رسیدن به آسمایی: 15.08.2010 ؛ نشر در آسمایی: 15.08.2010

خالد خسرو

رهبران آماد ه ی جنگ و شقاوت قومی

 

 

مقاله ی «تکانه های بیداری؛ الگوی دگردیسی های اجتماعی وبحران رهبری قومی» از آقای حمزه واعظی نشر شده در هشت صبح، به روایت گسست ها و دگردیسی های سیاسی در افغانستان وفادار است- روایتی که به شدت مناقشه برانگیز است. مناقشه برانگیز از این حیث که سیاست "مبتذل" افغانی که فاقد ارزش های مترقی است، چی گونه می تواند تغییر پیدا کرده و در آن گسست واقع شود؟ چه تحولات درونی اقتصادی و اجتماعیی در افغانستان اتفاق افتاده که بنیادها، شیوه ها و ارزش های سیاسی را تغییر داده است؟ چی گونه است که به تعبیر مارکس، چنین "رکود سهمگین" اجتماعی و سیاسی حاکم، جانسختی تاریخی خود را از دست داده و به دست محافظه کارترین، ارتجاعی ترین طبقات سیاسی و اجتماعی، تحولات به اصطلاح "مدنی و دموکراتیک" رقم خورده است؟ چی نوع انسان ها با چی نوعی از سیاست ورزی و ارزش های اجتماعی در یک برهه ی درخشان، می توانند جایگزین رهبران سنتی و قومی در افغانستان گردند، در حالی که منابع مشروعیت و ابزار قدرت شان به شدت زیر سووال است؟

بدون شک، در مرور من از مقاله ی آقای واعظی، تشخیص مادیت تحولات سیاسی و دموکراتیک که محتوای "تغییرات" را تعیین می کند، نقطه اصلی مناقشه است که آن را زیر عنوان "شبهه" نقد می نمایم؛ از آنجا که تحلیل رویدادها و پدیده ها بر اساس مصادیق مخدوش و تضادهای کاذب استوار است، تحلیل های فوق، ما را از ظاهر فریبنده ی وقایع، به درون با شکوه حقیقت های جدید نمی برد. انگار زبان و مفاهیم وام گرفته شده در آن، پرده بر روی عمق وضعیت تراژیک ما می کشد- مانند پرده ی "دموکراسی" بر روی سیاست اختناق و نفرت قومی؛ مانند پرده ی "تحولات مدنی در سیاست افغانی" بر روی بربریت و وحشت سلطه و سیاست مسلط.
تردیدی نیست که رخداد های سیاسی می توانند حاکی از تغییراتی باشند، ولی، نقطه آغاز استدلال، پایداری این تغییرات است که به صورت واکنشی در یک شرایط اجباری، در یک وضعیت استثایی، به وقوع نه پیوسته باشد. پرسش اساسی و بی پاسخ در مقاله
 ی مذکور، توضیح همین عمق و پایداری رخدادها است.
 

1-   پایداری جنگ های قومی و سیاسی
 

نگاهی کوتاه به تحولات سیاسی و اجتماعی هشت سال اخیر نشان می دهد که ما هنوز در یک وضعیت پایدار جنگی قرار داشته و در واقعیت امر، افغانستان شدیدترین و خونین ترین سال های جنگ را تجربه کرده است. وقتی که در مقاله ی آقای واعظی صحبت از عبور از "وضعیت جنگی" می شود، عملا جنگ موجود در جنوب و شرق افغانستان از قلم انداخته می شود. در واقعیت امر، بی ثباتی پایدار موجود که حاصل وضعیت جنگی کنونی افغانستان است، ماهیت سیاست و دولت در کشور را تغییر داده است. واضح است که رشد اقتصادی که باید مناسبات یک جامعه و دولت بی قانون را برهم زده، مناسبات جدید اجتماعی و اقتصادی را خلق کرده و وضعیت با اعتبار برای رشد سرمایه و ترقی مدنیت به وجود آورد، زیر دود سیاه آتش جنگ متوقف شده است. این جنگ تا آن جا  پیش رفته است که قلمروهای فاقد حاکمیت مشروع سیاسی بسط یافته و در فقدان دولت، بار دیگر جنگسالاران و قدرتمندان محلی در این قلمرو ها سر برآورده اند. واضح است که در بلندمدت چنین فقدانی موجب جنگ های داخلی و سقوط افغانستان در چاه هرج و مرج می گردد.

