صبور سیاهسنگ

...تـاریـخ در جـزیـــره ...

 

برگریزان 1993 کابل بود. نامش، نه نام مستعارش، نه نام آشکارش پاییز بود؛ همه میدانستند که شناسنامه‌اش زمستان است. در سرزمینی که سرما اندکی پس از نیمه نخست سال به بیداد آغاز کند، پاییز را تنها در میان ترانه‌ها، مجله‌ها و یگان تابلو میتوان یافت.

برگریزان کابل که با باد یکی میشد، دیگر نیازی نبود برای دانستن واژه "برباد" به فرهنگ عمید روی آوریم. نیم نگاه به آیینه بسنده بود دانسته شود که نام دیگر این شهر چیست.

چه روزگاری بود! با چشمهای بسته بهتر میشد پیوند نازکتر از دیورند میان شهر و شهروند را دریافت. آنها، دور نه نزدیک، ده افغانان و چهارآسیاب را میز پینگ پانگ ساخته بودند و به نوبت با بم و راکت و خمپاره در پناه آیه "نصر من الله و فتح قریب" شماره میگرفتند، شماره میباختند و تاریخ همدیگر را با دود و باروت بر نیلی آسمان مینوشتند. و این جنگندگان تاریخنگارتر و تاریخسازتر از هرودت که خداوند هنوز سایه‌های مرده و زنده شان را از سر مردم افغانستان کم نکرده است و هرگز نخواهد کرد، شماره هم نمیباختند، زندگی ما را میباختند. همان را نیز نمیباختند، ما بودیم که میباختیم و میباختیم و میباختیم و سپس نام آنهمه بازی و بازندگی را میگذاشتیم: زندگی.

گناه آنها چه بود؟ مگر سرگرم ورزش جنگی بودن گناه است؟ ما بودیم که زندگیها مان را باخته میرفتیم. از گذشته‌ها گفته اند "در جنگ نان و حلوا بخش نمیشود". اینکه کلبه‌ها و کاشانه‌های ما، در مرز گناه آدم و بیگناهی گندم، در میدان پینگ پانگ دیگران نشسته باشد، گناه کیست؟

برگریزان کابل به پراکندگی کتابهای بیخواننده میماند؛ همان کتابهایی که نه فروش میشوند و نه فراموش. اگر یکی پیدا میشد، برگها را جاروب زند و گوشه بگذارد، باد نمیگذاشت. در کشمکش برگ و باد و جاروب، نیازی نبود برای دانستن واژه "تباه" به فرهنگ عمید رو آوریم. نیم نگاه به آیینه بسنده بود دانسته شود که چرا این جغرافیای نقشه گمکرده پیوسته در اجاق تاریخ میسوزد و میسازد.

شهر را میشد رگ بریده رابعه نامید. هی خون بود که فواره میزد و هی فرزندان آدم بودند که از آتش دشمن به خون دوست پناه میبردند و اشک تاریخ میشدند.

کابل به نابینایی یعقوب میماند: هرچه زیادتر خواب بازگشت یوسفهای گمگشته را میدید، فرزندان بیشتری را از دست میداد. یکی از مرز برون میرفت، دیگری از قاره، و آن دیگری از زندگی.

دوستی دارم به نام دکتور ظفر نوابی. این جوان خندان و مهربان که دواساز تیمارستان "جمهوریت" (کابل) بود، چاشت یک روز سرد و دلگیر نوامبر 1993، به من گفت: "بیا امروز خانه ما کمی گپ بزنیم".

پیش از آنکه هان یا نه بگویم، دانستم که ناگفته‌هایی دارد و نمیخواهد اینجا بگوید. در دلم گشت شاید بگوید: "من هم رفتنی شدم"! اگر چنین باشد، تنهایی هر روز فراختر دهان خواهد کشود و ما را یکایک خواهد خورد. خاموشی و من گره شده بودیم. او دوباره گفت: "بیا امروز خانه ما کمی گپ بزنیم".

در خانه دکتور نوابی نشسته بودم. دیدم شمار کتابهایش ده چندان شده است. آیا او در میان آتش کتاب میخرد؟ ناپرسیده ام بسیار زود پاسخ یافت.

