از امروز بود کاوه شفق آهنگ نام داشت و جامعه شناسی خوانده است. بعد تر با برادر کوچک تر او آشنا شدم. برادر کوچک تر را که از نزدیم دیدم، واضح شد که در اندازۀ قد، بزرگتر از برادر بزرگتر است. این دو برادر بلند قامت یک شباهت دیگر هم با هم داشتند. هر دو ظریف و نکته دان و نکته گو بودند. بسیار وقت ها، هر دو می توانستند در حالات سخت زندگی، بخندند و با خنده به استقبال زندگی بروند. بر بسیاری فکاهی های که ما افغان ها اصلاً نمی خندیم، این دو برادر با تو می خندیدند. برادر جوانتر که بزرگتر را دور می دید، از من می پرسید: یکمنش! حالی تو راست بگو که افغانستان بیشتر به شاعر ضرورت دارد یه به جامعه شناس؟ این برادر جوانتر، رتبیل شامل آهنگ نام داشت که ژورنالیست است و دوستی و آشنایی من با او در سایۀ قلم و روزنامه نگاری، دوام یافته است.

در جریان همین آشنایی ها، نمی دانم از کجا دانستم که این دو برادر، فرزندان پدری هستند که نام و نشان بسیار دارد؛ پدری که چه در عرصۀ مبارزات سیاسی و چه در عرصۀ قلم، نام پرآوازه است. دیگر دیر شده بود. نمی شد که آن دو برادر را به نام پدر شان بشناسم.

سال 2007 میلادی بود که آفتاب طالع ما طلوع کرد و آن پدر نامدار به شهر ما دعوت شد. فقط برای یک روز مختصرآمد به هامبورگ. رفتم خانۀ نصیر مهرین که آن دو پسر بلند قامت و آن پدر پرآوازه را از نزدیک ببینم. داخل اتاق که شدم، مردی را دیدم که ابهت خاص داشت. خوش لباس و پس از یک سفر پنج ساعته هنوز سرحال و لبخندی بر لب. خودش بود: محمد آصف آهنگ.

لاحول بالله! آن مرد خدا که استوار تر و بلند قامت تر از دو فرزند خود بود؟ می خواستم دستانش را ببوسم. آن ها را پس کَش کرد. نمی خواست کسی بر دستش بوسه زند. من اما زدم. همان دم ناخود آگاه حرف دهقان زهما یادم آمد که می گفت، خیلی جوان بود که احمد شاملو را در آلمان دیده بود. خواسته بود دست هایش را ببوسد، نگذاشته و گفته بود: آقا! مگر من آخوندم؟

نمی دانستم در محضر او از چه باید صحبت می کردم. خاموشی به دادم رسید.

مردی بود با ظاهر آراسته، پرانرژی و خوش خُلق. تا به محلی که قرار بود مراسم تجلیل از او برگزار شود، چیزی حدود یک کیلومتر راه بود. گفت، پیاده می رویم. برای کسی که قریب هشتاد و سه سال عمر داشته باشد، گاه یک قدم، برابر به یک فرسخ است. اما او همانگونه که راه های سخت زندگی را پیموده بود، با قدم های بلند و استوار با همه یکجا و همقدم به راه افتاد. در برنامه با متانت و به دور از بغض و کینه و تعصب، پرسش ها را پاسخ می گفت. در جریان صحبت های او فراموش می کردی که این مرد خوش لباسِ بلند قامت، روزگاری قریب به شش سال سال را در زندان سپری کرده باشد. سال های که حتی اجازۀ گرفتن ناخن ها و شستن تن را به او نداده بودند. فراموش می کردی که وقتی سرمامور او را در زندان شکنجه می کرده، همزمان برایش می گفته: "تو اولاد نادر افشار هستی. مَه کتت کار دارم." فراموش می کردی که هشت ساله بوده که پدرش را نادر شاه بر دار کرده است. پدری که منشی شاه امان الله بوده: میرزا محمد مهدی چنداولی را. میرزا که مرد دانشمندی بوده، از بس به رسم منشیان قدیم با فصاحت و به لفظ قلم صحبت می کرده، وقتی از یک جوالی خواسته که کاری را انجام دهد، جوالی نفهمیده بود، میرزا از او چه می خواهد؛ گفته بوده: میرزا صاحب! حالی ما چه کنیم؟