البته، درک این نکته در مقاله ی آقای واعظی لازم است که وقوع یک سلسله رخدادها، مانند ادغام گروه های جنگی سابق افغانی با فشار بسیار زیاد ایالات متحده در نظام موجود سیاسی و گرایش آنها به سیاست ها و شیوه های صلح آمیز و مدنی، عبور موقت از وضعیت جنگی را مساعد ساخت، ولی، در واقعیت امر  در تحلیل و برخورد با وضعیت پس از 11 سپتامبر به شرایط اساسی صلح توجه نکردیم.

 معمولا، توافق صلح و تشکیل نظام سیاسی زاده اراده ی جناح های سیاسی درگیر، نتیجه یک تدبیر و اعتقاد جناح های مذکور بر فاجعه بار بودن و بی حاصل بودن جنگ است؛ ولی، جناح های جنگی افغان در اثر یک اراده مافوق قدرت آنها، به صورت میکانیکی وادار به ادغام در نظام سیاسی موجود شدند. "وضعیت اجباری و استثنایی"، یکی از اساسی ترین گزاره های توضیح دهنده عبور موقت از وضعیت جنگی در بخش هایی از افغانستان به حساب آمده می تواند.

از یک منظر انتقادی، انگاره ی (Imaginary) حاکمیت صلح آمیز، تا حد زیادی بازتولید جنون آمیز رسانه ها و تبلیغات عمومی بوده است. صلح نه نتیجه منطقی وضعیت جنگی که حاصل شرایط استثنایی بود و بدون شک، هر نظریه پردازی می داند که چنین وضعیت ناپایداری، به دلیل نداشتن پایه های واقعی و مادیتی که بایستی محصول تعاملات، سنجش ها و نتیجه گیری های جناح های درگیر داخلی باشد، هرگز قابل اعتماد نبوده و من از اعتماد آقای واعظی به این گسست ها و عبورهای کاذب، در شگفتم. پس از تحمیل تقسیم صلح آمیز قدرت بالای جناح های سیاسی افغان از سوی ایالات متحده، تضادهای بنیادین درونی نظام به صورت حل ناشده باقی مانده تا در موقعیت های فاجعه بار این تضادها نظام سیاسی و اجتماعی موجود را فروبپاشاند.

 

2- شوونیسم قومی
 

به نظر من، این یک خطای نظری است که قومگرایی را به بیان آقای واعظی تنها یک "ویروس" بدانیم. این خود ناشی از عدم طرح "قومیت" به عنوان یک نهاد و تقلیل آن به رهبران سیاسی موجود است. اما در یک دید کلان تر، قومیت یک نهاد جانسخت اجتماعی است که از مناسبات اقتصاد عنعنه یی و شیوه های دهقانی و عقب مانده ی تولیدی، و در سطح سیاسی، به تعبییر سمیر امین، از اثر فروپاشی دولت و تجزیه طبقه ی حاکمه، ناشی می گردد.

ما افغانها با مدرنیته از طریق یک سلطنت مستبد و جمهوری های توتالیتر آشنا شدیم. در عین حال که در عصر مدرن زندگی کرده ایم، مدرنیت گریزی ما به واسطه جنبش های شوونیستی قومی و بنیادگرا و کمونیسم دولتی توتالیتر که به غیر از دولتی کردن صنایع و مالکیت های بزرگ و ایجاد یک اقتصاد متمرکز دولتی، دیگر برنامه یی را تطبیق کرده نتوانست، بازتاب یافت.