او پرسید: "میفامی ای کتابا از کیس"؟ گفتم: "نی". گفت: "از استاد آصف آهنگ. پیش مه امانت ماند و" ... گفتم: "مگر نمیگی که استاد آهنگ رفت". گفت: "مه نمیگم، اما خودت گفتی"! گفتم: "راس میگی"؟ خموشی او کوتاهترین شیوه "آری" گفتن بود.

به انبار کتابهای کنج خانه نگاه کردم. گویی هر آنچه به چشم میخورد، نوشته "مارگریت میچل" باشد.

آیا گاهی چنین شده باشد: میخواستید کسی را ببینید. میگویید: امروز، فردا، پس فردا، امروز، فردا، پس فردا و... ناگهان میشنوید: "او دیروز رفت" و دیگر نمیتوانید بگویید امروز و فردا و پس فردا؟

در نوسان یکی از همان فرداهای سرگردان میان امروز و پس فردا، که باید با دکتور نوابی میرفتم کارته پروان به دیدن استاد آهنگ، او مرا به خانه خودش برد تا انبار کتابها را نشانم دهد. در بیداری خواب میدیدم که ژان والژان از "بینوایان" بیرون رفته است. باور نکردن بیهوده بود.

پرسیدم: "کجا رفت؟ کی رفت"؟ گفت: "پاکستان رفت همی دیروز".

کوچیدن استاد آهنگ، به تاراج رفتن موزیم کابل میماند. با چشمان بسته بهتر میشد دید که شهر چگونه مانند سوگسرودهای خرابات از آه پر میشدند و از آهنگ تهی.

زمستان 1994 بود. گلوله‌یی آمد و در گلوگاهم نشست. من هم انباری از کتابها را نزد دوستی به امانت گذاشتم و رهسپار پاکستان شدم. آنسوی گذرگاه تورخم و دروازه خیبر، همینکه چکیدن خونم بند آمد، نشانی استاد آهنگ را پرسیدم. گفتند: "رفت کانادا. همی چن هفته پیش".

سالهای دیگر نیز با آه و بی آهنگ گذشتند، تا اینکه در بهار 2001 گلوله دیگری آمد و در دیدگاهم نشست. راهی کانادا شدم. گویی در برگه سرنوشتم با خط شکست نوشته بودند: "به دنبال تاریخ"...

پس از سه چهار سال گفت و شنود تلفونی با استاد در کانادا، در بهار 2005 اجازه خواستم به دیدنش بیایم. پذیرفت. او را در جزیره ویکتوریا دیدم.

اگر از تهمت "کافر بودن" نترسم، باید بگویم یک بار دیدن استاد آهنگ فرض عین است. و اگر از برچسپ "مالیخولیا بودن" هم نترسم باید بگویم او به تنهایی دو تن ناهمگون است: یکی آصف آهنگ تاریخنگار اندیشمند و پژوهشگر پرکار و دیگری "آصف جان" خانه و میان دوستان.

"آصف جان" نامی است از سوی همسرش، استاد پروین آهنگ، همانی که مثلاً هنگام ناشتا میگوید: "نمک"! و استاد آهنگ بیدرنگ میگوید: "اینه"! پروین جان پس از نگاهی به آنچه گرفته است، میگوید: "ای نمک نیس، شکر اس"، و به دنبالش می افزاید: "هی! هی! آصف جان که غیر از تاریخ هیچ چیزی ره نمیفامی". او نیز بدون پاسخ نمیماند و خانه کانون خنده میشود.

در زیر بام آن خانه رویدادهایی از این دست کم نیستند. در بیرون، هنگامی که با جبران خلیل مهدوی و عبدالحکیم ناظم اینسو و آنسو میرود، گپهایی میزند. گپهایی که اگر ترجمه شوند، جزیره ویکتوریا از سنگینی خنده باشندگانش زیر آب خواهد شد!

گفته‌های خنده دار استاد آب و هوای سیاسی دارند. او از حزب و دولت شوروی پیشین، دستگاه نازی هتلری، کارنامه های ستالین و خروشچف و مائو، کابینه های محمد ظاهر و محمد داوود، رژیمهای خلقی، پرچمی، جهادی، طالبی و کنونی چیزهایی میگوید و شنونده را شگفتزده میسازد.

