17.12.2015
عمران راتب
فلسفه؛ دیالکتیکِ دانایی و ترس
یک
«در زمانهی اندیشهانگیز ما، اندیشهانگیزترین امر آناست که ما هنوز اندیشه نمیکنیم.» (هایدگر، چی باشد آنچه خوانندش تفکر؟)
موریس بلانشو در کتاب «گفتوگوی بیپایان»، بهطرز غریبی، میپرسد: «فیلسوف چیست؟» (نمیگوید کیست!) و دوباره خودش با وامگیری نظریهیی از ژرژ باتای، پاسخ میدهد: «در قدیم، فیلسوف کسی بود که به حیرت میافتاد. امروزه اما، فیلسوف کسی است که میترسد.» چقدر این پاسخ که در نگاه نخست ممکن است خیلی سطحی، اغراقآمیز و بهدور از حقیقت جلوه کند، حقیقت است! من فلسفه را سخنگفتن نابههنگام یا موضعگیری نابههنگام نمیدانم. چه، نابههنگامیت سخن، از نیندیشیدن منشأ میگیرد و نیندیشیدن، همان مواجههی سرسری با موضوع اندیشه است. به تعبیر عام ما، سخنگفتن نابههنگام یعنی بی خریطه فیرکردن! فلسفیدن تأمل است، تأمل سخت دیرپا و عمیق. و این تأمل دیرپا و عمیق است که به آگاهی میانجامد و در نتیجه، انسان را به ترس و دلهره وا میدارد. اما بلانشو در ادامه، به باور من، راه خطایی را میپیماید. میگوید: «او از آنچه ترسناک است، یعنی از امر ناشناخته، میترسد.» و چنین نیست! انسان سالها بود که با امر ناشناخته و سر بهمهر سروکار داشت، اما هیچوقت نشده بود که از او بترسد. انگار در همان ناشناختگی او را پذیرفته و با او کنار آمده بود. هنگامیکه راز چیزی را نمیدانیم و بر چندوچون احوالش شاعر نیستیم، هرگز از او نمیترسیم. به این دلیل که ترس، مستلزم داناشدن بر یک چیز ترسناک است. و این دانایی و درک است که ما را بر حفرههای هستیمان واقف میسازد که به ترسیدن و وحشتکردن از آن حفرهها و خلأها میانجامد. کنارآمدن با امر ناشناخته، کار چندان مشکلی نیست. برای اینکه بر خلأها و حفرههای آن چیز، وقوف نداریم و لابد طبق تصور طبیعیمان، آن را کامل میپنداریم. زیرا انسانِ گریزان از خلأ و مغاک، همیشه بهدنبال کمال و تمامیت است و زمانیکه از خلای چیزی آگاهی ندارد، بدیهی است که آن را کامل فکر میکند. آکندگی، مطلقیت و کمال ترس ندارد؛ این دیدن دهلیز تاریک، بیپایان و خالی از معنای زندگیمان است که موجب واهمه و ترس میشود. چیخوبند آنهاییکه ساده و آسان با زندگی آشتی میکنند و خود نیز بر دنیایی از خلأها و حفرهها، علاوه میشوند بدون اینکه هرگز به خود اندیشیده باشند. من چندی قبل گفتوگوی اسلاوی ژیژک با گاردین را خواندم. ژیژک در پاسخ به این سؤال که «چیچیزی غمگینت میکند؟»، میگوید: «دیدن مردمیکه بیهوده خوشحالند.» یعنی اینکه نمیاندیشند و نااندیشیده به این اطمینان رسیده اند که خوشحال باشند. فلسفه، آموختن چرا و چگونهترسیدن است؛ راهی برای وحشتکردن از حفرهها و خلأهای هستیمان. زیرا تا زمانیکه ندانسته ایم، چگونه میتوانیم ترسناکی چیزی را درک کنیم و این که ما واقعن ترسناکیم؟ و چی راهی جز تأمل سنگین برای داناشدن بر این ترسناکی؟
دوستم رضا مهسا (رفیق نیچه!!)، «سخن نابههنگام» (وحی و الهام؟!) را که لابد در «تأملات نابههنگام» نیچه دیده است، ترجیعبند گفتههایش نموده و هی آن را بر دیگران وعظ میکند، بهنظر میرسد که حتا درست در نیافته که منظور نیچه از این «تأملات نابههنگام» چیست! نیچه اگر نگویم عمیقترین، دستکم یکی از عمیقترین فیلسوفانی است که تاریخ تاکنونی فلسفه درخود دیده است، آنسان که بهدرستی لوسالومه با ترس از مردن نابههنگام او، میگوید: «آیندهی فلسفهی آلمان در خطر است.» و هایدگر در سه جلد «نیچه»، بارها از دقت و ژرفای تأملات او، «حیرتزده» میشود. اتفاقن، این در حالیاست که طولانیترین و پیگیرترین سخنان نیچه در بین مجموعه آثارش، در همین «تأملات نابههنگام» آمده است (در ادامه به این موضوع بر میگردم). باری و بههر تقدیر، نیچه بحر را در کوزه