29.10.2019

حمید عبیدی

  دهمین سالروز وفات دکتور نعمت الله پژواک- چند نکته و چند یادواره

در بخش نخست تنها در مورد روابطم با مامایم و در بخش دوم چند یادواره و چند نکته در مورد دکتور نعمت الله پژواک که زمانی والی ، وزیر ،‌معاون صدراعظم و سیاستمدار بود ، خواهم نوشت.

بخش نخست

ده سال پیش در همین روز بود که برای آخرین بار برایم تیلفون کرد. صدایش مثل همیشه مهربان و پر صلابت بود. اگر یک بیگانه آن صدای نیرومند و استوار‌ را در تیلیفون میشنید اصلاً در ذهنش هم خطور کرده نمیتوانست که طرف صحبتش ۸۱ ساله است. و در ذهن من هم مامایم همان سیمایی را داشت که آخرین دیدار هنگام مسافرت ایشان در سال ۲۰۰۰ به آلمان در ذهنم ثبت شده بود. نه دقیق تر این که همان سیمای زمان اقامت مان در افغانستان تا هنوز در ذهنم ثبت است. و این آخرین صحبت ما بود. به فردایش خبر رسید که آن بزرگوار به سفر ابدیت رفته است.

یک سال قبل از وفات مامایم، پدرم که یک سال پیشتر از مامایم چشم به جهان گشوده بود، چشم از جهان بسته بود. گویی کاتب تقدیر در دفتر خلقت برای هر دو ۸۱ یک سال عمر نوشته بود.

رابطهٔ‌ من و مامایم از بسا جهات بیشتر از رابطهٔ ‌معمول میان ماما و خواهرزاده بود. هنگام تولدم، ‌مامایم به مادرم گفته بود: پس از من و تو پدر و مادر ما در وجود اولین نواسهٔ خود به زنده گی شان در جهان تداوم میبخشند. خوب این گپ را همین چند سال پیش از مادرم شنیدم. معنای این گپ زمانی قابل فهم میشود که آن را در پیوند به سرنوشت مادر و مامایم مدنظر گرفت. مامایم هنوز کودک خوردسال بود که پدرش قاضی حفیظ الله به شهادت رسید. مادرم آن زمان هنوز در بطن مادرش بود. چند سال از وفات پدر شان نه گذشته بود که مادر شان نیز چشم از جهان بست. و آن نخستین حرفی را که مامایم در مورد من گفته بود، تنها حرف نه بود. گرمای مهر خاص مامایم را که گویی از همین ریشه برمیخاست، همیشه و در هر حالی احساس میکردم. با توجه به همین رابطهٔ‌ عمیق است که من طی یک دهه نتوانستم در خود توان آن را سراغ کنم تا قلم بردارم و در مورد مامایم بنویسم.

عامل دیگری که بر رابطهٔ ما اثر مثبت نهاده بود ، ‌این بود که ایشان از همان زمان پایان دورهٔ کودکی با من به حیث یک انسان بالغ برخورد میکردند. دو مورد خاص را به یاد دارم که برق تحول در نگاه و رویکرد ایشان نسبت به خود را احساس کردم.

باری زمانی که شاید حدود ۱۲ ساله بودم به عیادت یکی از جوانان خانواده که تازه عملیات جراحی چشم را سپری کرده بود به شفاخانه رفتم. وقت داخل اتاق بیمار شدم، ‌دیدم مامایم نیز به عیادت بیمار آمده است. یک دسته گل هم که آن را از حویلی چیده بودم با خود داشتم. من در آن سالها نقاشی هم تمرین میکردم- اثر این تمرین در چیدن آن گلدسته هم مشهود بود. وقتی با بیمار احوالپرسی کردم ، تغیر مشهود در نگاه مامایم نسبت به خود را به روشنی دریافتم.

در همان سالیان باری هم با یک تعداد از کودکان و نوجوانان خانواده در خانهٔ ‌مامایم بودیم. ایشان از ما خواستند تا هر یک چیزی بگوییم تا به حیث یک خاطره روی فیته ثبت شود. من در مورد دورنمای کیهانوردی سخن گفتم . سخنانم نه تنها هوایی و پراکنده نه بود،‌ بل چنان منسجم بود که به یک سخنرانی شباهت داشت. و این بار آثار تعجب را در چهرهٔ‌ مامایم خواندم. خوب امروز با رایج شدن تلویزیون و انترنت و وسایل دیگر چنین چیزی نه تنها هیچ جای تعجب نه دارد، ‌بل عجیب خواهد بود اگر یک نوجوان مکتب رو از تازه ترین های جهان بی خبر باشد. و اما نیم سده و اندی پیش چنین نه بود.