کارهای دلچسپ دیگر استاد آهنگ هم دیدن دارد. نامبرده از سویی به دخترش رودابه پرستو، از زیبایی نهفته در سروده‌های حافظ و مولانا، نیما و نادرپور و فروخزاد میگوید و از سوی دیگر با نواسه‌هایش (الیاس هفت/ هشت ساله و یوسف یازده/ دوازده ساله) شطرنج میزند.

پرستو از نماد و استعاره میپرسد، و الیاس ناگهان فریاد میزند: "وی! یک دانه پیاده مه از سر تخته چطو گم شد"؟ استاد آهنگ بدون آنکه اندیشه‌اش برهم بخورد، به پاسخ پرستو میپردازد. الیاس دنباله پرسشش را رها نمیکند: "وی! یک دانه پیاده مه از سر تخته چطو گم شد"؟ استاد آهنگ میگوید: "پیاده ره باختی". فریاد الیاس بلندتر میشود: "نه! پیاده ره نباختم. پیشترک همینجه بود. وزیر میشد. حتمن شما اوره ورداشتین"! استاد آهنگ میخندد و میگوید: "برو بچیم! مه بردمت"! الیاس خشمگینانه میگوید: "برو! پیاده مه وزیر میشد. شما اوره ورداشتین. مه خودم بردم".

من "سیل بین" که زیر چشمی همه چالهای آشکار و رفتارهای نهان را دیده ام، بی آنکه "عقل چهل وزیر" را داشته باشم، با خود میگویم: اگر استاد همیشه اینگونه شطرنج بازی کند، اناتولی کارپوف و بابی فیشر را نیز مانند نواسه‌هایش بیچاره خواهد ساخت!

برون از تخته‌ها و مهره‌ها، او آدمی است استوار، کوهی و دریایی، دلسوز و مهربان؛ دوست دارد همواره میزبان و پذیرنده دوستان باشد. بینش و پیشامدش در برابر بانوان، چه اهل بیت و چه همسایگان و همگذران، برازندگی دیگری به او داده است.

استاد آهنگ را جواندل، شادان و شاداب یافته ام؛ هرگز در شنیدن گفته‌هایش به دشواری برنخورده ام. آواز رسا و بلند دارد. بر آنچه میخواهد بگوید، چیره است، و اگر نباشد، میگوید: "نمیدانم"! به همان سادگی که سخن میراند، قلم نیز میزند. ندیده ام کودک، نوجوان یا میانه سالی را ندیده یا نشنیده گرفته باشد.

ذهن و روان آماده دارد و انباری از آگاهی به ویژه در گستره تاریخ را جلو پرسنده هموار میکند. از آدمها و روندهای تاریخ سخن میزند، چنانی که گویی از کردار و کاروبار فرزندان و فرزندزادگانش بگوید.

آنچه باور دوستان به زبان استاد را چند چندان میسازد، خوش پیمان بودنش است. اگر بگوید این کتاب، نوشته، عکس، کست یا سند را فردا میفرستم"، فردایش فرداست و فرستادنش فرستادن. خوی اینچنین داشتن در روزگار ما اگر کیمیا نباشد، کم‌پیدا بودنش چون و چگون ندارد.

استاد آهنگ با آنکه در هشتاد سالگی به استواری پامیر میماند، چوبدستی دارد، و چوبدستش داستانی که شاید هر بیننده را به یاد پاره‌هایی از سرود "میراث" مهدی اخوان ثالث اندازد.

او خاطره‌های نهانتر، از غلام محمد غبار، عبدالحی حبیبی، عبدالرحمان محمودی، صلاح الدین سلجوقی و شماری از چهره‌های دیگر سیاسی/ فرهنگی کشور دارد. به نوشت آوردن همچو خاطره ها برای روشن شدن تاریکیهای تاریخ فردا نیاز است.

از ویژگیهای ستودنی استاد، روزآمد بودنش است. کتابخانه گرانبهایی به بزرگی دلش دارد. نیم بیشتر هرآنچه در افغانستان و برونمرزها به فارسی و پشتو پخش شده باشند، در قفسه کتابخانه او یافت میشوند: از دهها تاریخ افغانستان و شرق و جهان تا تازه‌های ادبیات؛ از کلکسیونهای نشریه های چپ و راست چاپ افغانستان تا شبنامه‌ها؛ از باستانشناسی و آدمشناسی و روانشناسی تا "نامه های سرگردان" کارو، "پټه خزانه فی المیزان" قلندر مومند و دهها نمونه فراتر و فروتر از اینها.