میکند و با هوشیاری و ژرفای حیرتانگیز و شگرفش، سخنانی را در قالب یک گزارهی کوتاه انسجام میدهد که دیگران توان گنجاندن آن را در یک کتاب هم ندارند و نیچه گویا خود بر این هوشیاریاش آگاه است. در آخرهای کتاب «غروب بتان» میگوید: «البته مرا مایهی مباهات است که در ده گزاره، همهی آنچیزهایی را توانم گفت که دیگران در یک کتاب میگویند. چهبسا آن دیگری در یک کتاب نیز نتواند گفت.» بهدستآوردن این توان، غرقشدن و عمقیافتن میخواهد نه بهقول خودش «سرسریخوانی» و سرسریاندیشی که در «چنین گفت زرتشت»، صریح و واضح بیزاری و بیگانگیاش را از آن ابراز داشته است. او در پیشگفتار «سپیدهدمان»، بار دیگر از خواننده میخواهد: «نیک خواندنم بیاموزید!» و نیکخواندن را اینگونه واضح میسازد: آهسته و ژرفخواندن، نگران پس و پیشبودن، با اندیشههایی در نهانجای ذهن با درهای گشوده، با انگشتان نرم و چشمانی بایستهی خواندن، وقتگزاری، خاموشی، آرامش و دلدادن؛ شکیبایی... با اینحال، صدور فتوا و پرتاب الفاظ در هوا یک چیز است و اثبات صدق آنها بههر طریق ممکنِ منطقی، چیز دیگری. سلیقه و اظهار نظر شخصی یک چیز است و فلسفهورزی، چیزی یکسره دیگر. حرف اما این استکه، «معنیی بلند» نیچه، «فهم تند» میخواهد! علی عبدالهی مترجم «سپیدهدمان» در یادداشتش بر آن کتاب، بهدرستی یادآور میشود: «درونهی سپیدهدمان همچون برونهاش با همهی شفافیت و زلالی، بهسادگی به دید نمیآید و دریافتنی نیست.» و دریافتنینبودنِ بهسادگی، ویژگی مشترک کل آثار نیچه است و رهیافتن به آن درونهها، کار «جانهای فکور» و خرد ژرفاکاو است نه ذوقزدگیهای تفننی!
باری، همین غرقشدن و آگاهشدن، چشم بصیرتی به انسان میدهد که با آن میتواند بر تمام حفرهها، خلأها و زواید خودش نظر افگند و آنگاه است که با دیدن آنها، ناگهان میترسد. به وحشت میافتد، بر پوچی خود، بیمعنایی خود، حماقت خود و بود خلأوار خود. دانایی، انسان را از آن لاک بیخبری و اطمینان، بیرون میکشد و در کویر شک و ترس، آوارهاش میسازد. انسانِ داناشده بر خلأ و بیمعنایی خویش، دیگر قرار و آراماش را از دست میدهد و غریب میشود. در اضطراب است و همیشه از خود میترسد. زیرا اندیشیدن، غربت را بهدنبال دارد و غربت هماره با اضطراب همراه است. بهباور من، کاملن بیجهت نیست که واژهی «اندیشه»، ریشهاش را از «هندشیشن» پهلوی میگیرد و هندشیشن یعنی «تشویش». آری، پاگذاردن بر جغرافیای شورهزار تفکر، در نهایت، به خم هزارتوی تشویش، خلأ و غربت میانجامد. اما ما باید به قول هایدگر، این اهانت و غرابت تفکر را تاب آوریم، گیرم که آمادهی آموختن تفکر باشیم. و تفکر، اصلن در فلسفه روی میدهد. فلسفهورزی، سگشدن نیست؛ گژدمشدن است. گژدمیکه دمش را بهطرف خودش کج نموده و در بدنش فرو میکند. فلسفهورزی، خود را گزیدن است نه بر دیگران پارسکردن و راه عبور را بر دیگران بستن! فلسفیدن سگشدن نیست؛ چون فلسفه بیوفاست. یعنی بت نمیسازد و نمیپرستد، بلکه ویران میکند، میشکند و تکهتکه میکند، ریزیز میکند. و این کار از خاصیت سگی نمیتواند بود. سگیت با فلسفیدن سر سازگاری ندارد، از هر نگاهی. من این سخن چهگوارا را قبول دارم: «از نظر انسانها، سگها حیوانات با وفا و مفیدی هستند، اما از نظر گرگها، سگها گرگهایی بودند که تن بهبردگی و خفت دادند تا در آسایش و رفاه زندگی کنند.» حال آنکه فلسفه، نه وفادار است و نه برده! فلسفهورزی، بهخاطر لقمهی نانی، سالها قلاده را بر گردن خود تحملکردن و بر آزادی خود پشتکردن نیست. فلسفیدن بر جان خود نیشترزدن است و خود را تکهتکه کردن و در ذرهذرهی آن تکهها غرقشدن. بر خطاست آن کسیکه اگر بهخاطر نان درآوردن، وفاداری و سازندگی هوای فلسفهورزی در سر دارد. فلسفه شیدایی و قلندری میخواهد و رسوایی!
ادامه دارد...