در سالیان پستر زمانی که مکتب را تمام کردم، دو- سه موردی پیش آمد که میتوانست بر مناسبات ما اثر منفی بگذارد، ‌و اما از برکت چشمپوشی بزرگوارانهٔ مامایم آن موارد چنان گذشتند که گویی اصلاً‌ واقع نه شده باشند. یک موردش به «اشتیاقات مظاهراتی» و یک مورد دیگرش نیز ماهیتاً به همین گونه مسایل ارتباط داشت. زمانی که مامایم والی کابل بود و من محصل سال اول فاکولتهٔ انجینیری پوهنتون کابل،‌ روزی به خانه ما آمدند و گفتند بهتر است تا فردا به مظاهره نه روم زیرا ممکن است مظاهرات فردا حاوی مخاطراتی باشد(نقل به مضمون). آن چه را که به مامایم گفتم به یاد نه دارم و اما طبعاً باید پاسخ مثبتی بوده باشد - از سر رعایت ادب و نزاکت. در غیر آن مشتاق مظاهره باشی و احتمالش موجود باشد که در روز بعد در مظاهره گپ های فیلمی رخ بدهد و تو غایب صحنه باشی که نمیشود...

خوب آن روز با شوق بیشتر رفتم به مظاهر. صف مظاهره در حال عبور از پل آرتل بود که احساس کردم کسی از نزدیکی برج برق مقابل پل آرتل خیره به سویم مینگرد. چشمانم ناخودآگاه به آن سمت متوجه شد و با مامایم که آن جا ایستاده بود،‌چشم در چشم شدم. ناخودآگاه به سرعت برق سرم را پایین انداختم و تلاش کردم تا از آن دید پنهان شوم. و این واقعه یک بار دیگر در مرکز شهر در پارک زرنگار نیز اتفاق افتاد. من تا مدت ها از روی حیا نخواستم با مامایم رو به رو شوم. و وقتی هم که رو به رو شدیم مامایم اصلاً به روی خود نیاورد که چنین چیزی واقع شده باشد. خوب چند ماه پس از این حادثه من برای تحصیل به خارج رفتم و چند باری هم که برای رخصتی های تابستانی به وطن برگشتم در مناسبات ما چیز قابل یادآوری به جز ادامهٔ مهربانی های ایشان پیش نیامد.

پس از آن که من در سال ۱۹۸۲ زخمی شدم و پس از یک دور طولانی تداوی در داخل و خارج در سال ۱۹۸۵ دوباره به افغانستان برگشتم و دوباره آغاز به کار کردم،‌ آن گاه یک دور کیفی تازه یی از مناسبات میان من و مامایم آغاز شد. از آن پس من کم و بیش هر هفته یک بار- معمولاً‌ روزهای پنج شنبه – غذای چاشت را در خانهٔ ‌مامایم صرف میکردم. و این فرصتی میبود تا با هم روی مسایل به تبادل نظر بپردازیم. و این سلسله تا زمانی که در تابستان سال ۱۹۹۲ کابل در کام آتش جنگ فرو رفت و ما مجبور به مهاجرت شدیم، ادامه یافت.

خوب واقعیت این است که من با بزرگان خانواده به ابتکار خودم وارد بحث سیاسی نمیشدم- مگر به خواست خود آنان. دقیق تر این که تا آنان از من پرسش نمی کردند،‌ من وارد بحث نمی شدم. و اگر آن بزرگواران میان خود شان بحث و تبادل نظر میکردند، من تنها گوش میکردم. و اما، ‌با مامایم میتوانستم بحث و تبادل نظر کنم- البته باز هم ترجیح میدادم تا مامایم خود درب بحث را بکشاید- مگر این که من گپی میداشتم که حتماً باید برای ایشان میگفتم. این بحث و تبادل نظر ما بر یک قاعدهٔ‌ طلایی استوار بود و آن این که هیچ طرف نمی کوشید تا نظر خود را بر طرف دیگر بقبولاند. ایشان نظر خود را میگفتند و من هم و طبعاً‌ به ارتباط مسایل مورد بحث استدلال هم میکردیم و اما، اگر تشخیص میشد که گپ های لازم گفته شده اند و یا این که ادامهٔ ‌بحث بی ثمر است، چند لحظه سکوت میکردیم و سپس میپرداختیم به مسایل و گپ های دیگر. و گفتنی است که هیچگاه حتا در صورتی که روی یک مسالهٔ‌ دیدگاه های کاملاً ‌متفاوت و حتا متقابل میداشتیم، بحث و تبادل نظر روی آن سبب بروز تشنج و رنجش میان ما نمیشد. مسایلی که ما روی آن هم نظر نه بودیم کم نه بودند، ‌و اما این را هر دو طرف امر عادی میدانستیم.