پسر اما شیوۀ دیگر را برگزیده بود. برای من که بیانیه های پر از قلقله و مطنطن سیاستمدار ها را کم نشنیده بودم، عجیب بود که آصف آهنگ کاملاً ساده و بی پیرایه صحبت می کند. مفصل اما روشن و واضح. در موقف گیری های او نه کینۀ خون پدر را می شد حس کرد و نه اثر سال های زندانی شدن ناحق خود او را. از ظلم سردار محمد هاشم خان و از اشتباهات سردار محمد داوود و سردار محمد نعیم می گفت و از نارسایی های زمان سلطنت محمد ظاهر شاه. انگشت انتقاد را یک بار هم متوجه یک قوم خاص نمی کرد. فرا تر از قوم می گفت و می دید. احمد حسین مبلغ درست و دقیق در مورد او نوشته است: " اگر قبول کنیم که نقد اساسی ترین ویژگی یک روشنفکر است، آهنگ یک روشنفکر به معنای حقیقی این مفهوم است."

تاریخ معاصر افغانستان را با همه جزئیات و تفصیلات در حافظه داشت. وقتی کتاب "یادداشت ها و برداشت ها از کابل قدیم" را بخوانی، می بینی، در نوشتن چندان وسواس برای ظاهر سخن ندارد، همانگونه که در گفتن نداشت. من آن کتاب او را در یک روز خواندم. مهمانی که نزد من برای دو شب آمده بود، شب را تا صبح نخوابید برای آنکه آن کتاب او را تا آخر و در یک نفس بخواند. از چیزهای در آن کتاب نوشته که هیچ جای دیگر کسی آن را ننوشته است. حتی می خوانی که وقتی در آن سال ها زنی با زنی و یا مردی با مردی جنگ و دعوای زبانی می کرد، چه دشنام ها و چه کلمات و عباراتی را استفاده می کردند. رسم و رواج های را می خوانی که امروز شاید جز در همین کتاب در میان مردم دیگر وجود نداشته باشد. نام های را می خوانی که کمتر جایی، کسی زحمت ثبت آن را متقبل شده است.

در آن برنامه هم، آصف آهنگ حرف خود را می گفت و برای درست ثابت کردن آن ها رگ گردن نمی پنداند و صدا بلند نمی کرد. وقتی در تفریح برنامه فرصت کوتاهی دست داد از او پرسیدم که چرا تخلص "مهدیزاده" را تغییر داده و "آهنگ" را انتخاب کرده؛ گفت، هیچ وقت مهدیزاده تخلص نداشته و صدیق فرهنگ و غلام محمد غبار تخلص "آهنگ" را برایش انتخاب کرده اند.

آن روز یکی از چیز های را که فراموش نمی کرد، لبخند های گاهگاهی بود که بر لبانش می دیدی. یک روز وقتی برایش زنگ زدم، گفتم: خاک یما ناشر یکمنش مشهور به کاکه تیغون شما را از هامبورگ زحمت می دهد! جوابش خنده بود و تکرار کردن لفظ کاکه تیغون. می دانستم که کاوه شفق کتاب لبخند شیطانی مرا با خود کانادا برده بود و او آن را دیده و خوانده و پس نداده و همانجا در کتابخانۀ خود نگاه داشته بود.

محمد آصف آهنگ رفت. رفت به همانجایی که آدم های که گپ های زیادی برای گفتن دارند، به آنجا می روند: سرزمین به یادماندنی خاطره ها. او به رنگین کمان خاطره ها پیوست، با تمام گفته ها، نوشته ها و کارهایش. با قامت بلند بی تعصبش که امروز در زمین و زمانۀ ما حکم کیمیا را دارد. با گریه ها و خنده هایش. با رنج های بیشمارش که او آن ها را همچون میراث تاریخی، نکته به نکته، مو به مو برای ما گفته و نوشته است. او رفت و این را نیک می دانست که زندگی برای همه، با مرگ پایان نمی یابد.