آنچه در این قفسه کمترین میتوان یافت، گزینه های شعر "سپید" است. پیش از رفتن به ویکتوریا، شنیده بودم که استاد آهنگ با سروده‌های آزاد و سپید نه تنها میانه چندانی ندارد بلکه بدش هم می آید. از همینرو، پیشاپیش آمادگی درست داشتم، و در پاسخ اینکه از کتابهای تازه شعر چه خوانده ام، بیدرنگ گفتم: "قصه سنگ و خشت" از محمد کاظم کاظمی و "ماه هزارپاره" از محمد شریف سعیدی.

پایینتر از کتابها دهها کست شنیداری مانند گفت و شنودها در پیرامون چگونگی مرگ محمد هاشم میوندوال و زندانی شدن رهبران حزب دموکراتیک خلق؛ چندین کست دیداری مانند سخنرانیهای واصف باختری، داکتر علی جعفری، بانو فتانه فرید و حسین محی الدین الهی قمشه‌ای و صدها عکس و فلم و سند دیگر به چشم میخورند.

استاد آهنگ گزارشها از رویدادهای افغانستان و جهان را پیوسته میشنود و میبیند. نمیخواهد یک روز از دنبال کردن برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی به ویژه ماهواره "پارس"، "کانال چهار ایران" و شبکه "جام جم" دور باشد. گاه برنامه‌های دلخواهش را "کاپی" برمیدارد تا دوباره به آن رو آورد.

پیوند استاد آهنگ با سایتهای "فردا"، "کابل ناتهـ"، برگه فارسی "بی بی سی" و برخی وبلاگهای آبرومند مینمایاند که نامبرده در کجای زمانه خویش ایستاده است.

در روزهایی که گزارش جنجالی فلم "مارمولک" سر زبانها بود، و شنیده بودم که آن فلم هنوز از ایران بیرون نرفته است، استاد آهنگ گفت: "مارمولک؟ بیا که باز ببینمش". آنشب من فلم را بار نخست میدیدم بدون آنکه بدانم استاد آهنگ بار چندم آن را برای خوشی مهمانانش تماشا میکند.

با آنکه یک هفته گواه بسیاری از برنامه‌های میزبان مهربان بودم، نتوانستم ذوق و پسند موسیقیایی او را دریابم. کستهای میان خانه نیز گرایش ویژه به آوازخوان یا آهنگ ویژه را نشان نمیدادند. تا جایی که دیدم استاد آهنگ از شنیدن موسیقی فولکلور به اندازه غزل ناصر خسرو به آواز استاد سرآهنگ خوشش می‌آمد.

در کشتی بزرگی که استاد، جبران خلیل مهدوی، عبدالحکیم ناظم و مرا اینسو و آنسوی دریای آرام (پاسیفیک) میبرد، آهنگهای رام و آرام غربی یکی پی دیگر به گوش میرسیدند. یادم هست او مانند ما به گوارایی آن موسیقی دریایی اشاره‌هایی داشت.

در سراسر زندگیم به زیبانویسی سه تن رشک برده ام: داوود میرزا غزنوی، عبدالله فضلی و استاد آصف آهنگ. دستنوشته استاد را نخستین بار در بهار 1980 روی میز محمد اسحاق جاله طنزنویس، گزارشگر و تایپست ماهنامه "سباوون" و نشریه "اخبار هفته" در کابل دیده بودم. به گمان زیاد، آن نوشته بلند یادنامه مرگ محمد صدیق فرهنگ بود. یادم است جاله آن را تایپ میکرد و میگفت: "اینه خط! مروارید واری!"

شناختن خط برای آدم سرگردان و دیررسی مانند من هوده دیگری نیز داشت: هر جا میدیدم، بیدرنگ نویسنده را میشناختم. از همینرو، زود دانستم که "شیردروازه‌یی" و "بافنده" نامهای مستعار استاد آصف آهنگ اند.