راجع به خود و مامایم گفتم و در این جا مدیون خواهم ماند اگر از همسر مامایم بی بی عفیفه پژواک نیز یاد نه کنم، ‌که بر من مثل مادر مهربان بودند. در شش ماهی که پس از زخمی شدن در سال ۱۹۸۲ من در شفاخانهٔ ‌علوم طبی قوای مسلح بستر بودم، چای صبح، ‌نان چاشت و نان شب را خانم مامایم تهیه میکردند و میفرستادند. خود ایشان هم هفتهٔ‌ یک ی دو بار زحمت کشیده و به شفاخانه به عیادتم آمده و در ضمن میکوشیدند دریابند که در روزهای آینده چی غذاهایی را تهیه کرده و برایم بفرستند. آن مهربانی تنها ناشی از آن نه بود که خانم مامایم دختر کاکای مادرم و در عین زمان دختر عمه و دختر مامای پدرم بودند، بل این خوبی و مهربانی با جوهر انسانی خود ایشان نیز ارتباط داشت.

روان هر دوی ایشان در ابدیت شاد و آسوده باد!

+

تا این جا در مورد مناسباتم با مامایم نوشتم و نه در مورد مقام و موقف ایشان. حالا چند یادواره از مامایم را که با سیاست و موقف ایشان به حیث دبیر و وزیر ارتباط دارد خواهم نوشت.

بخش دوم

دکتور پژواک : من وزیر حکومت افغانستان هستم و نه والی ننگرهار

باری در نیمهٔ ‌دوم دههٔ هشتاد آقای دکتور محمد شاه خوگیانی از من خواهش کرد تا پیام شان را به مامایم دکتور نعمت الله پژواک برسانم. آقای محمد شاه خوگیانی را از دوران تحصیل میشناختم. پیامی که وی میخواست تا به واسطهٔ‌ من برساند حاوی این نکته بود که گویا دکتور نعمت الله پژواک یگانه وزیر کابینه از ولایت ننگرهار است و به همین جهت گویا مردم ننگرهار از وی توقع دارند تا به مراجعات و مشکلات شان توجه خاص نماید.

من به آقای خوگیانی گفتم که پاسخ قریب به یقین چه خواهد بود. و اما، او باز هم خواهش کرد و گفت صرف نظر از این که پاسخ احتمالی چه باشد،‌ این پیامش را برسانم.

من این پیام را به مامایم رسانیدم؛ البته ابتدا با معرفی آقای خوگیانی و جریان گفت و شنودی که با ایشان داشتم.

پاسخ ماهیتاً همان بود که من پیش بینی کرده بودم. طرز بیان مامایم پس از سلام و تمنیات نیک متقابل به آقای خوگیانی چنین بود:...‌ اگر والی ننگرهار میبودم در این صورت طبعاً رسیده گی به مراجعات ، مسایل و مشکلات مردم ننگرهار در الویت کاری ام قرار میداشت. و اما،‌ من وزیر کابینهٔ افغانستان هستم و مکلفیت دارم تا به همه ولایات افغانستان که ننگرهار یکی از آن ها است به صورت همسان توجه کنم. (خوب این نقل به مضمون آن پاسخ است و حافظ یاری نه کرد تا پاسخ را کلمه به کلمه چنان که به من گفته شده بود بنویسم. )

*

سرنوشت ارایهٔ‌ یک عریضه از مجرای شخصی

باری دختر خالهٔ‌ مادرم از مادرم خواسته بود تا عریضه اش را برای تقرر در وزارت معارف به مامایم برساند. مادرم با شناختی که از برادر خود داشت،‌ کوشیده بود تا از چنین وساطتی شانه خالی کند. و اما، بالاخره به اثر اصرار و ابرام دخترخاله ناگزیر شده بود این کار را بر عهده بگیرد.

مامایم عریضه را میخواند و با لحنی که جایی برای بحث باقی نه گذارد، به مادرم میگوید تا عارض به شعبهٔ مربوط در وزارت معارف مراجعه کند...