دولت ها انتظار داشتند که با مدرنیزه کردن اقتصاد و بیروکراسی دولت و تکنیک در قالب پاردایم مدرنیسم غربی که اساس آن بر صنعتی شدن گام به گام استوار بود، افغانستان را به کشور مدرن و مرفه تبدیل کنند. بدون شک، هدف آنها مدرنیزه کردن تکنیک بود نه فرهنگ و مناسبات اجتماعی. دولت های استبدادی شرقی نمی توانستند با مدرن شدن فرهنگ، خانواده و مذهب در درون قلمرو حاکمیت خود موافقت نمایند؛ زیرا منابع مشروعیت و اقتدار خود را از دست می دادند. در عوض مجبور بودند که ساختارها و ارزش های ارتجاعی و محافظه کار پیش مدرن را تحکیم، مشروع و مسلط سازند.

دولت ملی که از اساسات جامعه مدرن است، منابع مشروعیت خود را از رضایت و توافق شهروندان کسب می کند. این کار مستلرم حاکمیت دموکراتیک است که اشکال قومی و مذهبی دولت را که در اساس آن را به رژیم سرکوبگر و تبعیض گرا تبدیل می نماید، از بین ببرد. اما، در گام نخست، سلطنت در افغانستان چون نمی توانست حاکمیت را بر اساس نهادها و ارزش ها و اصول مدرن تشکیل دهد، پس بایستی به منابع و ابراز مشروعیت پیش مدرن که عبارت از نهاد سلطنت، قومیت و مذهب باشد،  تکیه می کرد.

ملت مدرن در یک کشوری با جامعه ی متکثر و چند «نژادی» که خود را بر اساس مکلفیت ها و حقوق برابر شهروندی و مورد توافق عمومی در قانون اساسی و سایر قوانین جاری تعریف می نماید، در افغانستان یکی از پروژه های شکست خورده ی دولتی است. در نظام پروپاگند دولتی، "ملت واحد افغان" چی بخواهیم و یا نه خواهیم، کارکرد به دست آوردن و اعمال مشروعیت را داشته است. ولی حاکمیت ها با درک عملگرایانه می دانستند که مناسبات قومی، همچنان منبع مشروعیت برای اقتدار دولت است. در حقیقت، وقتی تیوریسن های شوونیسم قومی، چون انورالحق احدی، از هماهنگی و هارمونی تاریخی اقوام در افغانستان صحبت می کنند، اشاره به این دارند که اساس ملت افغانی، بر شالوده ی سلسله مراتب قومی استوار است که عنصر جمعیت نقش اصلی تعریف کننده را در آن بازی می کند.

شوونیسم قومی وقتی خصلت سیاسی پیدا می کند، روند ملت سازی متوقف می گردد. بدون شک، روند ملت شدن، وابسته به تحولات اقتصادی و مالی بسیار، گسترش صنعت و تجارت، رواج علمگرایی و عقلگرایی پراگماتیست که نقش مذهب و قومیت را در حوزه عمومی کاهش دهد، تشکیل دولت دموکراتیک و..... هزاران عامل دیگر است. افغانستان به دلیل جنگ داخلی هرگز تحولات و دگرگونی های فوق را تجربه کرده نتوانست.

 در افغانستان، به این خاطر "قومیت" همچون نیروی ویرانگر نقش بازی می کند که، یکی، نقش های سیاسی سنتی که اقوام در سلسله مراتب قدرت در گذشته به دوش داشته اند، به هم خورده است. دوم، بحران هویت که در اثر شکست مدرنیسم و دولت ملی به وقوع پیوسته است، اقوام را به سوی تعریف هویت های محلی و قبیله یی، خلق شخصیت های جدید و تاریخ موهوم قومی کشانده است. به ویژه وقتی تشکیل هویت قومی تحت تاثیر سابقه ی تاریخی افغانستان قرار می گیرد، چنان که در مورد هزاره ها و ازبک ها شاهد هستیم، عملا شاهد سربلند کردن هویت های راسیستی قومی می باشیم.