نگارنده دهها دستنوشته با خودرنگ سیاه نویس بر کاغذهای پاک بیخط که در سالهای 1980 تا 1993 بیشتر در "اخبار هفته"، "قلم"، "آزادی" و "میهن" چاپ و پخش میشدند، همو بود. سالها از آن سالها میگذرند. به تازه‌ترین نوشته چاپ نشده‌اش (فبروری 2006) نگاه میکنم: کوچکترین دگرگونی نیافته است: همان خودرنگ سیاه نویس بر همان کاغذهای پاک بیخط و همان مروارید نگاری.

به چاپ ناشده های استاد دست نمیزنم. آیا کسی به کتابهای "جنبش هزاره‌ها و اهل تشییع در افغانستان" و "چند سطر از تاریخ و چشمدیدهای من از فشرده حوادث افغانستان" که اولی به نام مستعار "حسن لوگری" و دومی به نام "عیسی کابلی" نوشته شده اند، خواهد پرداخت؟

در میان نزدیک به دوهزار برگ نبشته به خامه استاد آهنگ، فراوان یادگارهای سیاسی و تاریخی که هنوز روی آفتاب را ندیده اند، به چشم میخورند. "یادداشتها و برداشتهایی از تاریخ کشور ما" که تنها سه جلد هزار برگی آن را دیده ام، در نگاه من درستترین بازتاب رویدادهای چند دهه پسین افغانستان می‌آید.

در پیشگفتار جلد اول میخوانیم: "تاریخ ما از روزگاری شروع میشود که اقوام آریایی "هند و اروپایی" به تدریج از اواسط آسیا و دره گنگ تا کنار اقیانوس اطلس پراگندند. از میان شعب این نژاد، یکی از روزگاران قدیم اهمیت و اعتباری پیدا کرد و تمدن و ادبیات آن کهنتر از شعب دیگر همنژادان خود بود. این شعبه را نژاد "هند و ایرانی" میخوانند. کهنترین مسکن و ماوای "هند و ایرانی" را "ائیرین ویجه" یاد میکنند. میتوان آن را سرزمین اصلی آریاییها شمرد. بیشتر خاورشناسان، این سرزمین را سرزمین خاور ایران و بعضی خوارزم قدیم دانسته اند."

استاد شیوه خوشایندی برای گزینش سرنامه‌ها دارد. برخی از عنوانها خواننده را از دوردستها به خود فرامیخوانند. این چند مثال مشت نمونه بسیار اند: (1) حاجی برگشته، (2) غزل کهنه با تغییر مصراعها، (3) سولژنیتسین چه میگوید؟، (4) یک شهر و دو نرخ، (5) گفتم: به چشم قربان! (6) بر سر گور آن عزیز، (7) کارد به استخوان رسیده، (8) از این نوده پیوند کن، (9) سر شکسته کنیز را دیده، از دل پرخون بی بی خبر نداره، (10) ستراتیژی روسها تغییر میکند ولی مرغ مجاهد یک لنگ دارد! و ...

استاد آهنگ پیهم مینویسد و پروای چندانی به چیدن نقطه و کامه و نشانه‌های دیگر نوشتاری ندارد. تا جایی که دیدم پروین جان و پرستو جان با وجود گرفتاریهای مادرانه، به نشانه گذاری نگاشته‌ها میپردازند.

با آنکه همکاری نجیبانه آنها را از ژرفای دل و روان میستایم، پیشنهاد میکنم نوشته‌های یادشده، افزون بر نشانه گذاری، از نگاه ویراستار سختگیری نیز گذر داده شوند تا برای دررفتن کوچکترین نادرستی تایپی نیز زمینه نماند.

برگردان این آثار را از بایدهای شماره یک میدانم. بهتر است، مردم آگاه باشند که جهان امروز دو کشور به نام "افغانستان" دارد: یکی "جنگستان" بازتاب یافته در رسانه‌هایی مانند CNN و BBC و دیگری افغانستان در نقش جغرافیای راستین با تاریخ راستین .

ناگفته پیداست که چندین تن آماده خواهند بود در هر یک از این دو افتخار بزرگ (ویراستاری و برگردانی نوشته ها) نامها شان را پیشنهاد کنند.

سجود به درگاه آفریدگار دیاری که خاکش کاتب و غبار و فرهنگ و آهنگ دارد

سلام به کارنامه پاکیزه آصف آهنگ، پاسدار خستگی نشناس تاریخ و فرهنگ

[][]

کانادا/ هفدهم فبروری 2006