*

وقتی دیگران میدان را بر میانه روی ببندند

رتبیل آهنگ : آقای پژواک شما که در زمان نظام شاهی و نیز نخستین جمهوریت در پست های عالی دولتی از جمله به حیث وزیر داخله و وزیر معارف کار کرده بودید، چه شد که در دههٔ هشتاد باز حاضر به همکاری با حکومت آن وقت شدید؟!

نعمت الله پژواک: من اصولاً ‌انسان میانه رو هستم ؛ و اما وقتی دیگران میدان را بر میانه روی ببندند،‌ من ترجیح میدهم تا در کنار نیروهای چپگرا قرار بگیرم تا نیروهای راستگرا.

این پرسش را آقای آهنگ در سال ۲۰۰۰ مطرح کرد. مامایم در آن سال برای دیدن اعضای خانواده به آلمان آمده بودند. دوستم آقای رتبیل آهنگ با توجه به پیشینهٔ دوستی پدرش آقای آصف آهنگ با بزرگان خانوادهٔ ‌ما و نیز سابقهٔ ‌دوستی میان جدش شادروان میرزا مهدی خان سرمنشی اعلیحضرت امان الله خان با جد بزرگم شادروان قاضی عبدالله خان،‌ خواهش این ملاقات را کرد و مامایم هم آن را با خوشرویی پذیرفت.

*

تفکیک میان تعلق و منزلت خانواده گی و تعلق ومنزلت اجتماعی

باری استاد رهنورد زریاب در یک نبشته در رابطه با چه گونه گی رویکرد نسبت به فرهنگ غربی، از کم توجهی شماری از شخصیت های فرهنگی نسل های پیشین در این مورد انتقاد کرده بود. در این میان از مرحوم استاد عبدالرحمان پژواک نیز نام برده بود. استاد زریاب که همکار قلمی دایمی آسمایی بودند این مقاله را برای نشر در آسمایی فرستادند.

خوب برای من روشن بود که مقاله را باید نشر کنم. و اما در عین زمان از واکنش اعضای خانواده و به خصوص پدرم در این مورد، نگرانی داشتم. به همین جهت مقاله را جهت استمزاج فرستادم به کاکای بزرگم عتیق الله پژواک ( کاکای مادرم و مامای پدرم) که آن زمان ارشد خانواده بودند. پاسخ ایشان چنین بود : شاعر، ‌نویسنده،‌ سیاستمدار و ... به تمام جامعه و کشور خود تعلق دارد و مردم حق دارند تا در مورد کرکتر، ‌افکار،‌ گفتار و کردار چنین شخصیت ها داوری خود را داشته باشند. آقای رهنورد زریاب و هر پژوهشگر و نویسندهٔ‌ دیگر حق دارد تا در مورد این موضوع و هر موضوع دیگری نظر خود شان را داشته باشند. مدیر مسوول آسمایی اصولاً موظف است تا بر اساس خط مشی نشراتی مجله و روال معول کارش ، نبشتهٔ‌ آقای زریاب را نشر کند. اگر بالفرض هموطن دیگری در این مورد نظر دیگری داشت و در مورد مطلبی نوشت و برای نشر در آسمایی فرستاد آن مطلب نیز باید نشر شود. و اما، مدیر مسوول آسمایی به هیچ وجه نه باید به خاطر پیوند خانوادهٔ‌ گی با یکی از کسانی که در نوشته از وی نام برده شده خود در پی پاسخدهی شود و یا برای این کار کس دیگری را جستجو کند. آن بزرگوار این نظر خود را به صورت مشوره ارایه کرده بودند و نه امر و هدایت و آن مشوره را این جا برای اختصار نقل به مضمون آوردم.

با دریافت این پاسخ با خوشنودی نفس راحتی کشیدم و آن نبشته را منتشر ساختم.

خوب شاید پرسش به میان بیاید که این مطلب چه ربطی دارد با مامای مرحومم دکتور نعمت الله پژواک. ربطش این که من به حیث خواهرزاده طبعاً‌ به یگانه مامایم احترام و محبت بی پایان داشتم. و اما، رابطهٔ شخصی اعضای یک خانواده طبعاً یک مسأله شخصی و خانواده گی است. من حمید عبیدی حق آن را نه دارم تا از مردم هم بخواهم تا همانند من به مامایم بنگرند. مامایم یک زمان مدیر و رییس و دیپلمات و والی و وزیر و معاون صدراعظم بوده است. داوری در مورد همچو شخصیت ها (شخصیت های اجتماعی که در انگلیسی به آن ها public figure میگویند) حق هر شهروند است.