هویت های مذکور، انسانیت و حقوق بنیادین افراد را که از اصول اولیه تجدد است، به خاطر تعلق شان به رنگ و زبان متفاوت، به رسمیت نمی شناسند و به ساده گی به اشکال خشونت بار آن را نقض می نمایند. یعنی، میان انواع کشتن، انواع شکنجه، تبعیض و ستم فرق گذاشته و یک دسته از آنان را قابل توجیه می دانند: به خاطر قوم، ایدیولوژی و مذهب. جای تعجب ندارد که  ما امروز شاهد شکل گرفتن "عدالت راسیستی"، "انسان گرایی راسیستی"، "وطن دوستی راسیستی" و...... هستیم. ما "عدالت" را برای "قوم خود" طلب می کنیم و از ظلمی که بر دیگران روا داشته شده است، به دلیل قوم و زبان چشم می پوشیم. به این ترتیب وطن عبارت از قلمروی می شود که "قوم ما" به صورت تاریخی در آن زنده گی کرده است.

در چنین شرایطی، پدید آمدن وضعیت های فاجعه بار دور از امکان نیست؛ زیرا، جدال هویت های این چنینی، منازعه ی خونین و خشونت باری در پی خواهند داشت. منطقه یی که ما در آن زنده گی می کنیم، مملو از چنین منازعات است. اما، نکته مهم این است که باید سرگذشت منازعات خونبار قومی منطقه و از جمله در افغانستان، موجب فاصله گیری ما از هویت های راسیستی شود، به ویژه برای آنانی که به لحاظ قومی خود را تحت ستم احساس می نمایند. ولی برعکس، نوعی "حقانیت تاریخی" به دلیل ستمی که رفته، برای خود قایل گردیده و به جای نقد قومیت، ساختارها و ایدیولوژی آن را مستحکم می سازیم. قوم "مظلوم" از راسیسم قومی به صورت تاریخی رنج برده است، ولی، نخبه گان آن نه تنها با این راسیسم از بنیاد برخورد کرده نمی توانند، بلکه، عمدتا به دلیل به مخاطره نینداختن مشروعیت و منزلت خویش، به جای درهم شکستن ساختارها و فرهنگ راسیسم، راسیسم دیگری را  با شکل و شمایل متفاوت خلق می کنند. واضح است که راسیسم اگر از یک جهت برای اعمال سلطه و مشروعیت به اقتدار قومی به کار می رود، ولی، در سوی دیگر، محصول استحاله ی متعالی انتقام و ستم تاریخی تا سطح هویت و ایدیولوژی نیز است. معمولا، این دسته از نویسنده گان و نظریه پردازان،  از انگاره ی "مظلومیت تاریخی"، سببی برای خلق و متعالی کردن هویت جدید، اسطوره سازی، قهرمان سازی و ایجاد انسجام قوم می سازند.از این خاطر، رنج و مظلومیت تاریخی نقطه ی رهایی نیست، بقای دایره ی شر با انرژی جدید کینه و ستم پروری است که خود را به لحاظ تاریخی، به خاطر ظلمی که بر آن رفته، محق به هر کاری می داند.

بنا به تجربه، با نگرانی تمام باید گفت که منازعه هویت های محلی و قومی رادیکال، به ویژه آن دسته از هویت هایی که خود را به لحاظ تاریخی "در تقابل" تعریف می کنند، امری نامحتمل نیست و افغانستان با یکی از تهدیدهای هستی براندازی از این دست مواجه است؛ زیرا، تقسیم دموکراتیک، مشروع و منصفانه ی قدرت و منابع وجود نداشته و رقابت بر سر منابع کمیاب-چی سیاسی و چی اقتصادی- منجر به ایجاد نظام تبعیض و سلطه می گردد. نظام فعلی و رهبران آن توانایی پاسخ دادن به این منازعات را ندارند. منازعه کوچی ها و هزاره های در بهسود بر سر چراگاه ها یکی از این موارد است.

 

3-  منزلت متداوم قومی
 

به هر حال، تحلیل آقای واعظی از شرایط سیاسی موجود کاهش منزلت رهبران قومی در مقایسه با سال های جنگ بین احزاب مجاهدین است. ولی من با این ادعا موافق نیستم؛ زیرا، قوی شدن هویت ها، کاریزما و رهبران قومی در افغانستان تا هنوز امری مشهود است، ولو جایگاه بازیگران مشخصی در این فرایند تغییر نماید. کاهش جایگاه یک رهبر سیاسی، خدشه یی به این نهاد وارد آورده نمی تواند. 