و اما من به حیث کسی که مامایم را بسیار خوب و از نزدیک میشناسم، یک نکته را میخواهم روشن بسازم : برخلاف آن چه که چند تن از نویسنده گان مطابق به ایجابات دوران جنگ در دههٔ‌ هشتاد نوشته اند، دکتور نعمت الله پژواک عضو حزب دیموکراتیک خلق افغنستان و هیچ حزب دیگری نه بود. باز هم تأکید میورزم این را به حیث کسی میگویم که هم دکتور نعمت الله پژواک را از بسیار نزدیک میشناخت و هم حزب دیموکراتیک خلق افغانستان و رهبران طراز اول آن را از نزدیک میشناسد. البته یک تعداد از دوستان نزدیک دکتور نعمت الله پژواک از اعضا و از علاقه مندان حزب دیموکراتیک خلق افغانستان بودند.

اگر از من کسی بپرسد که دکتور نعمت الله پژواک را از نظر تفکر سیاسی و آرمان ها اجتماعی در کدام ردیف میتوان قرار داد، پاسخ خواهم گفت که نزدیک به سوسیال دیموکراسی و نه چپ تر از آن.

و یک یادوارهٔ دیگر

در سوم جنوری ۱۹۷۸ «لویه جرگه آشتی و مصالحه ملی» در تالار قصر ستور دایر گردید. پس از سخنرانی رییس جمهور نجیب الله در این لویه جرگه ، ‌دکتور نعمت الله پژواک اجازه صحبت میخواهد. عبدالرحیم هاتف که ریاست این جرگه را بر عهده داشت، به وی برای ابراز نظر نوبت میدهد. دکتور نعمت الله پژواک، سخنرانی خود را این گونه آغاز میکند: «من آنچه شرط بلاغ است به تو می گویم، تو خواه از سخنم پند گیری یا ملال». و پس از آن با ارزیابی انتقادی از کرده های حزب و دولت در گذشته، ‌طرح خود را برای حل و فصل سیاسی و مسالمت آمیز منازعه ارایه میکند. این طرح بسیار فراتر از آن چهارچوبی میرفت که رییس جمهور نجیب الله در بیانیهٔ آن روزش در جرگه ارایه کرده بود. و این سخنرانی دکتور نعمت الله پژواک، رهبری و کادر های حزبی حاضر در آن همایش را شوک زده ساخته بود. خوب این بیانیه چون در آسمایی موجود است در مورد آن بیشتر سخن نمیگویم.

من آن روز هم مانند روزهای دیگری که در تالار قصر ستور همایش های بزرگ به اشتراک رهبران حزبی و دولتی برگزار میشد، به دفترم که در همان عمارت قرار داشت نه رفته بودم. به فردای آن روز که به دفتر رفتم، مسوول یکی از بخش های شبعهٔ‌ روابط بین المللی به نزدم آمد و پس از احوالپرسی گفت : خبر شدی که مامایت دیروز چی ... و حرف زشتی بر زبان آورد. من سخت عصبانی شدم و گفتم تو خود ... پدرت ...

عصبانیت من عقل آن همکار را بر سرش آورد و بالافاصله گفت : ببخشی اشتباه کردم...

پس ازعذر خواهی وی، برایش توضیح دادم که چرا عصبانی شدم؛ توضیحم چنین بود : اگر میگفتی خبر شدی که دکتور نعمت الله وزیر مشاور دیرو.[...]ّ ،‌ در این صورت هر قدر هم برایم تلخ تمام میشد، اعصابم را کنترول میکردم. زیرا خودت در مورد یک وزیر افغانستان و یک سیاستمدار داوری میکردی – و این که با چه زبان و بیانی این ارزیابی و داوری را میکردی گپ دیگر است. و اما خودت گفتی «خبر داری که مامایت...»‌. و این اهانت شخصی بود به همین جهت هم من آن را با اهانت شخصی متقابل پاسخ گفتم ...

پس از پایان کار رفتم به خانهٔ‌ مامایم، خوب بدون آن که من چیزی بگویم مامایم در مورد بیانیه اش به من معلومات داد و اضافه کرد که دیروز بستهٔ تابلیت های اسپرین پروتکت را که همه روز یک عدد از آن را برای رقیق ساختن خون میخورد، با برخی ضروریات دیگر با خود گرفته بود تا در صورت زندانی شدن، آن ها را با خود داشته باشد.

من طبعاً در مورد آن چه که آن روز صبح مرا عصبانی ساخته بود، هیچ چیزی نه گفتم.

حمید عبیدی

آلمان ۲۹ اکتبر سال ۲۰۱۹

+

ورود به  صفحهٔ  یادبود از دکتور نعمت الله پژواک