بدون شک، جایگاه و منزلت رهبران سیاسی افغان در این برهه تغییر و یا کاهش متناوب داشته است. اما این فرق چندانی در ساختارهای قومی به وجود نمی آورد. نقش کریم خلیلی در بین هزاره ها در مقایسه با محمد محقق ضعیف شده، ولی جایگاه کسانی مانند محقق تقویت یافته است. در اینجا عنصر قومیت و قومگرایی است که به عنوان عامل تعیین کننده سیاسی و اجتماعی نقش بازی می کند. تا زمانی که این نهاد پا برجای است، تغییر نقش افراد از ارزش چندانی برخوردار نیست.

جالب این جاست که رهبران سیاسی و قومی تنظیم های سابق مجاهدین در اییتلاف با جناح روم و تکنوکرات های برگشته از غرب، زیر فشار ایالات متحده، تشکیل حکومت را پذیرفتند و از این لحاظ در 9 سال گذشته، تقسیم قدرت در بین همین جناح ها و بر اساس سهمیه بندی قومی صورت پذیرفته است. اتفاقا نظام سیاسی موجود تبلوری از کشاکش های قومی و تقسیمات قومی است که "قانون اساسی" و "هویت ملت افغانی"، تاثیری بالای این کشاکش ها و تقسیمات نداشته است. بدون شک، نه گسست و کاهشی در مطالبات قومی صورت پذیرفته و نه رهبران سیاسی و قومی گذشته و موجود چنین ادعایی دارند. در عوض ما شاهد یک ادبیات ملی گرایانه و دموکراتیک کاذبی در نظام سیاسی افغانستان هستیم که از سوی دولت و اپوزیسیون قومی آن بازتولید می شود که بیشتر ناشی از الزامات سیاسی تحمیل شده از سوی حکومت ایالات متحده در دوران جورج بوش است.

همان گونه که می دانیم، جناح محافظه کار در دولت بوش، هژمونی ایالات متحده در جهان چند قطبی پس از جنگ سرد را بر اساس گسترش دموکراسی و حقوق بشر در جهان توجیه می کرد. در حقیقت، ادبیات دموکراتیک در چنین نظمی نمودی از یک گفتار امپریالیستی است تا گفتمان جنبش های دموکراتیک و مدنی در جهان جنوب. در حالی که تاریخ استبدادی افغانستان تقاضای روی کار آمدن یک نظام دموکراتیک را می نماید، ولی، این ضرورت تاریخی افغانها، به واسطه گفتارهای امپریالیستی از دموکراسی عملا از مشروعیت افتاده و ما شاهد سر برآوردن قدرتمند بنیادگرایی مذهبی و شوونیسم قومی که در وجود طالبان به یک اتحاد نیرومند دست یافته است، می باشیم. انگشت گذاشتن آقای واعظی بالای ساختارها و ادبیات دموکراتیک موجود به عنوان یک گسست و تحول، به زمین خوردن پهلوانانه ی او به دست گفتار متذکره دموکراسی است که در بالا به آن اشاره رفت.

با این که ایالات متحده در سیاست رسمی ملت سازی و دولت سازی را به عنوان عناصری که ثبات و دموکراسی را در افغانستان تضمین می نمایند، به عنوان گفتار مسلط در افغانستان و منطقه در پیش گرفت، ولی در سیاست عملی، ساختارهای قومی افغانستان را به رسمیت شناخته و از طریق دادن قدرت سیاسی به نمایندگان شان( البته در این جا مناقشه بسیار است. این نمایندگان یا در دوران جنگ های بین تنظیمی و یا از طریق کنفرانس بن، از طریق فرآیند های غیر انتخابی و بصورت غیر طبیعی، به قدرت سیاسی دست یافتند.) یک نظام چند قومی سیاسی را ایجاد کرد. بخشی از مشروعیت این نظام از طریق چند انتخابات(البته در تمام این انتخابات ها مناقشه برسر سلامت و شفافیت آن وجود داشته و در نهایت با توافق جناح های سیاسی و جامعه بین المللی مورد تایید قرار گرفته است و منجر به کدام منازعه ای نشده است.) تامین شده است.

به درستی باید گفت که هدف غرب و دولتمردان افغان، نه کاهش منزلت رهبران و مطالبات قومی بلکه استفاده از آنها برای گذار از منازعه داخلی و ایجاد یک نظام با ثبات بوده است. دموکراسی در این میان، بیشتر روش صلح آمیز تقسیم قدرت بوده تا عملی ساختن ارزش های لیبرالی که معمولا ما در نظام های دموکراتیک غربی می بینم، مانند تساهل، حقوق برابر شهروندی، رفع تبعیض های جنسیتی و..... چنین دموکراسی معیوبی در افغانستان، گفتارهای پیشرو دموکراتیک، و عملگرایی غیر دموکراتیک را به صورت همزمان تولید کرده است.

در نتیجه، رهبران سیاسی و قومی موجود، در سیاست ها و مطالبات قومی خویش تعدیل به وجود نیاوردند- کما این که قدرت گیری مجدد طالبان گزینه جنگ نظامی میان جناح های موجود را منتفی نه ساخته و تنها زمان و شرایط را به تعویق انداخته است. تضاد های سیاسی امروز در حکومت و پارلمان، ریشه در مطالبات و انحصار طلبی های قومی دارد. مابقی، ظاهر پنهان کننده ی یک وضعیت آشفته، خونین و مملو از منازعات ویرانگر قومی است. 

 

4-  مفاهیم کاذب و مصداق های مخدوش
 

آقای واعظی در پی ریشه یابی کاهش منزلت رهبران قومی افغان و تغییر در مطالبات قومی است. او گروه های مدنی، فعالین زنان و از همه مهمتر چیزی به نام "طبقه متوسط" و "جامعه مدنی" را در روند این کاهش موثر می داند.

قبل از این که بصورت موردی به مسایل بالا اشاره کنم، ذکر این نکته را لازم می دانم که برکشیدن گروه های جدید اجتماعی تا سطح عوامل کاهش دهنده رهبران و مطالبات قومی، یک نظریه غیر واقعی است. اگر تنها به جامعه روستایی شمال و جنوب افغانستان و قدرتمند بودن قبایل پشتون نظر بیندازیم، این گروه های جدید اجتماعی مورد نظر آقای واعظی، در چنان اقلیتی قرار دارند که حتا لحاظ کردن شان در معادلات اجتماعی و سیاسی ما را به سهل انگاری تحلیلی می کشاند. اما، خوب است که به صورت موردی این گروه ها را بیازماییم:

1- 4 طبقه متوسط

اگر به روند مدرنیزه کردن دولتی افغانستان در چند دهه گذشته توجه داشته باشیم، بسیاری از مفاهیم و مقوله ها و ساختارهای وام گرفته شده از غرب، هیچ شباهتی محتوایی با نمونه های عملی شده ی آن در افغانستان مشاهده کرده نمی توانیم. این مساله هم در مورد کمونیست ها و هم در مورد تکنوکرات های دولتی و طبقه بیگانه شده ی شهری صادق است. مثلا، کمونیست ها در حالی از طبقه کارگر- به عنوان مثال- دفاع می کردند و خود را پیشتاز این طبقه جهت برپایی انقلاب می دانستند، که چنین طبقه یی در افغانستان وجود نداشت.  آنها کمونیسم را به تیوری سیاسی  و مسلحانه علیه ایالات متحده تبدیل کرده بودند.

وقتی آقای واعظی از وجود"طبقه متوسط" به عنوان یک عامل کاهش منزلت رهبران قومی افغان حرفی می زند، من بار دیگر روح "مفاهیم بدون مصداق" را در مقاله ی او سرگردان می بینم.

اول، فرض کردن چنین طبقه یی در افغانستان به شدت متناقض است. بدون شک اقتصاد "طبقه متوسط"، کمک های خارجی، درآمد مواد مخدر، اختلاس مالی دولتی، قراردادی های امریکایی و..... بوده نمی تواند. چنین طبقه یی در نبود بخش خصوصی، عدم توسعه شهر نشینی و تغییر مناسبات اقتصادی و اجتماعی معنایی ندارد. در عین حال، به لحاظ فرهنگی، شهرنشینان معدود افغان حامل ارزش های سنتی و روستایی بوده که نمی توان در آن روح مترقی زمان را تشخیص داد. شهرنشینی، تقلید و ترویج مظاهر غربی که در ظاهر امر شبهِ طبقه متوسط را خلق کرده است، حاصل توسعه فرهنگی به حساب نیامده و مولد مدرنیسم دولتی تحمیلی رژیم های پیشین است. از قضا، ناپایداری ارزش های شهری با تغییر رژیم ها به خوبی آشکار شده و برای ما خاطر نشان می سازد که تا زمانی تحولات اجتماعی و اقتصادی بنیادین در یک جامعه رخ ندهد، به عاریت گرفتن ارزش های فکری و فرهنگی سایر تمدن ها به مثابه بنا کردن یک خانه ی پوشالی و بی بنیاد است.

این نکته نیز قابل تذکر است که یکی از پایگاه سیاسی بسیاری از رهبران قومی افغان و تحصیلکرده گان ، همین چند شهر محدود و کوچک است. اگر نگاهی به وبسایت ها و تلویزیون ها و نشریات چاپی افغانی انداخته شود، این گرایش به رهبران فعلی و قدیمی قومی به خوبی قابل درک است. همان گونه که آقای واعظی اشاره کردند، جایگاه رهبرانی چون احمد شاه مسعود، مزاری و دوستم غیر قابل انکار است. این گونه رهبران در گفتمان طرفداران راسیستی که شامل بسیاری از تحصیلکرده گان پشتون و تاجیک و هزاره و ازبک می شود، منبع الهام سیاست ورزی قومی اند؛ زیرا، این دسته از افراد بیشتر از هر کسی بحران هویت در فقدان دولت- ملت در افغانستان را درک کرده و با تیوریزه کردن هویت های قومی، برای خود جایگاهی در سیاست و اجتماع تعریف می نمایند.

 4 - 2  جامعه مدنی

جامعه ی مدنی با ورود موسسات آموزشی غربی به افغانها معرفی شد. آقای واعظی در مقاله اش امید دارد که این نیرو نیز بتواند در کاهش منزلت رهبران قومی نقش ایفا کند. جامعه مدنی زمانی می تواند این نقش مترقی را ایفا کند که عملکرد واقعی آن در افغانستان با چنین ماموریتی همخوان باشد. در این تردیدی نیست که جامعه ی مدنی در فرضیه می تواند به تحکیم دموکراسی مردمی-نه دموکراسی نخبه گان و شرکت ها و رسانه های بزرگ سرمایه داری- کمک کند و ما نمونه های آن را در امریکای لاتین و اروپای شرقی و ایران شاهد هستیم؛ ولی مورد افغانستان متفاوت از هر جای دیگر است.

همان گونه که در بالا اشاره شد، مشکل جامعه مدنی همانند بسیاری از مفاهیم غربی است که ما در 100 سال گذشته آن را از اروپا به عاریت گرفته ایم. جامعه مدنی در افغانستان تبدیل به انجوهای کلان پر درآمدی شده است که ماموریت شان را سازمان ها و کشور تمویل کننده تعیین می کنند و تمرکز اصلی شان نیز شهر کابل است. فساد و عدم شفافیت مالی نهاد های مذکور را تهدید و قومگرایی و فرهنگ انحصار و واسطه بازی دارد به فرهنگ رایج در آنجا تبدیل می شود.

در نهایت باید گفت که فضای کاذب پس از 11 سپتامبر به مسخ ارزش هایی چون دموکراسی و حقوق بشر منجر شده و برای تغییرات اساسی باید منتظر تحولات جدی تر اقتصادی و سیاسی بود.